مونولوگ

‌‌

 

روزهای تغییردهنده‌ای رو داشتیم. دیروز آلبومی رو می‌دیدم که توش دوازده سیزده ساله بودم و یک بچه‌ی چند ماهه رو بغل کرده بودم. امروز اون بچه‌ی چند ماهه درحالی‌که قدش از من بلندتر بود بغلم کرده بود و می‌گفت "خیلی دوسِتون دارم". می‌گفتم "من بیشتر دوسِت دارم". می‌گفت "از کجا می‌دونین؟". می‌گفتم "از اونجایی که تو نمی‌دونی". و بعد می‌خندیدیم.

رفتند. زندگی‌شون پر از بالا و پایین بود. ولی بالاخره رفتن که یک جایی خیلی دورتر از اینجا قرار به زندگیشون بیاد. کاملا قابل پیش‌بینیه که ناگهان خیلی خیلی خیلی در بسته به روشون باز میشه و می‌دونم که از یکی از بهترین‌هاش عبور می‌کنن. بچه‌های فوق‌العاده‌ای هستن، امیدوارم ویژگی‌های خوبشون رو نگه دارن و اون ویژگی‌های خوب آینده رو هم بهش اضافه کنن. با تمام وجود می‌سپرمشون به خدا و دعا می‌کنم نگه‌دار خودشون و نسلشون باشه.

اصلا نمیشه فکر نکنم که یکی دو سال دیگه که برای سفر برمی‌گردن، چطوری هستن و رفتارشون و مواجهه‌شون با ما و اتفاقات چطوریه و چقدر از این احساسات هنوز باقی مونده و...

 

  • نظرات [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan