چند دقیقهای بیشتر نبود که بیدار شده و همانطور در جایم دراز کشیده بودم. از توی هال صدای زنگ موبایل آمد، مادر برداشت. تماس تصویری بود با صدای بلند. دایی میگفت BBC دارد میگوید سردار سلیمانی را زدهاند. مادر میپرسید سردار سلیمانی کیست؟ آرام در جایم نشستم و به صداهای بیرون گوش دادم. گوشی را برداشتم و در کادر گوگل نوشتم "سردار سلیمانی" صفحهها را باز میکردم و میخواندم، جوری که انگار الفبای فارسی را بلد باشم، اما معنای لغات را ندانم. فایدهای نداشت، چیزی سر در نمیآوردم. از همان داخل اتاق، به صدای تلویزیون که تازه روشن شده بود گوش دادم. داشت بیانیه و این چیزها میخواند و مردهای خانه مدام ساکت ساکت میگفتند. خواهرم دخترش را آورد داخل اتاق تا برای دیدن کارتون گریه نکند. به چهرهی مبهوت من نگاه کرد و گفت سردار سلیمانی کشته شده. حالا او مبهوت شده بود که میدید اشکهایم دانهدانه میریزند. گفتم بیشعورها! او هم تکرار کرد بیشعورها! خواهرم رفت بیرون تا ببیند دخترش با چیپس آرام میگیرد یا نه. خواهر دیگرم تماس گرفت. گوشی را برداشتم. صوت عبدالباسط را میشنیدم از آن طرف. گفتم کجایی؟ گفت سردار سلیمانی را کشتهاند. گفتم میدانم، کجایی؟ گفت من در مجلس بزرگداشتش هستم دیگر. گفتم کی رفتی؟ گفت دیوانه، باور کردی؟ تازه فهمیدهام. دوباره داشت گریهام میگرفت که خداحافظی کردم. وبلاگهای بهروزشدهی بیان و بلاگفا را چک کردم، بیشتر از نصف عنوانها، مستقیما در این رابطه بود و تعدادی هم احتمالا غیرمستقیم. دوباره دراز کشیدم، چه جمعهی بدی شروع شده بود. دختر خواهرم هنوز گریه میکرد. چرا شبکهی پویا را نمیزدند؟
+ نه اینکه بشناسمش، نه اینکه دوستش داشته باشم، نه اینکه حتی یک بار به او و کارهایش فکر کرده باشم، اما تا امروز، از مرگ هیچکس در هیچجای دنیا شوکه نشده بودم. اصلا من که نمیشناختمش، کی و کجا وارد مغزم شده بود که بیاختیار گریه میکردم؟
+ استادمان در تفسیر آیهی "سیجعل لهم الرحمن وُدّا"، میگفت خدا برای بعضیها یک حس خوب و یک محبتی در دل همهی آدمها قرار میدهد، حتی در دل دشمنان و مخالفانش. مثال میزد آیةالله خمینی را و حالا من مثال میزنم سردار سلیمانی را.
- تاریخ : شنبه ۱۴ دی ۹۸
- ساعت : ۰۰ : ۵۹
- نظرات [ ۴ ]