مادر بیخواب شده. میگویم "اشکال ندارد، فردا راحت میخوابید" و ناخودآگاه یاد مرگ میافتم که همه میگویند دیگر راحت شد، یا راحت خوابیده، یا تا ابد به خواب رفته. دلم ناگهان هری میریزد.
باور نمیکنم این من باشم که برای جراحی فردا استرس دارم و در تاریکی بیصدا اشک میریزم و مدام ذهنم میرود سمت آن احتمالات اندک! سمت آن دارویی که یک ماه قبل از جراحی، کنتراندیکاسیون نسبی داشت و مادر مجبور بود استفاده کند. سمت اینکه دنیا بدون مادر هم ممکن است باشد و چه بد دنیاییست. احمق شدهام نصف شبی.
بهشان نگفتهام که عملشان سنگین است، مدام میگویم چیزی نیست و سر دو هفته سرپا میشوید و فلان، ولی خودشان میدانند که سنگین است. باید برای چند ماه زره بپوشم.
- تاریخ : سه شنبه ۳ دی ۹۸
- ساعت : ۰۱ : ۱۳