مونولوگ

‌‌

تاریخ تولد

واسه بعضی آدما تاریخ و ماه تولد خیلی مهمه. مثلا کسی که تولدش تو اسفند و از همه بدتر آخرای اسفند باشه، همیشه افسوس می‌خوره که چرا همه سنش رو یه سال بزرگتر از واقع تصور میکنن. این موضوع تو کار ما هم یه جورایی قضیه میش میاره.

ما تو دانشگاه یه استادی داشتیم که یه دخترش دانشجوی داروسازی بود، دو تا بچه‌ی دیگه هم داشت که یادم نیست چه تحفه‌ای بودن! این استادمون می‌نشست پا میشد پز بچه‌هاشو میداد. همون روز اول ملاقاتمون هم زدیم به تیپ و تاپ هم. می‌خواست منو از زایشگاه بفرسته دانشکده پیش مدیر گروه که سرویه سعی کرد یکم جو رو آروم کنه. چقد رفتم حاشیه! القصه این استاد گرام با اینکه خودش ماما بود و راجع به بارداری و زایمان و رشد جنین و اینا اطلاعات کافی داشت، یکی از زایمان‌هاش سزارین الکتیو بدون اندیکاسیون بود. چرا؟ چون تاریخ زایمانش میفتاده تو پاییز و این باعث میشده بچه اش یه سال از مدرسه عقب بیفته! یا تاریخ یکی دیگه از زایمان‌هاش مهر بوده اما تونسته با پارتی گواهی ولادت رو واسه شهریور بگیره تا بچه‌ش از مدرسه عقب نمونه! این یه مثال بین با سوادا!

اون روز تو درمانگاه یکی از مریضا اومده بود می‌گفت من تاریخ زایمانم میفته وسط اردیبهشت. نمیشه کاری کرد که من دو هفته زودتر یا دیرتر زایمان کنم؟ پرسیدم واسه چی می‌خوای این کارو بکنی؟ گفت "چون یه دختر اردیبهشتی تو اطرافیانم هست، اردیبهشتی‌ها اصلا خوب نیستن، نمی‌خوام دخترم اون شکلی بشه!"🤐 پرونده‌شو تشکیل دادم و رفت پیش دکتر و دوباره حرفشو تکرار کرد. دکتر هم گفت "من خودم اردیبهشتی‌ام، امکان نداره، حتما زایمانت تو اردیبهشت انجام میشه والسلام!" :) این هم مثال عوامانه‌ش.

+ من خودم اعتراض دارم که چرا تو آذر به دنیا اومدم، ماه بهتر نبود؟ والا! :) این هم مثال آرتمیسانه‌اش.

  • نظرات [ ۷ ]

تولد

کلینیک عصری که میرم پرسنل کمی داره. به خاطر همین سعی می‌کنن مناسبت‌ها رو برگزار کنن. مثلا روز پرستار و پزشک و روانشناس و... و همچنین تولدها. یادمه چند روز بعد از شروع کارم تو این کلینیک روز پرستار بود. دکتر هم به همین مناسبت کیک گرفته بود. وسطای شیفت بودیم که خانم ص با کیک اومد تو اتاق من. من چون خودم مامام، اصلا به ذهنم خطور نکرد که اینا بابت روز پرستار واسه من کیک گرفتن! هنوز یخمم با هیچ‌کدوم از پرسنل باز نشده بود حتی! همین‌جور هاج و واج به کیک و خانم ص نگاه می‌کردم. خانم ص کیک رو گذاشت رو میزم گفت "بیا بشین ازت عکس بگیرم!" منم گفتم "نه! بدین من از شما عکس می‌گیرم!" و فک می‌کردم به مناسبت تولد حضرت زینبه این کیک! دیگه نه خانم ص نه دکتر چیزی نگفتن بنده خداها! منم بعدها فهمیدم مناسبت اون روز و ربطش به من چی بوده!!! بعد از اون روز واسه روز روانشناس و تولد خانم ص هم کیک گرفتن. و امروز هم واسه تولد روانشناسمون. بعد امروز هی می‌پرسیدن "خانم آرتمیس! تولد شما کیه؟" منم می‌گفتم "من هنوز دنیا نیومدم." دیگه هرچی پرسیدن من چیزی نگفتم. چه معنی میده هر روز کیک بیارن بخوریم؟😆 والا! ولی کلا چیزی که عوض داشته باشه رو دوست ندارم. به خانم ص که کادو می‌دادم درجا همونجا پرسید "تولد تو کیه؟" اینکه من واسه یکی کادو بگیرم بعد تاریخ تولدم رو بپرسه، یعنی داره میگه من کی کادوتو پس بدم؟ این دیگه چه کادو دادنیه؟
بعد هم تولد چه اهمیتی می‌تونه داشته باشه؟ این که من بزرگ شدم اگه خوشحالی داره هر روزی میشه جشنش رو گرفت، اگه نداره چرا جشن می‌گیریم؟؟؟

+ جشن نگرفته بودن و کادو هم ندادیم. فقط یه کیک آوردن، بریدن، خوردیم :)
  • نظرات [ ۶ ]

تولد

اول محرم تولد بره‌ی ناقلاست! واسه همین، این جمعه واسش کیک پختم :)





+ هیجان‌انگیزترین بخش دیشب، اونجایی بود که ما فک می‌کردیم بادکنک‌هایی که خواهرم خریده با تماس دست می‌ترکن! اما در کمال تعجب دیدیم که با پرش یه مرد بیست ساله! نترکیدن :) مسابقه بود سر ترکوندنشون، ولی نترکیدن😎
  • نظرات [ ۱۶ ]

نوروز خود را چگونه گذراندید؟

رفتم شهر کتاب، "بیوه‌کُشی" و دفتر رنگ‌آمیزی و مداد رنگی برای خودم خریدم :) دفترم انقد خوبه! شاید یه طرحش رو گذاشتم. برای تولد دوستم هم پازل هزارتایی خریدم. شهر کتاب تو طرح عیدانه بود و تخفیف می‌داد. گفت کد ملی‌ت؟ گفتم ایرانی نیستم. گفت پس تخفیف نمیتونم بدم. آخرش گفت کد ملی خودم رو برات زدم :) اون چهار تومن تخفیف نه منو پولدار میکرد نه اونو فقیر. فقط یه لبخند تو خاطرات من حک شد و شاید یه حس خوب تو ذهن اون.


رفتیم تولد دوستم. یه کافی‌شاپ با دکوراسیون آبشار و صخره و مجسمه‌های بزرگ و سقف بلند رو به آسمان، با پرسنل فیس‌فیسی و بداخلاق! کیکمون رو هم راه ندادن. گفتیم یه اسم عحیب غریب که نمیدونیم چیه سفارش بدیم، سورپرایز شیم. آوردن دیدیم یه لیوان با یکم بستنی و کلی ژله! :/ من اصلا ژله دوست ندارم! بعدش رفتیم تو پارک نشستیم کیک خوردیم :)


امسال نوروز خوش گذشت کلا. یازده به‌در رفتیم میامی. بابام مسابقه گذاشت از کوه بریم بالا و بیایم پایین. (مثلا کوه، فی‌الواقع کوهچه!) آقایون خانما جدا. هدهد برد و داداش کوچیکم. خوش‌بحالشون، جایزه نقدی بود :)

سیزده به‌در هم رفتیم حرم و خونه‌ی عسل و عصر هم دشت و دمن! من حوصله نداشتم نشستم تو ماشین بیوه‌کُشی رو تموم کردم!


بقیه‌ی اتفاقات از ذهنم رفته :)


+ روز مرد چی بخرم؟؟؟ چقد کادو خریدن واسه مردا سخته :/ اصلا چیز خاصی به ذهن آدم نمی‌رسه! آقایون راهنمایی کنن مردا چی دوست دارن؟

  • نظرات [ ۵ ]

پنلم ستاره‌بارون شده!

با این همه ستاره‌ی روشن چه کنم؟؟؟ :((

این روشن‌ها منو خاموش کردن! وگرنه میشه بخونم و نظر داشته باشم و در سکوت برگردم؟؟؟

این روزهای آخر شلوغ‌پلوغ شده همه چی...


+ ای وای! داشت یادم میرفت :):) دیروز صبح عمه شدم!

+ هنوز اسم قطعی نداره، من اینجا بهش میگم جوجه! چون مامانش به بچه کوچولوها میگه جوجه :)

+ و من الله التوفیق فور اِوِر...


بعدانوشت: بله، میشه بخونم و نظر داشته باشم و چیزی نگم! خیلی هم میشه. تمام کسانی رو که دنبال می‌کنم می‌خونم؛ با دقت هم می‌خونم. برای وبلاگ خودمم همینطوری بیشتر دوست دارم! خواننده‌ی خاموش :)

  • نظرات [ ۶ ]

بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم/ کز بهر جرعه‌ای همه محتاج این دریم

دیشب هم از اون شبا بود! مثلا یلدا... مامان و آقای رفته بودن مهمونی، داداش کوچیکه خونه آبجی، داداش بزرگه خونه خودش، مهندس شهرستان. من و آبجی هم تو خونه بدون هیچگونه آذوقه‌ای! مخلفات یلدا و حتی شام پیشکش، دریغ از یه تیکه نون که لااقل "نون‌پنیرچایی‌شیرین" بخوریم. طوری که تا وقتی داداش برگشت و رفت واسمون ساندویچ آورد، بخاطر افت قند سرگیجه گرفته بودم! شایان ذکر است که هی من به آبجی میگفتم گشنمه، هی اون به من میگفت برو از بیرون یه چیزی بیار بخوریم و دو نفری کماکان جلوی تلویزیون ولو بودیم!

این تصویر خوشمزه که مشاهده میکنین مربوط به امشب و نوآوری بنده است! معجونی از چی‌توز، چی‌پف، چی‌پس! و کرانچی پنیری که برخلاف آرای اکثریت (یعنی همه بجز خودم) با هم قاتی‌پاتی کردم و باز برخلاف نظر اکثریت خیلی هم خوب بود! سلول‌های چشایی‌شون از کار افتاده بابا...

تصویر پایینش هم هدایای بنده به متولدینی که قبلا عرض کردمه. در ازای شش عدد هدیه‌ی پوشاک :/ و یک عدد کیف :| که دریافت کردم، اینا رو خریدم. کتابا رو قبلا نخونده بودم و همینجوری ییهو خریدم و الان که میبینم موضوع یکیشون با شخصیت شخص مذکور نامتناسبه و مجبورم یکی از کتابایی که چند وقت قبل برای خودم خریدم رو جایگزینش کنم. البته حساسیت رو کتابام ندارم، یه بار بخونم راحت میتونم بدمش به کسی.

ولی انصافا کتاب خیلی گرونه‌ها! همین ریزه پیزه‌ها رو به زور تونستم بخرم، والا! آدم شغل از دست داده رو چه به هدیه! 


تیتر: تفألی که امشب زدیم و کاملا بی‌ربط بود! فک کنم زمینه‌ی کاری حافظ منحصر به حوری و پری و می و ایناست. در بقیه‌ی زمینه‌ها توصیه میکنم به سعدی رجوع کنین، خوب نصیحت میکنه!

  • نظرات [ ۳ ]

تولدانه!

خیلی جالبه ها. اصلا حس نمیکنم تغییری تو روزمره‌ام ایجاد شده! یعنی درمانگاه اینقدر کمرنگ بوده تو زندگیم که الان نرفتنش رو متوجه نمیشم؟ فک نکنم. بیشتر بنظرم برمیگرده به اینکه من خیلی خیلی زود با شرایط کنار میام. البته اگه بخوام معمولا میتونم شرایط رو تغییر بدم...

جمعه تولد شمسی و امروز تولد میلادی منه! پست قبلی گفته بودم که هیچ وقت تولدم با مناسبتی همزمان نشده، ولی وقتی رفتم تقویم رو نگاه کردم، دیدم اووو وهههه! تو سال‌های مختلف تولدم با عید غدیر و عید فطر و ولادت‌ها و شهادت‌ها و... مصادف شده و خودم نمیدونستم!

دیشب یه تولد خونوادگی کوچولو گرفتیم. خونواده‌ی دایی و داداش و آبجی اومدن و منم یه کیک دو طبقه و یه کیک یه طبقه پختم. البته نگفتیم تولده، همینجوری مثلا بود;)

امروزم دوستان جان میان. یه کیک هم امشب واسه اونا پختم. این یکی خیلی خوب شده. رزت تزئینش کردم. این مهمونی هم قرار نبود تولد باشه. سرویه و کبری از وطن برگشتن، قرار شد اکیپ شیش نفره‌مون یه دورهمی بذاریم. میخواستیم بریم حرم و بعدشم نهار و اینا که من عکس تولد گذاشتم رو پروفایلم! و اینگونه شد که شد. تا همین الان که دقیقا معلوم نیست ظهر میان یا عصر. اگه ظهر بیان ته‌چین و سالاد درست میکنم. یه تزئین قشنگ و راحت از تو پاپیون پیدا کردم واسه سالاد، میخوام همونو امتحان کنم:)


تو خانواده ما تولدامون خیلی به هم نزدیکه. به این صورت که تولد من و زن‌داداش به صورت همزمان ۲۶ آذره، خواهرم شب یلداست، اون یکی خواهرم ۴ دی تولد عیسی مسیحه، داداشم ۱۳ دی‌ه، شوهر خواهرمم نمیدونم چندم دی‌ه! آدم نمیدونه باید برای کی کادو بگیره! یعنی میدونه ولی این تعداد کادو یه جا خو پولای آدم ته میکشه! آخه پدر و مادر ما به این نکته اصلا توجه نداشتن آیا؟؟؟ حالا منِ بیکارِ بی‌پول چجوری این کادوها رو پس بدم؟

  • نظرات [ ۲ ]

جایی که نوشتنم میاد: اتوبوس!

جمعه تولدمه! هیچ وقت تولدم با مناسبتی همزمان نشد. امسال فقط یک روز اختلاف داره با ولادت پیامبر (ص) و امام جعفر صادق (ع). خوب هیچ وقت هم تولد نگرفتم برای خودم. فقط برای بچه کوچولوها تولد میگیریم ما... ولی کادو معمولا میگیرم. امسال شاید واسه خودم کیک هم بپزم;) پریشب یکی پختم و تزئین کردم که مثلا تمرین کرده باشم که تقریبا خوب دراومد.

چند روزی هست هی میخوام رولت خرما درست کنم نمیشه... هی این دست اون دست میکنم. دیروز هم که یک عالمه برف اومد و صبح تا شب تو خونه بودیم، چون همسایه‌مون مهمونیشو خونه ما گرفته بود! شب ولی رفتیم حیاط بالا برف‌بازی.

الان تو راه دانشگاهم واسه کارای فارغ‌التحصیلی، ولی برفا اکثرا آب شدن، کاش دیروز جمعه نبود دیروز میرفتم.

دیشب سرویه پیام داد که اومده مشهد، اونم واسه فارغ‌التحصیلی. بارداره سه ماهه. همیشه میگفت به نیت چهارده معصوم، چهارده تا بچه میارم!

چقد این زوج‌های جوون تو سرما و برف و اینا جالب میشن، زمین بعضی جاهاش سره، خانم‌ها همچین به آقایون میچسبن و یواش یواش راه میرن که بیا ببین. مطمئنم آقایونم خوششون میاد:)

اون روز یه نذر کوچولو داشتیم، یکم بردم واسه همون خانم همسایه. در زدم یه آقایی اومد دم در که خیلی وضعش خراب بود و معلوم بود داره میکشه، خیلی هم بوی بدی میداد. گفت خواهرم نیست، بعدا خودش میاد! فکر میکنم دروغ گفت و برادرش نبود، ولی به کسی چیزی نگفتم. نمیدونم کار درستی کردم یا کار غلطی؛ ولی میترسم تو این سرما بی‌خانمان بشن یا اینکه دیگه مامانم کمکش نکنه... حتی همون آب‌جوش یا گاهی غذا هم شاید دلشو گرم کنه.

چقققدر ذرت مکزیکی بدبوئه!!! این مغازه‌هایی که اینو دارن چطور بقیه جنساشونو میفروشن؟ مگه کسی میتونه از جلو این مغازه‌ها رد شه؟

الان داریم از زیرگذر حرم رد میشیم و بعدش باید پیاده شم... تا اتوبوسی دیگر بدرود...

  • نظرات [ ۱ ]

یک تولد غافلگیر کننده

یه اتاقی روبروی خونمون هست که فقط اتاق خالیه با یه شیر آب. برقش قطعه و گاز هم نداره. یه خانمی با دو تا پسرش چند ماه قبل اومد اونجا رو اجاره کرد برای زندگیش. ما که داشتیم از تعجب شاخ درمی‌آوردیم. آخه محل زندگی نیست که. اصلا دستشویی و حموم و آشپزخونه نداره. در واقع یه مغازه قراضه است. پرسیدیم چرا اینجا رو گرفتی؟ میگه از شوهرم جدا شدم پول زیادی هم ندارم. واسه دستشویی هم میریم مسجد. خلاصه همه اهل محل بهش مشکوکن و میگن این خانم معتاده و فروشنده‌ی مواده و بعضی‌هام بهش تهمت‌های ناموسی میزنن. راست و دروغش رو هم فکر نکنم هیچ‌کس بدونه. همه همینجوری یه چیزی میگن. البته خانمه هم یه جور آرایش خاصی میکنه که تو معتادها دیدم اکثرا. یکی دو دفعه هم اهل محل جمع شدن رفتن کلانتری که بیاین این رو جمعش کنین که محل رو به فساد میکشه و... ولی خبری از پلیس و پاسگاه نشده. بقیه محل که مفسد بودن این خانم براشون مسجله، پدر و مادر من هم اوایل خیلی میگفتن که این آدم درستی نیست و باید بره و... همیشه هم باهاشون بحث میکردم که شما که چیزی ندیدین و نمیدونین، چرا به بنده خدا تهمت میزنین. اصلا چه کار به کارش دارین. با اینکه منم نمیدونستم و واقعا معلوم نبود این خانم چیکاره است. و حتی ممکن بود همونجور که میگن برای امنیت و سلامت محل خطر هم داشته باشه. ولی طبق اصول شخصیم که همیشه اصل رو بر خوب بودن مردم میذارم، مگر اینکه خلافش ثابت بشه، با مامان و بابام بحث میکردم و ازش دفاع میکردم و حتی ازشون میخواستم بهش کمک کنن. پدر و مادرم هم آدم‌های خوبین ولی خوب نگرانی‌های پدرانه و مادرانه دارن. این چند وقت اخیر یه دلسوزی‌هایی نسبت بهش داشتن. مثلا براش آبجوش میبردن و میگفتن هر وقت آبجوش لازم داشت بیاد بگیره یا گاهی غذا براش میبردن و یه لباس و کفش هم گذاشته بودن کنار که بدن به پسرش بپوشه.
تا اینکه امروز صبح برای نماز صبح با صدای همهمه اهالی خونه بیدار شدم و آبجی بهم گفت این خانمه داره میمیره و پسرش اومده در خونه‌ی ما کمک میخواد. لباس و چادر پوشیدم رفتم بیرون دیدم آه و ناله میاد. فهمیدم زنگ زدن ۱۱۰ بیاد و واقعا جا داشت بخاطر این اقدام بجای اهالی سرمو بکوبم به دیوار. گیریم مجرم باشه. آخه سر صحنه‌ی وقوع جرم که نیست، پلیس بیاد مثلا مجرم در حال مرگ رو چیکارش کنه؟ دستگیرش کنه؟ گفتم زنگ بزنن اورژانس بیاد. یکی از همسایه‌ها که گوشی دستش بود زنگ زد. بعد مامان گفتن پسر ۱۲ ساله‌اش گفته داره بچه‌اش به دنیا میاد. شوکه شدیم، تو این چند ماه اصلا حامله به نظر نمیومد و هیچکس هم نفهمیده بود. مامان رفت جلوی در اتاقش گفت صدای گریه‌ی بچه میاد و معلومه دنیا اومده. تا اون موقع که چند دقیقه‌ای از ورود من به ماجرا میگذشت هی میگفتم من برم کمکش مامان و بقیه نمیذاشتن، ولی از همون لحظه که فهمیدم زایمان کرده مطمئن شدم باید برم. اگرچه ترس از مسئولیت و عواقب کاری که میخواستم بکنم داشتم، ولی دیدم اگه هیچکار نکنم چطور میخوام بقیه عمرم رو بگذرونم؟ چی جواب بدم وقتی ازم بپرسن چرا از آموخته‌هات برای کمک به زندگی دوتا آدم استفاده نکردی در حالی که احتمال مرگشون وجود داشت؟ رفتم تو خونه دستکش آوردم . وقتی اومدم بیرون دیدم پلیس اومده. از مامان رد شدم و مستقیم رفتم در اتاقش به پلیس که مونده بود چیکار کنه گفتم مامایی خوندم و پرسیدم میتونم برم کمکش؟ اینو برای اجازه‌ی تقریبا قانونی و راحتی خیال مامان پرسیدم. گفت بله بله حتما. منم پریدم تو اتاق و تو نور خفیفی که از چراغ خیابون به اتاق میتابید دیدم بچه‌اش تو شلوارشه و خانمه همینجور بی‌حرکت خوابیده و آه و ناله میکنه. چند دفعه صدا کردم گفتم چند نفر بیان تو، هیچکس جرئت نمیکرد. تا اینکه مامان اومد تو و همون همسایه‌ای که زنگ زده بود به اورژانس، اومد دم در وایستاد. گفتم اون نور گوشیشو بندازه و مامان به من کمک کنه. مامان هم کمک میکردن هم غرغر میکردن که دستتو به لباست نزن، مواظب باش کثیف نشی و... :) خدا رحم کرده مامان بیمارستانو ندیده چه خبره! خلاصه چند دقیقه بعد اورژانس رسید و مادر و بچه رو بردن و همسایه‌هام متفرق شدن. (یه چیزی هم تو پرانتز بگم، همکاران محترمی که از اورژانس اومده بودن، بسیار چلمن تشریف داشتن و کلا میخواستن من همه کارا رو بکنم. یعنی انگار خودشون هیجی بلد نبودن!)
بعد از اینکه از حموم اومدم دیدم پسر ۱۲ ساله‌اش خونه‌ی ماست. رفته بود دنبال یکی از فامیلهاشون ولی بعد از رفتن مادرش از راه رسید و مامان اینا آورده بودنش خونه. صبح که شد صبحونه خورد و بعد گفت میرم بیمارستان پیش مامانم. موقع صبحانه ازش پرسیدم مدرسه میری؟ گفت نه. گفتم اصلا نرفتی؟ گفت نه. اصلا یه‌جوری شدم.
تو حموم کلی گریه کردم. علت دقیقش رو نمیدونستم. فقط یه چیزی از درونم میجوشید و از چشمم خارج میشد. امروز ناخودآگاه همش در حال بازسازی اون لحظات تو ذهنم بودم. با اینکه تو کارم مهارت کافی رو دارم ولی شرایط خاص امروز باعث شده بود دستم بلرزه. من تازه دو ماهه که درسم تموم شده. پیش اومدن این قضیه یکم شوکم کرد. ضمن اینکه میتونست و هنوز هم میتونه ابعاد قانونیش منو تو دردسر بندازه. تمام مدت که اونجا بودم داشتم به اعدام فکر میکردم. به اینکه اگر خدای نکرده هرکدومشون دچار مشکل بشن ممکنه من مجرم شناخته بشم. قبول دارم ذهنم تو هر چیزی اغراق‌آمیز فکر میکنه ولی انقدر اتفاق افتاده یکی به قصد کمک کاری کرده و منجر به زندانی شدن و... شده که به ذهنم حق میدادم اینجوری فکر کنه. شاید همین موارده که مردم رو از کمک به هم بازمیداره.
خیلی طولانی شد، ولی خوب شد گفتم. هنوز از خانم همسایه اطلاعی ندارم و امیدوارم حال خودش و بچه‌اش خوب باشه.
  • نظرات [ ۲ ]

وروجک پس از ۴۱ هفته و ۱ روز به دنیا قدم رنجه میکند

قضایای تلگرافی:

تصمیم قاطع داشتم ۲۷ برم کلاس یوگای آستان قدس رو که موسسه معتبری هست ثبت‌نام کنم، اما صبح مامان هول‌هولکی بیدارم کردن که بدو بریم خونه آبجیت، وقتشه:)

تو اورژانس بیمارستان استاد "ت" رو دیدم که راستش یه کوچولو (خیلی کوچولو) برامون پارتی‌بازی کرد و من اصلا قصدم از آشنایی دادن این نبود. البته کار ایشون هم هیچ تأثیری در روال کار ما ایجاد نکرد و ما کاملا مثل بقیه پذیرش شدیم.

تولد نیمه‌شب ۲۷ مهر:):) دختری هم‌نام من که کلی با اسمش مخالفت کردم، ولی کو گوش حرف‌شنو!

صبح فردا فهمیدم عامل زایمان و اِدِش دو تا از هم‌کلاسی‌های خودم بودن که یک ترم عقب افتاده بودن:) حالا خر بیار و شیرینی بار کن!

مهندس جهت مشتلق خبر خوش، واسم شارژ فرستاد:)

بره‌ی ناقلا خواهرش رو دوست داره و فعلا ازش حسودی ندیدم.

وروجک زردی گرفته.

مامان قراره امشب از تیمار مریض برگردن ان‌شاالله.

آشپزی سخت نیست، اینکه به نتیجه برسی بالاخره چی بپزی سخته! قسمت فکر کردن برای نوع غذا همیشه به عهده‌ی مامان بنده خدا بوده... قسمت آشپزی هم گاهی مامان گاهی ما... این چند روز قسمت مامان هم به ما و بیشتر به من محول شده بود:) حالا ظهر چی بپزم؟؟؟

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan