مونولوگ

‌‌

بخارای من، ایل من


بعد از مدت‌ها عمو زنگ زده بودن، تو ایمو. با آقای صحبت می‌کردن. می‌گفتن تذکره‌شونو پس بفرستیم، چون میخوان تو انتخابات شرکت کنن. بعد با بابو صحبت کردن. تا صداشونو شنیدم دلم تنگ شد :( منم رفتم پای گوشی و سلام کردم :) گفتن عسل جان تویی؟ :| به احتمال قوی نوه‌ی مورد علاقه‌شون خواهر بزرگمه، مامان بره‌ی ناقلا. گفتم نه بابو جان، تسنیمم. گفتن "هاااا، تو همون زرنگه‌ای! ماشاءالله، ماشاءالله، هر وقت یاد اون سفر میفتم میگم چقد این دختر زرنگه" 😆 سفر شش سال پیشمو می‌گفتن. نوزده ساله بودم اون موقع، چه کوشولو :) خاطراتش واسه منم زنده شد. از اینجا سوار اتوبوس مشهد هرات شدم. تنها خانم تنهای اتوبوس :| خودم که سر نترسی داشتم، ولی میگم آقای هم عجب نترس بودن ها! تو اتوبوس با یه دختری آشنا شدم همسن خودم که اونم دقیقا مامایی می‌خوند! شانس از این بالاتر؟ اون با باباش بود، ولی چون من تنها بودم اومد پیش من نشست. یه دختر و پسر هم صندلی جلوتر و مخالف ما بودن که بابام واسه تو مسیر منو به اونا سپرده بود!!! فک می‌کردم زن و شوهرن، ولی پسره ثانیه‌ای دویست و پنجاه و سه دفعه برمی‌گشت و عقبو نگاه می‌کرد :| هی با خودم می‌گفتم خدایا اینا تازه عروس دامادن، زنش از دوری خانواده‌ش داره زار می‌زنه، بعد شوهرش نه تنها دلداریش نمیده که هی برمی‌گرده چش‌چرونی هم می‌کنه! بعدا فهمیدم که ای بابا! اینا خواهر و برادرن. خواهر عروس افغانستان شده و داداشش داره می‌بردش اونجا و البته خودشم اونجا نامزد داره. همه‌ی اینا رو خواهره موقع رد شدن از مرز بهم گفت، چون مسیر ما سه نفر و کاغذبازی‌هامون با بقیه‌ی اتوبوس فرق داشت و دختره مجبور بود باهام حرف بزنه =) بعد که رسیدیم هرات پسره فرمود باباتون گفته شما فلان محله میرین و به ما سپرده‌دتون، ما هم همون محله میریم و باید وسط راه پیاده شیم. اگه بریم ترمینال مسیرمون خیلی دور میشه. منم زنگ زدم به عموم که بیاد تو مسیر دنبالم و سه تایی همونجا پیاده شدیم. تا اون موقع عموم رو ندیده بودم. بعد از چند دقیقه انتظار یه موتور سه‌چرخه دیدم که داره میاد و گفتم این عمومه، عموووومه :) و ملت کف کرده بودن که من که فقط چند تا عکس از جوونی‌های عموم دیدم چطور از این فاصله تشخیص دادم. دلیلش اینه که عموم کپی برابر اصل آقای هست :) خلاصه سوار سه‌چرخه شدیم و رفتیم :))) موقع پیاده شدن پسره باز فرمود کارهای اداری‌مون شبیه همه، فردا با هم بریم فلان اداره؟ اصن نمدونم چطو جرأت داشت جلو عموی من و خواهر خودش همچی حرفی بزنه. نزدم بر دهانش، ولی گفتم نع و بای‌بای. اون موقع تو هرات، سه‌چرخه‌های سرپوشیده یکی از وسایل حمل و نقل عمومی بود، مثل فیلمای هندی :) سه‌چرخه‌ی عموم باری بود، واسه همین هر وقت می‌رفتیم اینور اونور، عمو سه‌چرخه‌شو میذاشت خونه و با سه‌چرخه‌های گل‌منگلی و رنگارنگ خیابون، یا تاکسی یا اتوبوس می‌رفتیم. ولی خب من هیچ باکیم نبود اگه کل شهرو با سه‌چرخه‌ی عمو می‌رفتیم. البته من تقریبا هیچ جای هرات رو ندیدم، چون بی‌بی خدابیامرزم اون موقع مریض و زمین‌گیر بود و نمیشد تو خونه تنها بذاریمش یا با خودمون ببریم بیرون. واسه همین فقط در همون حد که کارهای اداری‌مو انجام بدم اینور اونور می‌رفتم. تنهایی که هم هعععععی! خاک وچوک! حرفشو نزن اصلا! مگه عموم می‌ذاشت؟؟؟ اصلا کلا گشت و گذار تنهایی زن براش مفهوم خاصی نداشت :) وقتی در مورد زندگی شخصی و اجتماعی باهاش حرف می‌زدم، خنده‌ای می‌کرد و می‌گفت می‌خوام ببینم بعد از ازدواج شوهرت میذاره تو همچین کارهایی بکنی؟ من بابام هیچ‌وقت در مورد ازدواج یا بعد ازدواج باهام حرف نزده و در این مورد یه پرده‌ی شرم و حیایی بین ماست، ولی عمو هزااار بار حرفشو زد. حتی یه‌بار به شوخی پشت تلفن به آقای گفت پس ما همینجا تسنیم و فلانی رو با هم عقد کنیم دیگه. فلانی یعنی پسر عموم که شش سال از من کوچیکتره و اون موقع سیزده سالش بود! منو میگی؟ دوووووود بود که از کله‌م بلند میشد. چنان عصبانی شده بودم از این شوخی که به عموم گفتم چرا همچین چرت و پرتایی میگین؟ می‌دونم خیلی بی‌ادبی کردم، ولی واقعا از اون مواقع نادر زندگیم بود که تا سرحد انفجار عصبانی شده بودم و نمی‌فهمیدم چی میگم! البته عمو از این بی‌ادبی ناراحتی نشون نداد و با خنده گذشت. بعد از هرات باید می‌رفتم کابل و در صورت لزوم مزارشریف. من خودم که می‌گفتم تنها می‌تونم برم، ولی عمو مگه می‌ذاشت؟ بعد کلی بحث شد که پس کی باهام بیاد، عمو می‌گفت من میرم، بابو می‌گفت من میرم. از من هم که می‌پرسیدن من نمی‌دونستم بگم کدوم! فک کنم به توصیه‌ی مامانم بابو رو انتخاب کردم، چون عمو یه‌کم تنده اخلاقشون، ولی بابو با اینکه پیرن و ممکنه کمک زیادی نباشن، اما در عوض خیلی خوش اخلاقن. منم که می‌ترسیدم عمو تو کابل آزادی عملمو بگیره، با بابو رفتم :) آقای توصیه کرده بودن، مسیر هرات کابل رو حتما هوایی برم، چون خطرناکه. ولی باز هم عمو حرف خودش رو به کرسی نشوند و با اتوبوس رفتیم :|| می‌گفت مگه چه خبرهههه؟؟؟ هر روز صدها نفر دارن میرن و میان این مسیرو، مگه چند نفر کشته میشن؟ :| :))) اسم شرکت اتوبوس‌رانی که باهاش رفتیم فک کنم باباعلی یا علی‌بابا یا همچین چیزی بود :) قبل نماز صبح رفتیم ولی جا مونده بودیم، بعد مجبور شدیم بریم ترمینال و من اونجا یک عالمه اتوبوس قرن بوقی رنگارنگ دیدم :) ماه رمضون بود، وسط تابستون، هوا به شدت گرم، ماشین بدون کولر، صندلی آخر اتوبوس! البته قبل از اون صندلی درازه. اونجا چند تا پسر نشسته بودن که از بس حرف زدن سرمونو خوردن! یکیشون انقد تهرانی می‌شکست که آدم می‌گفت این بچه‌ی ناف تهرانه! بهم گفته بودن که سنی‌ها تو ماه رمضون، حتی تو سفر هم روزه‌شونو نمی‌شکنن و طبیعتا برای نهار و شام هم اتوبوسو نگه نمی‌دارن و در مورد روزه شکستن هم خیلی حساسن. منم می‌ترسیدم اگه صبحانه یا نهارمو دربیارم تو اتوبوس بخورم، یکیشون بلند شه به جهت روزه‌خواری در ملأ عام، سرمو بیخ تا بیخ ببره! در نظر داشته باشید که من همچنان چادر مشکی ساده سرم بود، چیزی که تو افغانستان اصلا مرسوم نبود و از فرسنگ‌ها فاصله داد می‌زد که ایشون اولا شیعه است، دوما از ایران اومده! اونجا مثل اینجا نیست که خارج‌نشین‌ها رو به‌به و چه‌چه کنن، حداقل نسبت به ایران یه گاردی وجود داره و خیلی اوقات این آدما (یعنی من تو اون سفر) مورد تمسخر و تحقیر قرار می‌گیرن. خلاصه با وجود اون ترس، نون زن‌عموپز رو درآوردم و خوردیم و هیچ‌کس حتی نگاهمون هم نکرد :) یادمه حتی برای نماز صبح که نگه داشت، هیچ خانمی بجز من پیاده نشد! یعنی داشتم شاخ درمی‌آوردم. تو یه بیابون که یه‌کم آب تو یه گودال جمع شده بود نگه داشت، البته من وضو داشتم. برای ظهر هم باز هیچ خانمی پیاده نشد، کنار یه جوی آب و یه مسجدی نگه داشت که قسمت زنانه نداشت :| من انقدر دور رفتم که در دیدرس کسی نباشم و وضو گرفتم و بعد رفتم مسجد و گفتم کجا نماز بخونم؟ مسجد سنی‌ها بود، ولی همه همونجا می‌خوندن. بیرون مسجدو بهم نشون دادن، گفتن اینجا بخون! جلوی مسجد به اندازه‌ی یک فرش سکو بود، همونجا در ملأ عام خوندم :) در تمام این مدت هیچ اثری از بابو در حافظه‌ی من نیست! نمی‌دونم بابو اون مواقع در چه زاویه‌ای بودن که اصلا یادم نمیاد :) در این حد راحت و خودمختار عمل می‌کردم در کنار بابو! مسافت مسیر هرات کابل، یه چیزی حدود مسیر مشهد تهران بود. جاده‌ش به شدت خراب بود، جابه‌جا سوراخ و گودال توش بود که اثرات انفجار و انتحاری و نارنجک و اینا بود. ولی تو این جاده‌ی تنگ سوراخ سوراخ راننده‌ها به قدری تند و بی‌محابا حرکت می‌کردن که گویا مسابقات رالیه! چنان از بین گودال‌های بزرگ لایی می‌کشیدن که بیا و ببین. دست به بوقشون هم حسابی خوب بود، حتی بهتر از راننده‌های عراق :) صبر و تحمل هم یه ذره نداشتن. کسی جلوشون بود نمی‌تونستن پشت سرش راه برن، باااید به هر طریقی شده سبقت می‌گرفتن! کناره‌های جاده هم با فاصله، ماشین‌ها و تانکرها و کامیون‌های سوخته به چشم می‌خورد. آدم فکر می‌کرد هر لحظه ممکنه یه راکت بخوره وسط اتوبوس و اون هم به سرنشینان اون ماشین‌های سوخته بپیونده. خلاصه ترسیده بودم و با خودم می‌گفتم چه غلطی کردی! چرا آخه به حرف عمو گوش دادی و با اتوبوس اومدی؟ اگه شبی که ماه کامل شد رو دیده باشین، شاید بفهمین از چی ترسیده بودم. راه ماشین‌ها رو می‌گرفتن و شیعه‌ها رو پیاده می‌کردن و می‌کشتن. خلاصه پس از ترس و لرزهای فراوان رسیدیم کابل. با تماس‌های مکرراً مکررا یه محل ملاقات با خاله و شوهرخاله‌م (اینجینیر عبدالوهاب که قبلا ذکر خیرش شده) فیکس کردم و با تلاش‌های فراوان همدیگه رو پیدا کردیم. این بار با کرولا اومده بودن دنبالم :) تو کابل هم فقط کار اداری کردم و هیچ‌جای دیدنی رو نگشتم. شوهرخاله‌م به شدت سرش شلوغ بود و نمیشد بریم گردش. خاله‌مم اهل بیرون رفتن تنهایی نبود و شوهرش هم همچین اجازه‌ای نمی‌داد کلا. فقط یه بار با خاله‌م رفتم پاساژهای بزرگ شهرو گشتیم که من چیزی هم نخریدم. کابل خیلی دوندگی کردم. کاغذبازی‌هاش زیاد بود و منم لهجه و زبان و قلقشون رو خیلی نمی‌فهمیدم. ضمن اینکه رشا و ارتشا بیداد می‌کرد و منم اهل این کارا نبودم. در حدی این کار روتین بود که رو در و دیوار در مذمتش بیلبورد و پوستر و اینا زده بودن به جهت مبارزه با فساد مثلا! و تو اداره‌ی ثبت‌احوال و نفوس هم که من رفته بودم، همه‌جا نوشته بودن اگه کارمندی از شما رشوه خواست، بیاین به مدیر اداره گزارش بدین. یادمه یه بار تو یه اتاقی کارم طول کشید، هرچی صبر کردم نشد. گفتم کارمو راه بندازین دیگه. یه نگاه به چادرم کرد، گفت چیه؟ فک کردی از ایران اومدی سر ما رئیس شدی؟ زیاد ایرانی ایرانی نشو! عمدا کار رو طول می‌داد تا ارباب‌رجوع برای تسریع کارش مجبور بشه بهش پیشنهاد پول بده. در این لحظه بابو که کلا کار رو سپرده بودن دست خودم و تو هیچی دخالت نمی‌کردن اومدن جلو نمی‌دونم چقدر، یه مبلغی بهش پول دادن که کارمونو راه بندازه. اونم گرفت. منم عصبانی شدم و گفتم من میرم به رئیس اداره گزارش میدم که شما از ما رشوه گرفتین! فک نمی‌کردم اون برگه که روش نوشته رشوه رو گزارش بدین، خیلی جدی باشه، ولی کارمنده خیلی سریع پولو پس داد به بابو و کارمو انجام داد و گفت بیا برو، نخواستم، فک کرده کی هست. پولتو وردار برو! :))) اما در کمال ناباوری بابو دوباره اون پولو گذاشتن کف دستش گفتن نهههههه! بیااااا بگییییییر! باید بگیری!!!! یعنی هرچی من و رئیس اداره و ستاد مبارزه با فساد رشته بودیم پنبه کردن رفت! اومدیم بیرون با عصبانیت و پرخاش گفتم چرا این کارو کردین؟ بابو هم برای اولین و آخرین بار عصبانی شدن و دعوام کردن و گفتن دختر سرخودی‌ام و اینجا رسمش همینه و از این حرفا :) خلاصه من بابو رو نشوندم یه جایی و بعدش دیگه هی از این اتاق به اون اتاق، از بالا به پایین و از این ساختمون به اون ساختمون می‌رفتم و دیگه هرچقدرم کارم رو طول می‌دادن وایمیستادم، کسی هم دیگه حداقل با زبون ازم رشوه نخواست :) تو کابل دیگه از سه‌چرخه‌های مسافری خبری نبود یا شایدم من ندیدم. اتوبوس هم نداشت. تاکسی بود و ون. ما با ون می‌رفتیم. روزهای اول شوهرخاله‌م ما (من و بابو و خاله) رو تا یه جایی می‌برد و بقیه‌شو خودمون می‌رفتیم. بعد از دو سه بار دیگه خودمون با ون می‌رفتیم و خاله میومد که راهو بهمون یاد بده. بعدش فقط من و بابو می‌رفتیم و آخراش خودم تنها می‌رفتم. برای برگشت چون دیگه عمو نبود که به ولخرجی!!! من گیر بده، بلیط هواپیما گرفتم. یادمه برای بلیط تک و تنها تو شهر می‌گشتم، درحالی‌که هیچ و هیچ آدرسی نداشتم. اصلا شهر رو بلد نبودم. شوهرخاله‌م گفته بود که فک کنم تو فلان منطقه یه آژانس هواپیمایی بود قبلا! پیدا کردنش خیلی برام سخت بود، اما شوهرخاله‌م اگه وقت داشت و می‌تونست حتما خودش پیشنهاد می‌داد و می‌برد یا خودش بلیط می‌گرفت اصلا. وقتی نگفت یعنی نمی‌خواست یا نمی‌تونست دیگه. با این استدلال منم هیچی نگفتم. نمی‌خواستم به کسی رو بندازم و اونم تحت اجبار و رودرواسی قبول کنه و من منت‌دار بشم! زیر دین کسی بودن جزء سخت‌ترین چیزاست به نظرم. خلاصه رفتم اون منطقه و همینجور خیابون‌ها رو پیاده راه می‌رفتم تا پیداش کنم :| بعد از چند ساعت بالاخره پیدا کردم و بلیط گرفتم و برگشتم. اون موقع بچه بودم، زیاد دقت نمی‌کردم. اما حالا که دقت می‌کنم می‌بینم رفتار من برای فامیل یه‌کم عجیب بوده. شوهرخاله‌م یه آدم تحصیل‌کرده است، ولی دوست نداره خاله‌م با وجود داشتن چهار تا بچه تنها بره جایی. به اذعان خاله، از سیر تا پیاز خریدهای خاله، هرآنچه که فکرش را بکنید یا نکنید رو شوهرش انجام میده تا خاله مجبور نباشه بره بیرون. بعد اون‌وقت من، یه دختر جوون مجرد، اونم تو یه شهر غریب، تک و تنها میفتادم دنبال این کارا و از این سر شهر به اون سر شهر می‌رفتم. البته من اون موقع از این حساسیت‌ها و محدودیت‌های جامعه (شایدم فقط خانواده‌ی خاله!) اصلا خبر نداشتم، با خونسردی تمام همه‌ی این کارا رو می‌کردم، گویا تو مشهد یا تهران قدم می‌زنم. همین اعتماد به نفس به نظرم باعث میشد کسی نتونه اظهار کنه و عیب و ایراد بگیره. بابو که اونجا تو اون بحثمون فقط یه کلمه گفتن سرخود، ولی از اون موقع به بعد همیشه با تحسین و خنده ازش یاد می‌کنن و میگن تو ماشاءالله خیییلی زرنگی، تو هیچ‌کاری درنمی‌مونی و فلان و فلان و فلان. خبر ندارن اینجا همه همینجوری‌ان. البته خودم فکر می‌کنم همینجا هم جزء زرنگ‌های کار اداری محسوب میشم :)
خلاصه ما برگشتیم هرات. فرودگاه هرات رو یادم نیست، ولی ساختمان فرودگاه کابل تا جایی که تو ذهنمه، از ساختمان راه‌آهن مشهد هم کوچیکتر بود، چه برسه به فرودگاهش. البته شایدم اشتباه می‌کنم و شایدم چند تا ساختمان داشته. چون بالاخره فرودگاه بین المللیه و خیلی هم نمیشه الکی باشه و منم شش سال از این خاطراتم می‌گذره. اومدم هرات و چند روز دیگه هم تو هرات موندم. نزدیک عید فطر بود، با عمه می‌رفتیم پاساژهای نزدیک خونه‌شون. عمه می‌گفتن تو چرا با خواهرات فرق داری؟ انگار دلمرده‌ای! :| (خواهرامم قبلا تک تک اومده بودن) منظورشون این بود که چرا هیچ اشتیاق و علاقه‌ای به خرید نشون نمیدی؟ خب راستش حوصله‌شو نداشتم، حتی سوغاتی هم واسه هیشکی بجز بره‌ی ناقلا نخریدم. اونم در حالی‌که هنوز به دنیا نیومده بود :) [فک کنم همین یک نشانه برای اینکه نشون بده چقدر عاشقشم کافی باشه] عوضش با پولی که برام باقی مونده بود، واسه بچه‌های عمو و عمه لباس و کفش و اینا خریدم واسه عیدی. الان که فکر می‌کنم واقعا سرخود بودم، آخه اون پول که مال من نبود، آقای گفته بودن محض احتیاط بهت پول زیاد دادم، ولخرجی نکن و بقیه‌شو پس بیار واسه‌م. نهایتا شاید اجازه داشتم باهاش سوغات بخرم، ولی من تا قرون آخرشو همینجوری خرج کردم. به هیشکی هم هیچی نگفتم :) البته خیلی بعدها فقط به آقای گفتم که با پولا چیکار کردم، آقای هم گفتن خوب کردی :) یه مقداری هم دلار داشتم که مال خودم بود، اونجا زنگ زدم به آقای گفتم اینو میدم به عمو، وقتی برگشتم همون‌قدر دلار شما بهم بدین!!! آقای هم گفتن باشه بده :) خلاصه با موجودی صفر برگشتم ایران. عید فطر رو اونجا بودم. قبلا شنیده بودم که تو افغانستان، عید فطر و قربان رو خیلی مفصل می‌گیرن، واسه همین دوست داشتم حتما ببینم. ولی خیلی کوچک‌تر از تصورات غول‌آسای من بود. یه‌کمی خورد تو ذوقم، ولی خب بد هم نبود. بجز عیددیدنی‌ها یک عالمه آدم دعوتم کردن خونه‌شون :) کسایی که من نمی‌شناختمشون، اما اونا والدینمو می‌شناختن. دعوت یک عالمه آدم دیگه رو هم به علت ضیق وقت رد کردم. یکی از دوستام می‌گفت من وقتی میرم، از بس دعوتی زیاده، مجبور میشیم بعضی‌ها رو تبدیل به دعوت صبحانه کنیم! یعنی روزی سه جا دعوت میشد طفلک! اینجوری هم خیلی اذیت‌کننده است. خلاصه! چقد گفتم خلاصه! چقدم که این متن خلاصه به نظر می‌رسه 😁 خلاصه در مجموع بیست روز در خاک وطن بودم و بعد برگشتم ایران. برگشتم با تاکسی بود و شکر خدا خیلی راحت‌تر از اتوبوس بود. خواهر برادرام واقعا ناراحت شده بودن که هیچ سوغاتی واسه‌شون نیاوردم و من احساس کردم چه کار بدی کردم واقعا. و در آنجا آن تصمیم کبری را گرفتم که زین پس همیشه به امر خطیر سوغات‌خرون اهتمام تمام بورزم.
السلام علی الهر کسی که تا آخرش را خوانده و حتی یک واو را هم جا نینداخته است و رحمة الله و برکاته!

^_^ khakestari
۲۵ خرداد ۹۸ , ۱۰:۴۰
سلام بر شما :)))
من خوندم همش رو 
فقط وسط هاش یک قسمت دوباره کپی شده همون قسمتی که بابو به زور رشوه داده دوبار کپی کردی :)

میگما بیا یکبار باهم بریم افغانستان
تسنیم منو ببر :))
انقدر باحال بود که میخوام تجربه کنم

داشتم بهت فکر میکردم که دیدم ستارت روشن شد :)

پاسخ :

سلام :)
عه، ممنون که گفتی :) خودش کم طولانی بود، دوبله هم شده =)

بیا بریم 😭😭😭 منو نمیذارن برم، چیکار کنم؟ :((
هم باحاله هم ضدحال. برای سفر خوبه، ولی برای زندگی سخته. یادم رفت از سختی‌هاش بگم، از اینکه تو کابل برق فقط چند ساعت تو روز بود و بقیه‌ی روز رو باید با سولار سر می‌کردن. اینکه تو اون گرما، بدون برق و کولر، شب‌ها به حد مرگ می‌رسیدم! باز هرات خوب بود، برق و کولر بود. البته الان کابل هم برق داره دیگه. ولی سختی‌هاش خیلی زیاده، گاهی میگم من که اینقدر به پدر و مادرم اصرار می‌کنم اجازه بدن برم، اصلا چقدر اونجا دووم میارم؟ امیدم فقط به اینه که قابلیت توافقم با محیط خیلی بالاست :)
حالا چون پست خیلی طولانی شده، من از کامنت‌ها سوءاستفاده می‌کنم و یه قسمتایی رو هم اینجا میگم 😁

دل به دل راه داره عزیزم ^_^

میم میم
۲۵ خرداد ۹۸ , ۱۰:۴۲
سلام
اول اینکه خدا لعنتت نکنه . چی بگم؟ :))) رمان بود و تازه این خلاصه ش بود.
دوم بگم حدود بیست سی خطو دوبار نوشتی. حالا کپی پیست کردی که اینطور شده رو نمیدونم. همون قسمت رشوه و بابو. و نه بگیرررررر!!!
جالب بود این قسمتش. ایان هم به حول قوه الهی همین روزا اینطوری میشه. من همه ش رو خوندم و الان مدیون منی. لااقل باید 40 تا مطلب گذشته ی منو با کامنتاش، از هرکدوم ده بار بنویسی.
فقط یه چیزی رو متوجه نشدم و نخواه که برم دوباره بخونم واِلا یه چی بهت میگما:)))
چرا رفته بودی اونجا؟ چه کار اداری ای اونجا داشتی؟  یه چیزای دیگه هم بود که یادم رفت
و یه پیشنهاد:
لااقل هفته ای یه مطلب بنویس. که اینطوری تو گلوت گیر نکنه منفجر بشه و طولانی بنویسی. ثواب داره به خدا:))

پاسخ :

سلام
بگید خدا رحمتم کنه :)
آره، اون قسمت خیلی جذاب و مهم بود، باید دو بار مرور میشد :)
بله، پست‌های طولانی رو تو یادداشت گوشیم می‌نویسم کپی پیست می‌کنم. این تیکه‌ش دوبار پیست شده. الان درست کردم.

ممنون لطف کردین این همه وقت و همت صرف کردین. حالا من سعی خودمو می‌کنم بخونم هر چند تا از پست‌هاتونو که نخوندم! بله، فک کنم بار اوله که معامله‌ی وبلاگی می‌کنم =)
دانشگاه قبول شده بودم و باید پاسپورت دانشجویی می‌گرفتم. پاسپورت رو از کنسولگری افغانستان تو ایران گرفتم، ولی ویزای تحصیلی رو باید از کنسولگری ایران تو افغانستان می‌گرفتم. آزمایش ایدز و هپاتیت و فلان و بهمان هم لازم بود قبل از ورود به ایران!!! انجام بدم! (مثلا من واقعا دارم از خارج وارد ایران میشم :|) و کابل هم رفتم تا تذکره (شناسنامه)ی افغانستانی بگیرم.
نه دیگه، فک کنم دیگه برگشته باشم به وبلاگ. معنیش اینه که روزانه حداقل یک پست خواهم نوشت! :)
منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۲۵ خرداد ۹۸ , ۱۱:۰۵
عجب سفرنامه‌ای:-)
من یه پیشنهاد دارم. اون هم اینکه برای نوشتن اینجور سفرنامه‌ها پستت رو به چند قسمت تقسیم کنی و در چند مرحله منتشرش کنیD:

پاسخ :

آره پیشنهاد خوبیه :)
ولی قصد من سرجمع نگه داشتن خاطراتی از این دسته. فی‌الواقع هدف اصلی نوشتن برای خواننده نیست که به راحتیش فکر کنم. و اینکه اگه یه بار بشینم پاش و نصفه بلند شم، دیگه نمی‌شینم ادامه بدم :) به نفعمه یه دفعه کلکشو بکنم :)
ممنون :)
دختـرِ بی بی
۲۵ خرداد ۹۸ , ۱۱:۲۹
اووووووو وَه...
حالا ماهیچی خودت چیحوری اینهمه نوشتی؟؟!!!

پاسخ :

من به راحتی، چون خاطره بود :)
ولی خب حدود چهار ساعت وقت صرف به خاطر آوردن و نوشتنش کردم :)
میم میم
۲۵ خرداد ۹۸ , ۱۱:۳۹
الان یه احراز هویت کن ببینیم. شما افغانی، میای ایران یا ایرانی هستی رفتی افغانستان داری بر میگردی؟ افغانی هستی و دلت خواسته بیای ایران و باز برگردی و یا چی؟ :))
چی شد دقیقا؟
چرا افغانستان قبول شدی؟ چرا شناسنامه ت؟ چی به چی شد؟ کی به کی؟ اینجا کجاست؟ هوا چقدر گرمه؟ 

پاسخ :

:|
من افغانستانی‌ام یک.
اینجا متولد و بزرگ شدم دو.
فقط همین بیست روز که تو پست نوشتم تا حالا تو افغانستان بودم سه.
اینجا (مشهد) دانشگاه قبول و فارغ‌التحصیل شدم چهار.
دوست دارم برم افغانستان، چون اینجا حق کار ندارم پنج.
والدینم اجازه نمیدن شش.
هوا دیروز گرمتر بود هفت.

میم میم
۲۵ خرداد ۹۸ , ۱۲:۰۱
خوب باشه دعوا نداره که. منم مادرم افغانه. قَرو قاطیه ولی افغانه.:))
مثلا چطوری تهران به دنیا اومده و باباش نائین بوده و مادرش افغانستانو نفهمیدیم. ولی دورگه ی افغان و ایرانیِ کُرد و تهرانی و .... 

پاسخ :

دعوا نکردم هشت!
چه جالب که ماجرا واسه بچه‌هاشونم هنوز مبهمه :)
میم میم
۲۵ خرداد ۹۸ , ۱۷:۳۰
متاسفانه مملکت ما اینطوره. نمیدونم خبر دارید یا نه تازه بعد از این همه سال، این همممممممممممممممممممممممممممممممممممممه سال، تصمیم گرفتن به مهاجر ها و مقیم های افغانی که مادراشون ایرانی هستن، اقامت بدن. یعنی اگر من افغان باشم و همسرم ایرانی، میتونه شناسنامه بگیره. فکر کنید تا  قبل از این نبوده. یعنی طفلکی اون بچه تو این کشور به دنیا میاد، درس میخونه، بزرگ میشه، خو میگیره اما هویت ملی نداره

پاسخ :

شاید منظورتون تسهیل این رونده، چون من به صورت تک‌گیر (و نه فراگیر) سراغ دارم مواردی که فقط مادرشون ایرانی بوده و شناسنامه گرفتن. البته شروطش پیچیده و سخت بود، طوری که مثلا تو یه خانواده یکی از بچه‌ها می‌تونست بگیره، دوتاشون نمی‌تونستن! و البته این پروسه تازه بعد از هجده سال شروع میشد! حالا شاید قراره از بدو تولد بدن نمی‌دونم.
پا ییز
۲۵ خرداد ۹۸ , ۱۹:۴۵
:) سلام اتفاقا چند روز بود تو فکرت بودم که نیست این دختره وقتی هم میاد تو وب اصلیش نیست 
.
.
فقط اون رشوه هه :/ 
می دونی بابو (یعنی چی؟) با خودش گفته با این یارو احتمالا چشم در چشم میشه پس حالا که گفته اونم باید بگیره 

پاسخ :

سلام :)
آره، نبودم. حالا احتمالا باشم دیگه :)

بابو یعنی بابابزرگ :) ولی دلیلتو نفهمیدم. میگی گفته شاید بازم کارم بهش بیفته؟
س _ پور اسد
۲۵ خرداد ۹۸ , ۲۰:۱۹
وعلیک السلام منی... :))
تحشیه:
 نعمتان مجهولتان الصحة و الامان. دو نعمتند که قدرشان مجهول است: صحت، امنیت.رسول اکرم ص
وفقکم

پاسخ :

:))
بله، چه حدیث به جا و خوبی. ممنون :)
مـارﮮ :)
۲۶ خرداد ۹۸ , ۰۸:۴۵
من از وقتی کتاب های هزار خورشید تابان و بادبادک باز رو خوندم واقعا خیلی دوست دارم برم افغانستان و ببینم
ایرانی ها و اقغان ها جدا از هزاران اشتراکی که دارن جفتشون متعلق به سرزمین های ظلم دیده و آسیب دیده هستن
در حق هر دومون جفا شده :(
ولی افغان ها خیلی مظلومن که برای مهاجرت مجبورن بیان کشور درب و داغون ما :|
البته شنیدم الان خیلی راحت بهشون امکان مهاجرت به اروپا رو میدن

پاسخ :

سلام :)
کتاب‌های بدی نیستن، ولی زنهار که کلمات می‌تونن فریبی بزرگ و پرده‌ای بر واقعیت باشن :دی

من ...
۲۶ خرداد ۹۸ , ۲۲:۱۳
سلام
تسنیم دفعه بعد که با خاکستری داشتین میرفتین منم میام‎:D
سفرنامه ات به جانستان کابلستان تنه میزد
منم اتفاقا فکر میکردم همینقدر که افغنستانی های ساکن ایران مهربون و خوش اخلاق و معتقد و همه چیز تمومن بقیه شون هم همینن و اصلا با ایران مشکلی ندارن
چون تا الان هر کدوم رو که دیدم شامل همه اون خصوصیات بالا بوده
بعد پارسال با بچه های افغانستانی ساکن اروپا یه مدت همسفر بودم چیزهای جدیدی دیدم
تو توییتر هم چندتا از روشنفکرهاشون رو دنبال کردم دیدم اوه! پسر چقدر ما منفوریم😁
خلاصه به جایگاهم کاملا واقف شدم😁
با استدلال عموتون هم برای رفتن با اتوبوس ترکیدم😁 واقع مگه چند نفر کشته میشن؟😁😁😁 
با اون قسمت مشهد هرات خیلی حسرت خوردم
اصلا فکر بهش هم حسرت داره
آدم بشینه تو ماشین بره خونه اقوام تو هرات😍

اون آهنگ چک چک باران بهار شیرین است رو شنیدی؟ خیلی یاد اون افتادم
من با شنیدن اون میخوام بمیرم...

پاسخ :

سلام مارکو :)
هرکی نیاد =)

برخوردهایی که تو اون سفر دیدی احتمالا ناشی از پیش‌داوری‌ها و عملکرد مبتنی بر ذهنیت همسفرهات بوده. وگرنه اگه کسی حتی با تیپیک یه جامعه‌ای هم مشکل داشته باشه، بااااز هم رفتارش رو باید فرد به فرد تنظیم کنه و تا جایی که من دیدم شما خیلی هم خوش‌برخورد و گرمی :)

فک کنم اونجا پذیرفتن ریسک رفتن به دیار باقی، از ملزومات سفر محسوب میشه :)

منم با حرف تو یاد وقتی افتادم که قراره فقط یه کشور رو زمین باشه و ملت می‌تونن هر وقت اراده کردن از شرق عالم به غرب برن :)

نه هنوز نشنیدم، ولی میرم می‌شنوم ان‌شاءالله که منم بمیرم :)

من ...
۲۸ خرداد ۹۸ , ۰۰:۳۹
هر کی نیاد؟
من چمدونمم بستم دیگه‎:D
تازه سفرنامه ات رو هم چند بار جدا جدا برای اعضای خونواده خوندم باهم لذت بردیم
فکر کنم اونام میخوان بیان😁
تسنیم قایقت جا دارد؟

پیدا نکردی  بگو لینکشو برات میذارم

پاسخ :

چه سریع! من چمدونم شکسته، صبر کن برم چمدون بخرم :)
جدیهنی؟ قایق جا نشدیم، کشتی میسازیم! ^_^

پیدا کردم، ولی نمردم 😕
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan