مونولوگ

‌‌

روزمرگی

این روزا داره نسبتا خیلی خوب! می‌گذره :)

امروز دکتر ر.ف گفت یه دوره‌هایی رو جامعه مامایی گذاشته، خودشم داره میره کارگاه‌هاشو، گفت منم برم این دوره‌ها رو بعد برم تو مطبش کیس همونا رو ببینم و درصد بگیرم. پیشنهاد بدی نیست ولی گمون نکنم برم. فرض کنین یک جلسه سیصد تومن :|

منی که تا آخرین قطره‌ی دارو رو به مریض میدم، حواسم هست نصفه‌های قرص مکمل هم باشن و کوچیک بزرگ به مریضا ندم؟ سر یک سی‌سی هم حساسیت به خرج میدم؟ هوفففففف! خیلی اعصابم خورد شد. به خانم ص (با سابقه‌ی ده ساله) گفته بیا خودت دارومو بده، این پرستارتون به من کم داده. تو روم نگفت، خانم ص و دکتر ر.ض هم نگفتن چی گفته. فقط جلوی من به خانم ص گفت "من پنج ساله دارم دارو می‌گیرم، چرا هیچ‌وقت کم نیاوردم؟" دیگه داشتم آمپر می‌چسبوندم! بعد که رفت به خانم ص گفتم "این چی می‌گفت؟ گفت بهش دارو کم دادم؟؟؟" خانم ص و دکتر همزمان گفتن "نهههه! گفت خودش کم آورده دارو، واسه همین یه روز اضافه‌تر میخواد." نخواستم ادامه بدم وگرنه میگفتم "پس چرا مددکار باید بیاد داروشو بده؟ مگه من نمی‌تونم؟" هوفففففف

مردم هم یه چیزیشون میشه ها! داشتم می‌رفتم سمت BRT، مسیر خلوت بود و از روبرو هم یه آقای میانسال میومد. یه دفعه کج کرد طرف من! انقد ترسیدم. گفت "کجا گذرنامه میدن؟" انقد هول کرده بودم گفتم "نمی‌دونم" و سریع رد شدم. آخه مرد حسابی، پدر گرامی! این چه وضعشه؟ برای سؤال پرسیدن یورش نمی‌برن سمت بقیه. خیلی ملایم زاویه می‌گیرن و تو فاصله‌ای که صدا بهش برسه توقف میکنن. زهره‌ترک کردی منو پدر جان! بعدشم اداره گذر کجا اینجا کجا. این موقع شب دقیقا از کدوم اداره میخوای گذرنامه بگیری؟


+ دیروز خییییلی خوش گذشت :) از این روزای خوش‌گذشتنی تو زندگیتون زیاااااد ان‌شاءالله :)

  • نظرات [ ۲ ]

کوچک یا بزرگ؟ مسئله این است!

آقا! من نمی‌دونم چرا واقعا! چرا ما خانوما وقتی یکی بهمون میگه بهت کمتر از سنت می‌خوره انقد کیفور میشیم؟!
عروسی داداشم من سال دوم دانشگاه بودم. چند وقت بعدِ عروسی، زن‌داداشم گفت "ما اون اول که دیده بودیمت فک کردیم دبیرستانی باشی!" 😊
دیشب هم یکی از فامیل‌های آق داماد بهم گفت "اون روز ما اومدیم خونه‌تون تو رفتی بیرون، داشتی مدرسه می‌رفتی؟" 😂😂😂 بعد که دید پنجججج سال ازش بزرگترم کوپ کرده بود! گفت اصلا بهم نمی‌خوره!

البته کسایی هم بودن که تو برخورد اول از روی چهره، سنمو درست حدس زدن یا به صورت نادر بزرگتر از خودم. ولی تعدادشون کمتر از گروه بالاست :) یه موردش که یادم نمیره وقتی بود که دبیرستانی بودم. یه نفر که خودش دانشجوی کارشناسی بود بهم گفت "بهت میخوره ارشد!!! باشی!" :|| اون موقع من کوپ کردم 😂 بعد که فهمید پنج شیش سال ازش کوچیکترم گفت "بخاطر رفتارت اینجوری فک کردم" آخه خیییلی سنگین رنگین و اندکی فهمیده‌تر از سنم بودم (اون وقتا!)
دوستام که چند سال باهام بودن بهم میگن "اطرافیانت که باهات صمیمی نیستن فک میکنن تو جزء آدم‌بزرگایی! ولی اگه باهات صمیمی بشن حتما میگن چقد بچه‌اس ایییین!!!"

بنده هنوز متوجه نشدم کدام روایت در مورد من صحت می‌دارد!
  • نظرات [ ۱۱ ]

هدهد

😢

😢

😢

😭

😭

😭

.

.

.

و دیگر هیچ!

  • نظرات [ ۱۴ ]

غلط کرده را تدبیر نیست!

من واقعا نمی‌دونم این حجم از خنگولیت چطور می‌تونه در یه آدم جمع بشه! وبلاگ رو به هدهد لو دادم! :( البته آدرسش رو نه، فقط حقیقت وجودش رو :) گرچه گفت خودش می‌دونسته :| گفت نخونده، ولی از اینکه همه‌ش در حال نوشتنم شک کرده، بخصوص تو کربلا. یه بارم جلوی جمع اشاره کرده بود که "این آرتمیس داره خاطراتش! رو می‌نویسه! ولی کجا نمی‌دونم، شاید تو یه وبلاگی چیزی می‌نویسه!"

برای توضیح یه مطلبی تو منگنه قرار گرفتم که باید وجود وبلاگ رو لو می‌دادم. اول ازش قول گرفتم اصلا راجع به چیزی که میگم کندوکاو نکنه. بعد که قضیه رو گفتم، چند نفر از اهالی بیان رو هم براش معرفی کردم. حالا می‌گفت "آدرس بده منم بیام وبلاگتو ببینم! :)))" :|||

  • نظرات [ ۴ ]

شانزده آذر ماه

تو این روزگار قحط الپیامک واسم پیامک اومده. با صدای بلند داشتم می‌خوندم "16 آذر، روز دانشجو و روز حق‌خواهی..." که هدهد پرید تو حرفم "به شما هیچ ربطی ندارد!" در واقع جمله رو تکمیل و یه حقیقت رو به من یادآوری کرد :| تلخ و نیمه تلخ و بی‌مزه و شیرین بودنش رو نمی‌دونم، ولی یه لحظاتی هست که دل آدم می‌خواد هنوزم دانشجو می‌بود :) حیف که ادامه تحصیل به دردم نمی‌خوره، وگرنه می‌خوندم.
از دارا بودن کارت دانشجویی لذت ببرید :)
  • نظرات [ ۰ ]

فلامرز خانِ احمد محمود

بحمد الله و المنه تموم شد. "درخت انجیر معابد"

از اول که شروع شد تا دیروز که به آخرای کتاب رسیدم، با خودم می‌گفتم بیام بگم چه کتاب فوق العاده‌ایه. هنوزم البته میشه گفت و خیلی‌هام میگن، ولی من دیگه نمی‌تونم اون شکلی بگم فُوْ قُل عاد ده! فقط بخاطر قسمت پایانی کتاب. پشت جلد دوم کتاب نوشته "کتاب از نظر ساختار، ظرفیت تازه‌ای از رئالیسم است که با سورئالیسم پیوند خورده است." همین بود، ولی آخر کتاب انگار تخیلی شد :/ تو رمان، رئالیسم رو می‌پسندم، تو فیلم تخیلی و فضایی! رو :)

در کل می‌تونم بگم بخووونیدش. از اون کتاباییه که قابلیت اینو داره نذارینش زمین. گرچه من فقط سر کار وقت می‌کردم بخونم و تو اتوبوس. بخاطر سفر و کارای قبل و بعدش هم یک ماهی مونده بود زمین.


+ چرا هرجا چش می‌گردونی دارن آلبوم سرگذشت قمیشی رو گوش میدن؟ چند وقت تب همایون، چند وقت تب قمیشی، چند وقت تب چاووشی... آهنگای تب‌دار :| (نه که خودم گوش ندادم😂)

  • نظرات [ ۳ ]

دایی ناصر

میگه "خاله آرتمیس، شما خودت این دایی ناصرِ برام خریدی؟"

بره ناقلا واسه بعضی چیزا اسم میذاره. دوست تخیلی و دو تا دختر تخیلی به اسم مریم و ریحانه هم داره! داشتم فک می‌کردم اسم کدوم وسیله‌شو گذاشته "دایی ناصر"! که دیدم داره به یه موجود سبز رنگ اشاره می‌کنه که 65 میلیون سال پیش منقرض شده!😂😂😂 یه عروسک بادیه که چند ماه پیش از تهران براش خریده بودم، میزنی به کله‌اش میره پایین، دوباره خودش میاد بالا! بازی باهاش انقد کیف داره :)

+ من عاششششق بره‌ی ناقلام :)

روزمرگی

باورم نمیشه! تازه یه نفس کشیده بودم. چند ساعت بیشتر نیست که خواهرم و بچه‌هاش رفتن، الان که خوابیدیم دوباره برگشتن!!! من دیوونه میشم حتما. اگه حرفی هم بزنم که چرا انقد تند تند میاین یا چرا نمیرین خونه‌تون، از طرف مامان و آقای توبیخ میشم. آبجیم خیلی خوبه، همیشه که میاد کلی از کارای خونه رو هم می‌کنه، ولی من با شلوغ پلوغی ناشی از بچه کنار نمیام :( چیکار کنم؟! الان دخترش داره مثل چی گریه می‌کنه و داد میزنه!
نظریه‌ی چش زدن و اینا داره قوت می‌گیره. اون روز که دست بابام رو فرز برید، فرداش هم داداشم تصادف کرد، دیروز هم تیرآهن خورده تو صورت و شونه‌اش، امروز هم دو تا میخ رفته تو دست داداش دیگه‌ام. خدا رحم کنه بهمون واقعا!
دو تا خواستگار همزمان واسه هدهد اومده. قبل از اینا یکی هم تو گوشم پچ‌پچ کرده بود که یه بنده خدا هم قصد کرده برای من بیاد که ان‌شاءالله نمیاد. چیزی که من می‌خوام خیلی بعیده تو اینا پیدا بشه. می‌ترسم آخرش مجبور شم به یکی که نباید جواب بدم. ولی خدا کنه یکیشون برای هدهد اوکی شه! نه اینکه بشناسمشون و بدونم خوبن ها! اصلا هم هیچکدومو نمیشناسم. فقط چون دلم یه عروسی، یه شادی میخواد میگم کاش بشه :)) انقد دارین اینور اونور اسکار پخش می‌کنین، اسکار دلسوزترین خواهرم بدین به من :)
امشب همه جایی مهمونی دعوت بودیم. من و داداش دیر می‌رسیدیم خونه، نرفتیم. مامان زنگ زدن که "تا داداشت بیاد غذا بپز، وقتی اومد چایی هم به داداشت بده دختر گلم" :| الان ببینین، دوتاییمون از بیرون اومدیم، آشپزی بلد نیست، ولی چرا اون به من چایی نده؟ یه چیزی این وسط اشتباهه، یا کار من، یا فکر من.
ماکارونی پختم. خیلی خوشمزه بود، فقط حیف که شور شده بود :||
دکتر به مریض گفت باید تست (ادرار) بدی. با چه دعوا مرافعه‌ای می‌خواست از زیرش در بره. چرا؟ چون باید نمونه رو برای من میاورد. به دکتر که نه، ولی به روانشناس گفته بود "الان من چطوری برم پیش خانم آرتمیس تست بدم؟ زشته به خدا" یعنی حاضر بود پیش هر کدوم از پرسنل بره، ولی پیش من نیاد! برای مریض شاید عجیب و غیر طبیعی و خجالت‌ناک! باشه. ولی برای ما که بهش فکر هم نمی‌کنیم واکنش ایشون غیرطبیعیه! یعنی خودش خودشو بولد می‌کنه! خوب برادر من یه لیوانه فقط که میدی دست من، آزمایشش می‌کنم، حالا انقد جنجال راه انداختی، کل عالمو خبر کردی که میخوای تست بدی خوب شد؟ ایشون هموشونن که می‌رفتن پیش خانم ص، پانتومیم بازی میکردن (برای اینکه من صداشو نشنوم) که "چرا خانم آرتمیس انقد بداخلاقه و با آدم حرف نمیزنه!" خدایی بداخلاق نیستم، خیلی هم مؤدبم ;)
دیروز صبح یه آمپول به مادرشوهر خواهرم زدم، دو تا هم به خودش. اونقدر دردناک بود براشون که خواهرم الان می‌لنگه😂 گفتم "خدا رو شکر! برین همه جا تبلیغ کنین که چقد درد داشت، دیگه کسی نیاد سراغم :)" سابقا دست به آمپولم خوب بود، خیلی کم‌درد!
من هنوزم واسه قلکم ذوق‌زده‌ام **__**
  • نظرات [ ۳ ]

میامی

صبح که رسیدیم انقد هوا سرد و مه بود که هیچ‌کس اون دور و بر دیده نمیشد. فک کردیم چقد خلوته. بخاطر سردی هوا رفتیم سوئیت بگیریم، گفتن آخریشه!! فهمیدیم خلوت نیست، همه چپیدن تو اتاقا! صبحونه خوردیم و ظرف‌ها رو شستیم و من و چند نفر دیگه یه چرتی زدیم، بعد رفتیم حرم واسه نماز. جایی که من نشسته بودم تو صف نماز، دقیقا محل اتصال صف آقایون به خانوما بود. داشت اذان میداد ولی آقایون خیلی دور بودن هنوز. هر مردی رد میشد خادم میبردش تو صف. من بجای خادم استرس گرفته بودم! ههههه نهایتا چند لحظه قبل از قامت بستن رسیدن بهمون :) ولی خدایی مردها خیلی حرف‌گوش‌کن هستن. خانوما بهشون بگی اینجا بشین کلی بهونه میارن که برن یه جای بهتر بشینن، ولی مردها اکثرا حرف خادم رو گوش میدادن :)
بعد از نماز رفتیم بازارچه، من یه قلک سفالی خریدم :)) خیییلی ذوق دارم واسش! خیلی *_* خیلی وقته دوست دارم قلک داشته باشم، ولی در خودم پس‌انداز کردن رو نمی‌دیدم! ببینم این دفعه چیکار میکنم!
نهار با آقایون بود دیگه، در رأسشون دایی. زن‌دایی و آقای و داداش‌ها و شوهرخواهرم هم هر کدوم یه کاری می‌کردن. من و هدهد و زن‌داداش هم الکی همون دور و بر می‌پلکیدیم 😅 بی‌بی و مامان هم اومده بودن کنارمون فرش انداخته بودن تماشا می‌کردن :) بال‌ها خیلی زودتر از تصورم کباب شدن، خیلی هم چسبید جاتون خالی :)
بعد از نهار، من و داداشام رفتیم یه جای خلوت بدمینتون بازی کردیم. خیلی کیف داد، شاید بیشتر از ده سال از آخرین بار که بدمینتون بازی کردم میگذشت.
نزدیکای غروب بود که رفتیم سمت کوه! هنوز به دامنه نرسیده بودیم که تاریک شد. برادران گرامی گفتن که بیاین برگردیم، ما گفتیم نع! خلاصه من و هدهد و خاله و دو تا دختردایی‌ها و داداش کوچیکم رفتیم جلو، بقیه برگشتن. کوه که نمیشد بریم، الکی همینطور تو دشت راه میرفتیم. گفتیم یه شعر که همه بلدیم رو با هم بخونیم، هیچی تو گوشی‌هامون نداشتیم. هدهد شروع کرد "یار دبستانی من..." همه بلد نبودن. باز خوند "آهویی دارم خوشگله فرار کرده ز دستم..." همه باهاش خوندیم. من یادم نیست چی خوندم! ولی بازم همه بلد نبودن. دختردایی کوچیکه‌م خوند "یه روز آقا خرگوشه/ رسید به بچه موشه/ موشه دوید تو سوراخ/ خرگوشه گفت آخ/ وایسا وایسا کارت دارم/ من خرگوش بی‌آزارم"!!! 😂 همه باهاش خوندیم و لی‌لی رفتیم و بالا پایین پریدیم😅 موقع برگشت از دور دیدیم یه شبح! تو جاده‌ی خاکی وسط بیابون نشسته! تازه قبلش از جن و آنابل و اینا حرف زده بودیم! رسیدیم دیدیم داداشم نشسته منتظرمون که تو این تاریکی تنها برنگردیم! آخی :) باز یه نفر اون آهنگ حامد همایونو گذاشت که میگه "دلبرا جان جان جان جان جان..." ما هم که بلد نبودیم، فقط جان‌جان و وای‌وای و های‌های و هی‌هی رو تکرار می‌کردیم😅
نماز شبو خوندیم و برگشتیم. همه‌ی دیروز یه طرف، قلک من یه طرف😎
  • نظرات [ ۴ ]

الحمدلله

یه طومار نوشتم و پاک کردم. اول قرار بود موضوع طومار این باشه که امروز چقد خوش گذشته. بعد که رسیدیم خونه و داداشم رفت خونه‌ش و تو راه تصادف کرد موضوعش عوض شد، و البته بعد از تسلط به اعصاب اون هم پاک شد! تصادف جدی نبود الحمدلله، ولی روند بعد تصادف و جابجا شدن شاکی و متشاکی و اعصاب‌خوردیا کاملا طبق روال پیش رفت.
فعلا همه شاکرن که اتفاقی نیفتاده و جسمی و مالی ضربه‌ی مهمی نخوردیم و معتقدن چشم مردم باعث این اتفاقای پشت سر هم میشه و باید بعد از بنایی نذر می‌کردیم و نکردیم. می‌خواستم بگم تو نقطه‌ای که پایین‌تر از اون تو شهر نیست دارین زندگی می‌کنین، اونوقت چشمتونم میزنن؟ خوش‌بحالمون واقعا :)
واقعا خوشحالم که اتفاق جدی‌ای نیفتاد. وقتی زن‌داداش دستشو رو زنگ آیفون نگه داشته بود و ول نمی‌کرد، و بعدش که گفت علی تصادف کرده قلبم داشت میومد تو دهنم. الحمدلله، الحمدلله، الحمدلله.
+ الحمدلله هم برای امروز، هم برای امشب.
+ شاید فردا نوشتم امروز چقد خوش گذشته :)
Designed By Erfan Powered by Bayan