مونولوگ

‌‌

از دست حافظ خان!

همه برفتند بخسبیدند. کما فی الیلالی السابق. فقط چون امشب تولد هدهد بود، شیرینی آورده بود خوردیم :) شام هم کدو داشتیم که نخوردم ;)

ما موجوداتی هستیم که صلوات می‌فرستیم و بعد حافظ می‌گشاییم :) [یه وقت به ذهنتون خطور نکنه خانواده تو این امر مقدس شرکت جوییده باشند ها! خانواده در خواب ناز به سر می‌برند :)]


تاریخ تولد

واسه بعضی آدما تاریخ و ماه تولد خیلی مهمه. مثلا کسی که تولدش تو اسفند و از همه بدتر آخرای اسفند باشه، همیشه افسوس می‌خوره که چرا همه سنش رو یه سال بزرگتر از واقع تصور میکنن. این موضوع تو کار ما هم یه جورایی قضیه میش میاره.

ما تو دانشگاه یه استادی داشتیم که یه دخترش دانشجوی داروسازی بود، دو تا بچه‌ی دیگه هم داشت که یادم نیست چه تحفه‌ای بودن! این استادمون می‌نشست پا میشد پز بچه‌هاشو میداد. همون روز اول ملاقاتمون هم زدیم به تیپ و تاپ هم. می‌خواست منو از زایشگاه بفرسته دانشکده پیش مدیر گروه که سرویه سعی کرد یکم جو رو آروم کنه. چقد رفتم حاشیه! القصه این استاد گرام با اینکه خودش ماما بود و راجع به بارداری و زایمان و رشد جنین و اینا اطلاعات کافی داشت، یکی از زایمان‌هاش سزارین الکتیو بدون اندیکاسیون بود. چرا؟ چون تاریخ زایمانش میفتاده تو پاییز و این باعث میشده بچه اش یه سال از مدرسه عقب بیفته! یا تاریخ یکی دیگه از زایمان‌هاش مهر بوده اما تونسته با پارتی گواهی ولادت رو واسه شهریور بگیره تا بچه‌ش از مدرسه عقب نمونه! این یه مثال بین با سوادا!

اون روز تو درمانگاه یکی از مریضا اومده بود می‌گفت من تاریخ زایمانم میفته وسط اردیبهشت. نمیشه کاری کرد که من دو هفته زودتر یا دیرتر زایمان کنم؟ پرسیدم واسه چی می‌خوای این کارو بکنی؟ گفت "چون یه دختر اردیبهشتی تو اطرافیانم هست، اردیبهشتی‌ها اصلا خوب نیستن، نمی‌خوام دخترم اون شکلی بشه!"🤐 پرونده‌شو تشکیل دادم و رفت پیش دکتر و دوباره حرفشو تکرار کرد. دکتر هم گفت "من خودم اردیبهشتی‌ام، امکان نداره، حتما زایمانت تو اردیبهشت انجام میشه والسلام!" :) این هم مثال عوامانه‌ش.

+ من خودم اعتراض دارم که چرا تو آذر به دنیا اومدم، ماه بهتر نبود؟ والا! :) این هم مثال آرتمیسانه‌اش.

  • نظرات [ ۷ ]

یک بار دگر خانه‌ات آباد بگو سیییییییب :)

تنفس بین مریضا! نفسسسسسس بکشیم :)

حدیث با مامانش! منو شناخته بودن، من اونا رو نه‌. گفتم چه هی لبخننند میزنن :) "ما از همون اول که دیدیم گفتیم این دختر حاجیه!"

خانم محمدزاده نیومده امروز هم. کار اونم میشه با من، البته راحت‌تر هم هست اینجوری. نمی‌خوام به کسی انگ بزنم، ولی فک می‌کنم یه مشکل شخصیتی داره.

یه خاطره یادم اومد امروز صبح: فک کنم اول دبیرستان بودم، داشتیم می‌رفتیم قم جمکران با بیت المهدی. دو تا اتوبوس بودیم. سر صبحی هنوز راه نیفتاده دیدیم اومدن بین همه سیب پخش کردن. اونم چه سیبایی؟ نصفه! همه‌ی سیبا رو از وسط نصف کرده بودن! من کنار دوستم نشسته بودم. تعجب کردیم، ولی گفتیم شاید تعداد سیبا کمتر از تعداد افراد بوده واسه همین نصفشون کردن که به همه برسه. این دوست من با اعضای کادر دوست بود، واسه همین یکیشون اومد برامون تعریف کرد قضیه چی بوده! آقای افتخاری، مسئول بیت المهدی به کادر گفته بودن چون دو تا اتوبوسه، سیبا رو نصف کنن و بین همه پخش کنن. این کادر بسیار باهوش هم بجای اینکه تعداد سیبا رو نصف کنه، کل سیبا رو از وسط نصف کرده بود😅😅😅

  • نظرات [ ۱ ]

بِبُر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر

هی بحث می‌کردن که شهربانو چرا رفته بین نوکرا نشسته کار میکنه. خودش رفته یا مجبورش کردن بره. حالا که زن اربابه نباید با نوکرا بگرده و ال و بل! گفتم "بسه دیگه، چه خبره؟" سکووووت! و بعد هدهد "چه مرگته امشب؟"
دقیقا یه مرگیم هست. یک عالمه خیابون گز کردم تنهایی. زنگ زدن از کلینیک بیا فلان جا، مهمونی. نرفتم. اونقدر یه مرگم شده که امشب تلویزیون روشن کردم! نشستم لیسانسه‌ها نگاه کردم تا اومدن. هر دو ثانیه یه بار هم گفتم "از این مسخره‌تر هم مگه میشه؟" یه علامت بد هم آورده بودم خونه با خودم، گل. فک می‌کنن خل شدم یا عاشق که بیست تومن دادم واسه دو لاخ گل. کلی بحث کردم که شام نمی‌خورم، ده دقیقه نشده جلو چش همه نشسته بودم به خوردن. یه دختر با این علائم داشتم می‌بردمش مشاوره حتما.
تو کلینیک، همین که سرمو گذاشتم رو میز، دیلینگ دیلینگ صدا اومد، آهنگ ننه گل‌ممد! اول فک کردم شاد باشه، گفتم گوش بدم دلم وا شه، نگو قصه‌ی مرگه! طفلک تخ‌مرغاشو نخورده رفت! مارالش بدبخت بود، بدبخت‌تر شد :)
شوهرش معتاد شده، می‌خواد طلاق بگیره. دکتر گیر داده بود که وقتی زن یه هفته ول کنه بره قوچان معلومه نتیجه‌ش میشه این. تف تو اون زندگی که مرد یه هفته زنش نیست دست و دلش میلرزه، کسیو میاره خونه، میره معتاد میشه. تف تو اون زندگی که زیر سر مرد بلند میشه چون زنش بوی پیاز میده. تف تو روی اون مردی که میره تو کوچه خیابون دنبال عیاشی. تف تو روی اون زنی که میخواد دل مرد زن دیگه‌ای رو بلرزونه. دقیقا ازدواج یعنی چی؟ یعنی هدهد پاشه بره با نامزدش شب چلگی بخره؟ یعنی دو نفر منحصر به فرد، با امضای یه قرارداد تکراری، با مفادی که به مفاد سایر قراردادهای عقد شبیهه، برن زیر یه سقف و شبیه تمام مردم دیگه برن سر کار و بیان خونه و غذا بخورن و برن گردش و بچه بیارن و...؟ دارم نهیلیست میشم فک کنم.
اگه تمام این چرندیات مال چند تا مولکول باشه که نمودارشون هی بالا و پایین میشه، بنظرم در این زندگی رو باید کاهگل گرفت.

یک غزل از حافظ جان خواهم نوشت اینجا.
  • نظرات [ ۴ ]

دلم برای کار خودم تنگ میشه

دیروز و امروز، خ.ص سؤالات زنان مامایی می‌پرسید ازم. گفت سؤالات دوستشه ولی شرررط می‌بندم واسه خودشه. اگه اینو نفهمم که اون EQ رو باید بذارم لای جرز دیوار! ولی خیلی بده ها! به هوای اینکه داره سؤالات دوستشو می‌پرسه جزئیات رو هم تعریف میکنه و این بده چون من بیشتر از چیزی که میگه ازش می‌دونم. چون هیچ‌وقت از زندگی کسی سؤال نمی‌پرسم، حتی سؤال متقابل، اونا فک میکنن از زندگیشون چیزی نمی‌دونم، ولی این کاملا اشتباست و من متأسفم که لو میرن! اما براش خوشحالم :) هم برای اون هم برای یکی دیگه!

+ من اکثر مواقع بوی هلو یا گل‌های بهاری میدم! البته از نوع شیمیاییش، نرم‌کننده‌ی لباس هاله! راه‌حلی دارین که این بو از بین بره؟ این یه مشکل اساسیه برام واقعا.
  • نظرات [ ۶ ]

روز حمل و نقل و رانندگان

چند ساعت دیگه، نزدیکای اذان صبح، بیست و چهار ساله میشم. پامو میذارم رو دم بیست و پنج سالگی. 24 رو دوست داشتم، همونطور که 22 رو، و همونطور که 26 رو.
امشب یه بحث مفصل با مامان داشتم، سر اینکه چرا به خاله گفتم از جشن هدهد فیلم نگیره! بحث به جاهای باریک هم کشید. خدایا من نمی‌فهمم چرا مامان انقد مقاومت میکنه در برابر هر نوع منطقی که خونواده‌شو محکوم کنه؟ چرا انقدررررر همه چیز تو خونواده‌ی مامان گل و بلبله و هیچ اشکالی به کارهاشون وارد نیست، ولی خونواده‌ی بقیه سرتاپا مشکلن؟ بحث انقدر ناراحت‌کننده بود که ناراحتیای قبلشو شست برد!
ناراحتی قبلی یه مسئله در مورد هدهد بود. مردک احمق! معلوم نیست تو کله‌ی بعضی مردها چی میگذره! نشسته نشسته نشسته (کااااملا منفعلانه) تا هدهد ازدواج کرده، بعد برداشته با شماره‌ی جدید اکانت جدید ساخته (چون چند تای قبلی رو هدهد بلاک کرده بود!) و پیام فرستاده که "خدا ازت نگذره!" و بلافاصله هدهد رو بلاک کرده! میگم شما فعلا یه چند سال دیگه هم بشین، هنوز زوده اکتی ازت سر بزنه! ولی واقعا شانس آورده که امروز فردا کرده، اگه میومد جلو مطمئنم هم آقای هم هدهد برخورد شدیدی باهاش میکردن.
من تا امروز نمی‌دونستم کلمبیا تو قاره‌ی آمریکاست! فک می‌کردم تو اروپا باشه. یکی از بچه‌ها تو گروه کلاس یه بات گذاشته بود که چند تا آپشن داشت. مثلا اینکه شبیه کدوم سلبریتی ایرانی یا خارجی هستی، تخمین سن، تخمین ملیت و... اولی رو نمیگم شبیه کی گفت، دومی رو گفت 25، سومی رو هم گفت کلمبیایی!

+ می‌خواستم کامنت این پست رو ببندم، ولی بجاش فقط میگم تبریک نگین، چون نمی‌دونم جوابش چی میشه.
  • نظرات [ ۱۵ ]

کمی تا قسمتی غرغر‌های خاله‌زنکی :)

مجلس دیروز از بد هم بدتر بود. از افتضاح هم افتضاح‌تر. متأسفانه مجلس فقط و فقط بخاطر من مولودی شد، چون همون روز اول گفته بودم نمیام. بقیه مشکل اساسی نداشتن با این موضوع. گرچه من نه بحث نکردم، نه خواستم نظر کسی رو عوض کنم، اما ناراحتیم از چهره‌م کاملا مشخص بود. خانواده هم چون میدونستن نمیامِ من نمیامه، یک الم شنگه بزررررگ راه افتاد. بعضیا می‌گفتن "نمیشه نیاد" و در حالی که قبلش رو مجلس آهنگین! توافق کرده بودن، زنگ زدن طرف داماد و حرف زدن که مولودی بگیرین و اینا. بعضیام نیومدن منو پذیرفتن و فقط ناراحتی خودشونو از این تصمیم بروز دادن. بعد بعضیا از این گروه اخیر بعد از اینکه بعضیا از گروه اول زنگ زدن طرف داماد، بخاطر اینکه حرفشون دو تا شده بود گفتن "به جهنم که نمیاد اصلا. هر قبرستونی میخواد بره بره" :) فرداش از سر کار اومدم میگن مجلس مولودی شد :||| این مراحل، از توافق بر سر آهنگ تا توافق بر سر مولودی بدون هماهنگی با بنده انجام شد کلا :| یعنی بخاطر کسی کاری انجام میدن ولی نظرشو نمی‌پرسن :| اگه می‌پرسیدن می‌گفتم بهشون که بخاطر من اصلا لازم نیست مجلستونو عوض کنین، یا فرداش می‌گفتم که میام مجلس رو.

حالا بگم چرا افتضاح بود. مداحِ نا مداحِ کاسب‌کار به همراه سه عدد دف‌نواز هرچیو خواست به اسم مولودی خوند. طرف داماد هم زحمت کشید از اول تا آخر وسط بود! فک کنین با داریه!! طرف ما هم چند نفر چند دقیقه این زحمتو متقبل شدن. در واقع خودمونو مضحکه کرده بودیم. شیطونه می‌گفت برم همون وسط تمام بساطشونو به هم بریزم بگم شما که دل و دستتون یکی نیست غلط می‌کنین اسم امام زمان رو می‌برین. به حدی مسخره بود که داشتم منفجر می‌شدم. اما نشدم و الان صحیح و سلامت برای شما سخنرانی می‌کنم :) تو مجلس هم جوری حضور داشتم که تعداد خیلی کمی منو زیارت کردن و تازه بعضیاشونم نشناختنم.
نمی‌دونم چرا من تو عروسی زشت‌تر میشم :| تو عروسی خواهر و برادرام هیچ‌کس بهم نگفته خوشگل شدم! اینم شانس ماس :)
دیگه اینکه تو مجلس با خاله‌م بحثم شد. چون خاله گوشیشو داد دست خواهرم که فیلم بگیره. منم همونجا جلوی خاله گفتم نگیری هااا! با تحکم! در حالی که خواهرم از من پنج سال بزرگتره. اصلا مسئله‌ی ساده‌ای نیست، می‌دونم اونجور مواظبتی که ما از عکس و فیلم‌هامون می‌کنیم خاله اینا نمیکنن. با اون قطعیتی که من حرف زدم خواهرم فیلم نگرفت دیگه :دی ولی خاله خییییلی ناراحت شد. قهر خیلی شدید! این قهر در حالی بود که امروز صبح پرواز داشتن و می‌رفتن. معلوم هم نیست چند سال دیگه بتونم ببینمشون، ده سال، بیست سال، تا آخر عمر! با اینکه حق با من بود ولی کلللی عذرخواهی کردم و حتی گفتم "من غلط کردم، ... خوردم خاله جون"!!! بازم نشد. دیگه شب بعد از آشپزی و بشور بپز و اینا عسل و خاله رو برداشتم رفتیم بیرون. چند تا چیز برای خاله خریدم و بعدش هم رفتیم تو هوای یخخخخ شیرموزبستنی خوردیم :) یکم خاله عوض شد :) امروز صبح هم رفتن، ان‌شاءالله سلامت برسن.
ها راستی یه چیز دیگه! خواهر داماد تا چند روز قبل خیلی خوش‌برخورد بود. دیروز کلا از این رو به اون رو شده بود. نه سلامی نه علیکی. با اون کارایی که اونا تو مجلس کردن منم اصصصلا دیگه محلشون نذاشتم. قبلا هم گفتم اصلا و ابدا نمی‌تونم قایم کنم که از کسی ناراحتم، از چهره‌م و رفتارم کاملا هویداست. شب که از تالار برگشتیم خونه، ما دخترا با عروس رفته بودیم تو اتاق داشتیم حرف می‌زدیم. اومد گفت "دختر خانوما برین بیرون که داماد بیاد پیش عروسش بشینه" گفتم "من خسته‌م نمی‌تونم برم بیرون" هرررچی گفت با کمال خونسردی گفتم من نمی‌تونم برم بیرون. آخر گفت "پس ما عروسمونو می‌بریم پیش آقاشون!" خلاصه هرچی که بی‌کینه‌ام، همونقدر تو جواب دادن رک و قاطع‌ام. درسته رفتارشو یادم میره و بعدا تلافی نمی‌کنم ولی همون لحظه جوابشو میدم. البته بازم با مقدار زیادی ملاحظه. جواب نغز و دندون‌شکن هم بلد نیستم، ولی حرفمو میزنم.

الان هم به سلامتی با آق داماد قدیمی و خانواده، آق داماد جدید و خانواده، آق داداش متأهل و خانواده و آق داداش‌های مجرد داریم میریم گردش. مامان و آقای رو هم نیاوردیم :) البته خودشون افتخار نمیدن ;)

چون حالم خوشه بیاین تیتراژ فیلمی که ندیدم رو گوش بدیم، لیسانسه‌ها :)

+ جهان به اعتبار خنده‌ی تو زیباست :)
  • نظرات [ ۱۱ ]

داش الهه

من همیشه برای دختربچه‌ها نظرم اینه که از آرایش و قر و فر دوری کنن، ماماناشونم حواسشون باشه دختر بچه‌ها خیلی سمت این چیزا نرن. چون از بچگی بخوان این کارا رو شروع کنن خدا میدونه بعدا چی میشن! امااااا! امروز خودم دلم میخواست یه رژ لب از تو وسایل آرایشگره بردارم (چون خودم ندارم!) باهاش لب یه دختر چهار پنج ساله رو بکشم :) اسم این دختر بچه داش الهه بود! یعنی با پسر مو نمیزد! هیچچچچ کس نمی‌تونست حدس بزنه که دختره. اگه مامانش صداش نکرده بود نمی‌فهمیدیم :) از لباس و صندل بگیر تا مدل کوتاهی موش تا حرکات و رفتارش. یک چشم و ابرویی داشت! یک مژه‌های بلندی داشت! مامانش می‌گفت خودش همیشه این مدلی لباس می‌پوشه و رفتار می‌کنه. لباس دخترونه تنش می‌کنیم در میاره. خدا کنه بعدا به مشکل نخوره. گفتم یه جوری تشویقش کنین بره سمت دخترانه رفتار کردن، ولی خودم نمی‌دونستم چیکار باید کرد دقیقا. همه‌ش داشت منو نگاه می‌کرد، فک کردم لابد بی‌میل هم نیست. بهش گفتم "می‌خوای این شکلی بشی؟" فقط نگاه کرد. البته توقع داشتم یه نع محکم بگه. بنظرم میشد با کار کردن یه جوری اخلاقشو عوض کرد، ولی به مامانش نمی‌خورد این کارا رو بکنه. اونجا هم همه بهش می‌خندیدن و یه جورایی انگار کاراشو تشویق می‌کردن که بنظرم بدترین عکس العمله. خدا کمکش کنه بعدا مشکل پیدا نکنه.

+ نهایتا مجلس مولودی شد :))) همه دعوتید بفرمایید :)
  • نظرات [ ۶ ]

بعد از یک میلیون سال نوری بخاطر هدهد

اگه فردا نرم واسه حرف مردمه، که نگن "تا دیروز که عروسی نمیرفت حالا چطور اومده؟ اینم رفته دانشگاه از این رو به اون رو شده!!!" اگه برم هم واسه حرف مردمه، که نگن "چقدر این خشکه مذهبیه که مجلس خواهرشم نمیاد." بعلاوه اگه نرم هرچقدر تا الان ازم دروغکی قدیسه ساختن از فردا به بعد بیشترترتر خواهد شد و اون‌وقت زندگی از این هم سخت‌تر میشه. تازه من تو گوشیم آهنگ دارم و گوش میدم و هرکی با پیش‌فرض‌های ذهنیش از من اینو ببینه سریع میگه "چی شده؟ نظرت راجع به آهنگ عوض شده؟" و من حوصله و توانشو ندارم که توضیح بدم چرا و چجور آهنگ‌هایی گوش میدم. حالا اگه عروسی نرم همون آدم میاد میگه "تو که آهنگ گوش میدی، چه فرقی داره با عروسی که نمیری؟ چرا انقد ریاکاری؟" خوب من تو مجلس اذیت میشم، ولی جوری هم نیست که غیرقابل تحمل باشه برام، یعنی بخوام مجلس فردا رو برم می‌تونم. بخاطر همین ترجیح میدم برم و یه گوشه‌ی بی سر و صداتر بشینم. همینقدر که دهان‌های موردنظر ببینن منو! که مجبور نباشم بعدش کلی سؤال جواب بدم و نگاه‌های عجیب غریب رو تحمل کنم.
آه ای زندگی! برو گمشو دیگه، حوصله‌تو ندارم. خیلی بی‌ریخت شدی.

+ همه‌ی این آتیشا از گور شوهر گرام خواهرم بلند میشه :/

  • نظرات [ ۸ ]

من و این حال عجیبم

اگه گفتین اسم این آهنگ چیه؟


  • نظرات [ ۹ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan