مونولوگ

‌‌

روزمرگی

باورم نمیشه! تازه یه نفس کشیده بودم. چند ساعت بیشتر نیست که خواهرم و بچه‌هاش رفتن، الان که خوابیدیم دوباره برگشتن!!! من دیوونه میشم حتما. اگه حرفی هم بزنم که چرا انقد تند تند میاین یا چرا نمیرین خونه‌تون، از طرف مامان و آقای توبیخ میشم. آبجیم خیلی خوبه، همیشه که میاد کلی از کارای خونه رو هم می‌کنه، ولی من با شلوغ پلوغی ناشی از بچه کنار نمیام :( چیکار کنم؟! الان دخترش داره مثل چی گریه می‌کنه و داد میزنه!
نظریه‌ی چش زدن و اینا داره قوت می‌گیره. اون روز که دست بابام رو فرز برید، فرداش هم داداشم تصادف کرد، دیروز هم تیرآهن خورده تو صورت و شونه‌اش، امروز هم دو تا میخ رفته تو دست داداش دیگه‌ام. خدا رحم کنه بهمون واقعا!
دو تا خواستگار همزمان واسه هدهد اومده. قبل از اینا یکی هم تو گوشم پچ‌پچ کرده بود که یه بنده خدا هم قصد کرده برای من بیاد که ان‌شاءالله نمیاد. چیزی که من می‌خوام خیلی بعیده تو اینا پیدا بشه. می‌ترسم آخرش مجبور شم به یکی که نباید جواب بدم. ولی خدا کنه یکیشون برای هدهد اوکی شه! نه اینکه بشناسمشون و بدونم خوبن ها! اصلا هم هیچکدومو نمیشناسم. فقط چون دلم یه عروسی، یه شادی میخواد میگم کاش بشه :)) انقد دارین اینور اونور اسکار پخش می‌کنین، اسکار دلسوزترین خواهرم بدین به من :)
امشب همه جایی مهمونی دعوت بودیم. من و داداش دیر می‌رسیدیم خونه، نرفتیم. مامان زنگ زدن که "تا داداشت بیاد غذا بپز، وقتی اومد چایی هم به داداشت بده دختر گلم" :| الان ببینین، دوتاییمون از بیرون اومدیم، آشپزی بلد نیست، ولی چرا اون به من چایی نده؟ یه چیزی این وسط اشتباهه، یا کار من، یا فکر من.
ماکارونی پختم. خیلی خوشمزه بود، فقط حیف که شور شده بود :||
دکتر به مریض گفت باید تست (ادرار) بدی. با چه دعوا مرافعه‌ای می‌خواست از زیرش در بره. چرا؟ چون باید نمونه رو برای من میاورد. به دکتر که نه، ولی به روانشناس گفته بود "الان من چطوری برم پیش خانم آرتمیس تست بدم؟ زشته به خدا" یعنی حاضر بود پیش هر کدوم از پرسنل بره، ولی پیش من نیاد! برای مریض شاید عجیب و غیر طبیعی و خجالت‌ناک! باشه. ولی برای ما که بهش فکر هم نمی‌کنیم واکنش ایشون غیرطبیعیه! یعنی خودش خودشو بولد می‌کنه! خوب برادر من یه لیوانه فقط که میدی دست من، آزمایشش می‌کنم، حالا انقد جنجال راه انداختی، کل عالمو خبر کردی که میخوای تست بدی خوب شد؟ ایشون هموشونن که می‌رفتن پیش خانم ص، پانتومیم بازی میکردن (برای اینکه من صداشو نشنوم) که "چرا خانم آرتمیس انقد بداخلاقه و با آدم حرف نمیزنه!" خدایی بداخلاق نیستم، خیلی هم مؤدبم ;)
دیروز صبح یه آمپول به مادرشوهر خواهرم زدم، دو تا هم به خودش. اونقدر دردناک بود براشون که خواهرم الان می‌لنگه😂 گفتم "خدا رو شکر! برین همه جا تبلیغ کنین که چقد درد داشت، دیگه کسی نیاد سراغم :)" سابقا دست به آمپولم خوب بود، خیلی کم‌درد!
من هنوزم واسه قلکم ذوق‌زده‌ام **__**
  • نظرات [ ۳ ]
serek یزدان
۱۳ آذر ۹۶ , ۰۰:۲۷
چقدر روزانه برای نوشتن داری ...خوش به حالت...مغز من که رد داده کلا دغدغه هم پذیرش نمی کنه چه برسه به پردازش :)))
همه ی متن یه طرف ذوق بی پایانت واسه قلک یه طرف...یادم باشه اگر خواستم یه روز هدیه بدم بهت قلک بخرم ؛)

پاسخ :

کم‌کم دارم به اینجا معتاد میشم :/
مغزتو ببر دکتر خانوم وکیل :))
نه دیگه! خواستین هدیه بدین یادتون باشه من قلک دارم! یه چیزی واسه توی قلک بگیرین ;))
ام شهرآشوب
۱۳ آذر ۹۶ , ۱۰:۴۹
یه خونی چیزی بریزید برای رفع چشم زخم. ان شالله که بلا دوره

امیدوارم همونِ همونی که میخای نصیبت بشه :)

پاسخ :

ان‌شاءالله جمعه یه نذر میدیم.

مرسی :) ان‌شاءالله.
serek یزدان
۱۳ آذر ۹۶ , ۱۲:۲۶
خخخخ 
چه خوب که معتاد میشی ، ما مطمئن می شیم پیشمون هستی حالا حالاها...
عاره گویا باید برم دکتر مغزمو نشون بدم حسابی قاطی پاتی کرده...
چشششششم شما جون بخواه...اصلا شماره کارت بده کارت به کارت کنم...

پاسخ :

مرسی!! آرتمیس هستم یک معتاد :|

شوخی کردم دختر گل :)

یادداشت کن پس بیزحمت 6037... 😄
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan