- تاریخ : جمعه ۱۴ مهر ۹۶
- ساعت : ۰۹ : ۰۲
- نظرات [ ۱۴ ]
از اوووون هفته تا الان درصددم این گردالو رو بپزم، قسمت نشد. یا بیرونم، یا خونهام و کار دارم، یا مهندس شهرستانه، یا عاشورا تاسوعاست یا هزار و یک دلیل دیگه!
دلتون نخواد، دهنتون آب نیفته؛ ولی خیلی خوشمزه شده بود😋
!In progress
- تاریخ : سه شنبه ۱۱ مهر ۹۶
- ساعت : ۱۴ : ۴۴
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۱۲ ]
گندی زدم اون سرش ناپیدا! از این بدتر نمیشد دیگه! وای بر من! وای بر من! وای بر من! یادم میاد مورمورم میشه! جا داره از خجالت آب شم برم تو زمین!
- تاریخ : دوشنبه ۱۰ مهر ۹۶
- ساعت : ۱۷ : ۰۷
- نظرات [ ۳ ]
اگه سختگیری رو بذارم کنار، میتونم بگم امروز درمانگاه خیلی خوب بود. با اینکه مسئول نوبتها (عنوان سمتش رو نمیدونم چیه واقعا!) نیومده بود و بجز اون یه بخش دیگه هم به کارهام اضافه شده بود، اما خیلی طبق نظم و روال پیش رفت همه چیز.
امروز صبح مهندسمون میگفت "پریروز تو مهمونی دوستام میگفتن داداشت خیلی خوشقیافه و خوشتیپه! شبیه مدلهاست!" منظورش داداش بزرگهام، بابای جوجه بود که یک و نیم سال از من کوچیکتره. میگم "اینو واسه زنش تعریف کنین ذوقمرگ میشه!" زنداداشم غریبه است و ازدواجشون هم سنتی. یعنی تا قبل خواستگاری ندیده بودن همدیگه رو. چند وقت پیش خاطرهی شبی رو واسم تعریف میکرد که قرار بود با هم صحبت کنن "همینکه از در وارد شد، چشمم که به چشمش افتاد دلم رفت! عاشق رنگ چشماش شدم!!" خدمتتون عارضم من تا همین لحظه نمیدونم چشمای داداشم چه رنگیه! فقط میدونم آبی و سبز نیست🤔 هر وقت هم میبینمش یادم میره توجه کنم😂😅 بذا این دفعه کف دستم بنویسم یادم نره :)
جوجهی کلهپوک هم اصلا نمیاد بغل ما (خانوادهی پدر!) همهاش گریه میکنه. نمیدونم با خانوادهی مامانش چه جوریه، ولی وقتی خونهی ماست فقطططط بغل مامانشه، حتی بغل داداشمم نمیره! باز با من یهکم، اییینقد 👌 بهتره. ولی در کل خیلی بووووقه!
- تاریخ : دوشنبه ۱۰ مهر ۹۶
- ساعت : ۱۵ : ۴۶
- نظرات [ ۰ ]
از دیشب حالم بده. نصف شب از لرز و تهوع بیدار شدم، استفراغ کردم و با سه لا پتو خوابیدم.
صبحانه نتونستم بخورم. با مامان و آقای و هدهد رفتیم بیرون دستهها رو ببینیم. هر چند قدم چیزی تعارف میکردن. فقط دوتا چای و یه خرما خوردم و استثناءً قرص، که هیچوقت نمیخورم.
دستهی هموطنها رو دیدیم به چه طویلی! فقط سینه میزدن. طبل و سنج و زنجیر نداشتن و چون اینطوری صداشون تو صدای بقیهی دستهها گم میشد، با پرچمهای متعدد که جلوی دسته قرار گرفته بودن فاصلهشون با دستهی قبلی رو حفظ میکردن تا صدای طبل اونها کم بشه. واقعا دستهی قشنگی بود، چون یه جور خاصی سینه میزدن همه ازشون فیلم میگرفتن. من گوشیمو تو ماشین جا گذاشته بودم.
ظهر جایی دعوت بودیم. حالم هیچ خوش نبود. گفتم منو ببرین خونه گوش ندادن. رفتیم نذری رو. اینا هرسال ظهر عاشورا ما رو دعوت میکنن. بعضی سالها نمیریم. یه مقدار باکلاس تشریف دارن و با عادت سادهزیستی ما خیلی جور نیست. شله داشتن و من نصف بشقاب خوردم فقط. گلاب به روتون همونم نزدیک بود بالا بیارم.
اومدیم خونه و افتادم تا شب! باز شب دعوت بودیم. هررررچی گفتم دست از سر کچل من بردارین، من نمیام، قبول نکردن و باز راهی شدیم. اونجام نه تونستم روضهی درستحسابی گوش بدم نه نوحه، چون واقعا حالم بد بود. شام هم لب نزدم.
تو راه برگشت پنچر شدیم. پیاده شدم ببینم آقای چیکار میکنن یاد بگیرم که اگه یه روز ماشین خریدم، ماشینم تو بیابون پنچر شد و هیچکس نبود کمکم کنه بدونم چیکار کنم :)
الانم همینجور بیحال افتادم و امیدوارم تا صبح خوب بشم، چون فردا یه تجربهی جدید تو درمانگاه منتظرمه انشاءالله :)
- تاریخ : دوشنبه ۱۰ مهر ۹۶
- ساعت : ۰۰ : ۴۳
- نظرات [ ۵ ]
- تاریخ : چهارشنبه ۵ مهر ۹۶
- ساعت : ۲۱ : ۲۷
- نظرات [ ۹ ]
"عینهو مامانتی!"
جملهای که امروز از مامان شنیدم!
این رو به عنوان یه تعریف کت و کلفت در لوح ضمیر خود محفوظ میدارم :)
- تاریخ : سه شنبه ۴ مهر ۹۶
- ساعت : ۰۹ : ۴۷
- نظرات [ ۵ ]
اومدم در خونه رسیدم دیدم یه وانت جلوی خونه نگه داشته. اومدم تو حیاط دیدم داره تو بلندگو میگه "پشمک اعلای طلاب! حاج بادوم! لواشک! پشمک با طعم هلو ..."
پریدم تو آشپزخونه به مامان گفتم "من پشمک میخوام🙆 من پشمک میخوام🙆" با زور و اجبار مامان رو فرستادم برن دو تومن پشمک بگیرن و تو ذهنم داشتم فک میکردم "پشمکش چجوریه؟ از این شکلاتیا یا از این فلههایی که تو پلاستیکه؟ سفیده؟ رنگیه؟ طعم هلو یعنی چجوری؟" در افکار خود غوطه میخوردم که مامان برگشتن با این هیبت:
- تاریخ : يكشنبه ۲ مهر ۹۶
- ساعت : ۲۱ : ۰۰
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۱۴ ]
- تاریخ : يكشنبه ۲ مهر ۹۶
- ساعت : ۱۴ : ۰۵
- نظرات [ ۱۰ ]