مونولوگ

‌‌

مهمان مامان

امسال لابلای یکی از دیوارهای حیاط ما یه گلّه! زنبور لانه گزیدن. در واقع حیوان خانگی ما محسوب میشن. از اون دسته حیوانات اهلی وحشی! یعنی ماجراهای تعقیب و گریز هم داشتیم باهاشون. دو بار هم تا حالا آبجیم و آقای رو نیش زدن! یه بار یکیشون من رو هم خیلی سمج و مصمم دنبال کرده بود که خدا رو شکر نیشش به سنگ خورد. این‌ها صبح علی‌الطلوع، نه ببخشید، علی‌السحر بیدار میشن و انگار از سردی هوا به خودشون می‌لرزن! حتی تابستون هم همین بود. آخه تا یکی میره دستشویی (داخل حیاط) و برق رو روشن می‌کنه یک عالمه زنبور می‌ریزن تو دستشویی!!! شب و نصف شب و روز نمیان ها! فقط صبح، موقع اذان! اینطوریاست که این گلّه نفهم، صبح دستشویی رو در قرق خودشون دارن و انسان‌ها رو مجبور می‌کنن که زحمت 16 پله رفت و 16 پله برگشت رو به خودشون هموار کنن. القصه، چند روز قبل ما مهمونی داشتیم که شب هم خونه‌ی ما مونده بود. صبح که برای نماز بیدار شدیم ایشون تشریف برده بود همین سرویس داخل حیاط!!! بنده با صدای داااااد و بیداااااد از خواب پریدم! مهمان محترم به طرز جالبی لباسش رو هوا میداد و تو هال دوی نرم می‌رفت! آقای جان که می‌گفتن "زنبوره هنوز تو لباسشه!" صحنه هم طنز بود هم تراژیک! اما مگه جرأت داشتی بخندی؟ خلاصه مهمون رو نشوندیم تو آشپزخونه تا تیمارش کنیم. ساق پاش رو نیش زده بود! روی پاش یخ گذاشت و پشت دستش داغ! تا یادش بمونه روی زنبورِ هارِ خدا آب نریزه هارترش کنه! 😂😂😂
  • نظرات [ ۱۴ ]

مائیم و یه پیتزای مشتی!

از اوووون هفته تا الان درصددم این گردالو رو بپزم، قسمت نشد. یا بیرونم، یا خونه‌ام و کار دارم، یا مهندس شهرستانه، یا عاشورا تاسوعاست یا هزار و یک دلیل دیگه!

دلتون نخواد، دهنتون آب نیفته؛ ولی خیلی خوشمزه شده بود😋


!In progress


گند خنده‌دار!

گندی زدم اون سرش ناپیدا! از این بدتر نمی‌شد دیگه! وای بر من! وای بر من! وای بر من! یادم میاد مورمورم میشه! جا داره از خجالت آب شم برم تو زمین!

  • نظرات [ ۳ ]

روزمرگی

اگه سخت‌گیری رو بذارم کنار، می‌تونم بگم امروز درمانگاه خیلی خوب بود. با اینکه مسئول نوبت‌ها (عنوان سمتش رو نمی‌دونم چیه واقعا!) نیومده بود و بجز اون یه بخش دیگه هم به کارهام اضافه شده بود، اما خیلی طبق نظم و روال پیش رفت همه چیز.

امروز صبح مهندسمون می‌گفت "پریروز تو مهمونی دوستام می‌گفتن داداشت خیلی خوش‌قیافه و خوش‌تیپه! شبیه مدل‌هاست!" منظورش داداش بزرگه‌ام، بابای جوجه بود که یک و نیم سال از من کوچیکتره. میگم "اینو واسه زنش تعریف کنین ذوقمرگ میشه!" زن‌داداشم غریبه است و ازدواجشون هم سنتی. یعنی تا قبل خواستگاری ندیده بودن همدیگه رو. چند وقت پیش خاطره‌ی شبی رو واسم تعریف می‌کرد که قرار بود با هم صحبت کنن "همینکه از در وارد شد، چشمم که به چشمش افتاد دلم رفت! عاشق رنگ چشماش شدم!!" خدمتتون عارضم من تا همین لحظه نمی‌دونم چشمای داداشم چه رنگیه! فقط می‌دونم آبی و سبز نیست🤔 هر وقت هم می‌بینمش یادم میره توجه کنم😂😅 بذا این دفعه کف دستم بنویسم یادم نره :)

جوجه‌ی کله‌پوک هم اصلا نمیاد بغل ما (خانواده‌ی پدر!) همه‌اش گریه می‌کنه. نمی‌دونم با خانواده‌ی مامانش چه جوریه، ولی وقتی خونه‌ی ماست فقطططط بغل مامانشه، حتی بغل داداشمم نمیره! باز با من یه‌کم، اییینقد 👌 بهتره. ولی در کل خیلی بووووقه!

  • نظرات [ ۰ ]

امروز

از دیشب حالم بده. نصف شب از لرز و تهوع بیدار شدم، استفراغ کردم و با سه لا پتو خوابیدم.
صبحانه نتونستم بخورم. با مامان و آقای و هدهد رفتیم بیرون دسته‌ها رو ببینیم. هر چند قدم چیزی تعارف می‌کردن. فقط دوتا چای و یه خرما خوردم و استثناءً قرص، که هیچوقت نمی‌خورم.
دسته‌ی هم‌وطن‌ها رو دیدیم به چه طویلی! فقط سینه می‌زدن. طبل و سنج و زنجیر نداشتن و چون اینطوری صداشون تو صدای بقیه‌ی دسته‌ها گم می‌شد، با پرچم‌های متعدد که جلوی دسته قرار گرفته بودن فاصله‌شون با دسته‌ی قبلی رو حفظ می‌کردن تا صدای طبل اون‌ها کم بشه. واقعا دسته‌ی قشنگی بود، چون یه جور خاصی سینه می‌زدن همه ازشون فیلم می‌گرفتن. من گوشیمو تو ماشین جا گذاشته بودم.
ظهر جایی دعوت بودیم. حالم هیچ خوش نبود. گفتم منو ببرین خونه گوش ندادن. رفتیم نذری رو. اینا هرسال ظهر عاشورا ما رو دعوت می‌کنن. بعضی سال‌ها نمیریم. یه مقدار باکلاس تشریف دارن و با عادت ساده‌زیستی ما خیلی جور نیست. شله داشتن و من نصف بشقاب خوردم فقط. گلاب به روتون همونم نزدیک بود بالا بیارم.
اومدیم خونه و افتادم تا شب! باز شب دعوت بودیم. هررررچی گفتم دست از سر کچل من بردارین، من نمیام، قبول نکردن و باز راهی شدیم. اونجام نه تونستم روضه‌ی درست‌حسابی گوش بدم نه نوحه، چون واقعا حالم بد بود. شام هم لب نزدم.
تو راه برگشت پنچر شدیم. پیاده شدم ببینم آقای چیکار می‌کنن یاد بگیرم که اگه یه روز ماشین خریدم، ماشینم تو بیابون پنچر شد و هیچکس نبود کمکم کنه بدونم چیکار کنم :)
الانم همینجور بی‌حال افتادم و امیدوارم تا صبح خوب بشم، چون فردا یه تجربه‌ی جدید تو درمانگاه منتظرمه ان‌شاءالله :)

  • نظرات [ ۵ ]

امشب

امشب شهادت‌نامه‌ی عشاق امضا می‌شود...

  • نظرات [ ۲ ]

حال همه‌ی ما وب‌لاگ‌نویس‌ها خوب است!

چه باحاله! وبلاگو میگم.
می‌تونی بشینی زار زار گریه کنی و همزمان یه جوک تایپ کنی که بقیه بهش بخندن و فک کنن تو هم می‌خندی.
می‌تونی با یه تلخند رو لب، سعی کنی افکارتو هل بدی عقب تا بتونی از آشپزی و خیاطی حرف بزنی.
می‌تونه دلت در حال ترکیدن باشه ولی بیای روزمرگی بنویسی.
می‌تونه مدت‌ها باشه که دنبال گوش می‌گردی درحالی که گوش‌های زیادی حرفاتو شنیده.
میشه از فرط حرف زدن وبلاگو ترکونده باشی ولی هنوز به ته حرفات که هیچ، به ب بسم‌الله‌شم نرسیده باشی.
می‌تونه دلت بخواد بنویسی "الف" ولی بجاش بنویسی "ب". همه از پشت صفحات کوچیک و بزرگ می‌خونن "ب" و باور می‌کنن که "ب".
  • نظرات [ ۹ ]

:)

"عینهو مامانتی!"


جمله‌ای که امروز از مامان شنیدم!

این رو به عنوان یه تعریف کت و کلفت در لوح ضمیر خود محفوظ می‌دارم :)

  • نظرات [ ۵ ]

روزمرگی

اومدم در خونه رسیدم دیدم یه وانت جلوی خونه نگه داشته. اومدم تو حیاط دیدم داره تو بلندگو میگه "پشمک اعلای طلاب! حاج بادوم! لواشک! پشمک با طعم هلو ..."

پریدم تو آشپزخونه به مامان گفتم "من پشمک می‌خوام🙆 من پشمک می‌خوام🙆" با زور و اجبار مامان رو فرستادم برن دو تومن پشمک بگیرن و تو ذهنم داشتم فک می‌کردم "پشمکش چجوریه؟ از این شکلاتیا یا از این فله‌هایی که تو پلاستیکه؟ سفیده؟ رنگیه؟ طعم هلو یعنی چجوری؟" در افکار خود غوطه می‌خوردم که مامان برگشتن با این هیبت:


همسایه؟

آیفون زنگ زد. برداشتم.
_ ببخشید هونگ (هاون) دارین؟ من همسایه‌تونم.
من: "مامان میگه همسایه است. هونگ میخواد."
مامان: "برو ببین کیه"
من: "عسل تو برو، آماده‌ای.🙏"
عسل رفته و برمی‌گردد: "من که نمیشناسمش مامان. خودتون برین ببینین میشناسین"
مامان رفته و برمی‌گردد: "منم ندیده بودمش تو محل. گفت خونه‌اش کنار سوپری چهارراه بعده. تازه گفت یه بارم اومده خونه‌مون! ولی من نشناختمش."
من: "یعنی بهش هونگ نمیدین؟"
مامان: "نه دیگه، از کجا بدونم کیه."
من: "خوب باهاش برین تا در خونه‌اش بعد بدین بهش."
مامان به عسل: "بیا هونگ رو بردار برو دنبالش، نباید خیلی دور شده باشه."
عسل رفته و برمی‌گردد:
رفتم دیدم داره زنگ خونه یکی دیگه رو می‌زنه. گفتم "همسایه خونه‌تون کدومه؟" در سوم بعد سوپری رو نشون داد. گفتم "بریم من هونگ آوردم." گفت "صبر کن ببینم اگه این همسایه داشت دیگه مزاحم شما نمیشم!" بعد که اون خونه هم گفت ندارم این خانم راه افتاد رفت! سمت مخالف خونه‌ای که نشون داده بود!! گفتم "هونگ دستمه همسایه. بیا بریم خونه‌ات که بهت بدم" گفت "نه دیگه، لازم ندارم!" به همین سادگی، به همین خوشمزگی، پودر کیک کلاه‌برداری :)

+ اگه خونه تنها بودم، شاید همینجوری هونگ رو می‌دادم می‌رفت😅
+ هونگ ما خیلی سنگینه. شاید حدود 200 قیمتش باشه.
  • نظرات [ ۱۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan