- تاریخ : يكشنبه ۳۰ مهر ۹۶
- ساعت : ۰۸ : ۳۹
- نظرات [ ۷ ]
6:58 راه افتادیم. خیلی گشنهم بود.
کنار مترو پیادهم کردن و رفتن. فک کنم استارت دویدن تو متروی مشهد رو من زدم :)
اسممو گذاشتم تو نوبت، چهارده! اومدم بیرون تو پارک نشستم. موز رو درآوردم، له شده بود! یه بچه گربه اومد نشست چند قدم اونورتر زل زد به من! یک سوم موز که له نشده بود رو خوردم، بقیهاش رو با پلاستیک گذاشتم جلوی گربه! بو کشید و رفت :) هدهد دیده بود که گربه بوسراق (نوعی شیرینی خانگی) میخوره! گفتم شاید موز هم بخوره😂 پلاستیک رو برداشتم انداختم تو سطل.
8:13 چیلیک! اولین عکس در مسیر پیش رو :) و بعد چیلیکهای دیگر.
بیکار و علاف و منتظر، افتادم به خیابون گز کردن. از جلوی یه شیرینیفروشی رد شدم! هوش و حواسم رفت! همیشه جلوی قنادیها ناخودآگاه پاهام شل میشه! و خیلی وقتها مثل یه بچه خیره میشم به ویترین و کیکها و شیرینیها و شکلاتهای خوشگل رو نگاه میکنم.
رد میشم تا یه بقالی پیدا کنم. ولی اصلا دوست ندارم کیک و بیسکوییت بخورم. چشمم به مغازههاست. طباخی! کلهپاچه!!! فکری که مثل برق از ذهنم میگذره هم خندهداره، هم عجیب و هم دلبههمپیچ! تندی رد میشم :)
از دور یه لوامالتحریر میبینم! از جلوش رد میشم و دوباره برمیگردم :) کاش به اندازهی همهی چیزای اون تو پول داشتم :) کلللی دفترا رو نگانگاه میکنم. یکی چشممو گرفته. هم خوشگله هم با کیفیت هم 200 برگ. یازده و پونصد. فکر میکنم "من که اهل خاطره نوشتن تو دفتر نیستم! تو مسیر پیش رو هم احتمال اینکه وقت کنم بنویسم فوقالعاده کمه! چرا بخرم؟" یه خودکار و یه رواننویس برمیدارم و میام بیرون. دلم اون تو جا میمونه.
میرم تو بقالی، هرچی نگاه میکنم دلم هیچکدومو نمیخواد. برای تموم شدن انتظار فروشنده یه باباجون برمیدارم و میرم تو پارک. از اون سمت سوراخش که کِرِم زده بیرون شروع میکنم، چون سمت مخالفش محل تجمع کِرِمهاست :)
10:37 کارم تموم میشه. هم کار خودمو انجام دادم هم مهندس هم هدهد. مامان و آقای هم تو یه دفتر دیگهای کار داداش کوچیکه رو انجام دادن.
اون قدم گندههه رو که هی دلدل میکردم برداشتم. الان معلقم بین زمین و آسمون، مثل چند ساعت پیش. تفاوتش اینه که اون موقع با هر بادی از این سمت آسمون شوت می شدم سمت دیگه، الان یه طناب به پام بستن محدودهی حرکتم کم شده! ته طناب رو نمیبینم، معلوم نیست به کجا وصله...
- تاریخ : شنبه ۲۹ مهر ۹۶
- ساعت : ۱۱ : ۴۱
- نظرات [ ۱۰ ]
گاهی هم آدم خودش رو مسخره میکنه. با فکراش، حرفاش و کاراش.
+ های! ای روزگار! تف بر مردمانی که تو را اینگونه ساختند و اینگونه ویران کردند و اینگونه در تو حکم راندند و اینگونه در طول تو استحکام بخشیدند پایههای ضعیف ظلم را، تا چنین ستبر و ریشهمند شد.
- تاریخ : چهارشنبه ۲۶ مهر ۹۶
- ساعت : ۲۱ : ۵۳
- نظرات [ ۳ ]
کتم رو برمیدارم. رو دستم تا میکنم، مثل موقع اومدن. کیف رو سمت راست نگه میدارم و بند بلندش رو از رو گردن رد میکنم و میذارم رو شونه چپ. چادرمو سر میکنم و از اتاقم میرم بیرون. بیرون کلی داد و هواره! یه مسئلهی مالی با یه مسئلهی پرستاری قاطی شده! با اوقات تلخی خداحافظی میکنم و میرم پایین. روانشناس یک هم داره میره پایین. خداحافظی میکنیم، ولی با دیدن قیافهی من باهام همقدم میشه. سوز سرد میاد، میگم کاش کت رو پوشیده بودم! میگه "چرا انقد عذاب وجدانت زیاده؟ چیزی که تقصیر تو نبوده، کسی هم از تو ناراحت نیست!" ناراحتم چون نرفتم مسئولیتم رو طلب کنم. نرفتم بگم این کار منه، بذارین خودم انجام بدم. مسئول کلینیکه و بخشی از مسئولیت منو هیچوقت بهم نداده. گفتم لابد صلاح میدونه این قسمت رو خودش انجام بده. برام خیلی راحتتره که همهی کار رو خودم بکنم، ولی نتونستم بگم، چون بالادستی منه.
یکم باهام حرف میزنه و بعد میره سمت مسیر خودش.
یادم میاد شارژ منکارتم داره تموم میشه. حساب کتاب میکنم "هفت تا منکارت" تا BRT تکرار میکنم "هفت تا من کارت یعنی؟ هفت تا من کارت یعنی؟" و ذهنم متمرکز نمیشه که بفهمم هفت تا من کارت یعنی تا چند روز دیگه؟
تو ایستگاه نسبتا خالی نشستم، سعی میکنم کت رو زیر چادر بپوشم. میپوشم. سوار میشم. تا میشینم رو صندلی یه دختر جوون میشینه کنارم و مادرش کنارش. باد پاییزی از پنجرهی باز میزنه تو صورتم. بوی خیلی افتضاحی میاد! دستمو جلوی صورتم تو هوا تکون میدم. با خودم میگم کاش پنجره رو ببندن. به ایستگاه میرسیم، باد متوقف میشه، بو شدیدتر میشه! تازه میفهمم بو از یه جایی غیر از بیرونه. پشیمون میشم که دستمو اونطوری تکون دادم.
یکم که تو جام تکون میخورم میفهمم کت رو روی کیف پوشیدم! با زحمت کت رو درمیارم، کیف رو درمیارم، کت رو میپوشم، کیف رو رو کت میندازم و بعد راحت میشینم!
یه پسر دوازده سیزده ساله که چند صندلی جلوتر کنار مامانش نشسته، رفتارهای عجیبی میکنه! ظاهرا عقبموندهی ذهنیه. یادم میفته چند وقت پیش هم تو اتوبوس دیدمش. صندلی پشت سرم بود و هی میزد تو سرم! محکم! نمیدونم دفعهی چندم بود که بهش چشغره رفتم و دعواش کردم. تکرار نکرد.
دختر و مادرش بلند میشن میرن، ناگهان بو دیگه نیست! یه نفس عمیق میکشم! از ذهنم میگذره چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه که این بو رو با خودش حمل میکنه؟
پسر از جاش بلند شده میخواد انگشتشو به چشم یا پیشونی یه دختر دو سه ساله فشار بده! جلوشو میگیرن. دفعهی قبل هم سر همین کاراش از مادرش یه سیلی خورد، این دفعه هم. یکی میگه "ببرش بهزیستی بذار. اینطوری به خودش و بقیه آسیب میزنه!" میگه "بردم. گفتن ماهی ششصد هفتصد تومن باید بدی! نمیتونم."
چند ایستگاه بعد همه پیاده میشن بجز پسر و مامانش. منم پیاده میشم، سوز بیشتر شده. تو باد پاییزی نفس میکشم و راه میفتم. باید همین امشب بهش پیام بدم و بگم "متأسفم که تا حالا این قسمت رو به عهده نگرفتم، از این به بعد اجازه بدین مسئولیتش با خودم باشه."
مثل تمام پستها، بینتیجهگیری، روزمرهنویسی!
- تاریخ : سه شنبه ۲۵ مهر ۹۶
- ساعت : ۲۰ : ۲۲
- نظرات [ ۳ ]
دیروز تو کلینیک جو تست EQ راه افتاده بود. تست توسط یه بات تلگرامی گرفته میشد و برای دیدن نتیجهاش باید حتما یه نفر دیگه رو دعوت میکردی و اون نفر دیگه هم حتما تست رو شروع میکرد. تست ظاهرا (طبق اظهار بات!) مال دانشگاه بروکلی بود که با کلی زحمت به فارسی برش گردونده بودن! همهی تست 20 تا عکس بود و ما باید با دیدن چهره ی افراد از نژادهای مختلف حدس میزدیم که تو چه حالتی هستن. مثلا غم/ ترس/ تعجب/دلربایی!/ عشق/ شادی/ مودب بودن/ خجالتزدگی/ شرمساری/ تحقیر/ میل و هوس/ ارتکاب جرم!!! و... امتیازات دیروز از کم به زیاد اینها بودن: (از 180)
صفر!!! 30، 72، 81، 99، 108، 153
و 153 مال من بود :):):) بزن دست قشنگه رو به افتخار آرتمیس :) صفر هم به گمانم متعلق به یه آقای دکتری بود خارج از کلینیک! خلاصه اساتید دانشگاه بروکلی از پشت همون میزهاشون از اون سر دنیا کلی برام کف زدن و با غلظت گفتن "احسنت! شما توانایی تاپی در درک و خواندن احساسات آدرز دارین! این ویژگی یو فوقالعاده است. میتونه توی بیزینس و حتی روابط با فرندزت خیلی کمکت کنه و بلا بلا بلا..." بندگان خدا نمیدونستن قبل تفسیر تست باید چند تا سوال حداقل میپرسیدن! مثلا اینکه
"آیا یو موقع کانورسِیشن اصلا به فیس طرف مقابلت نگاه میکنی؟؟؟"
"یو در طی یِر با هَومِنی آدم مختلف سر صحبت رو اوپن میکنی؟!"
"یو بعد از چه مدت آشنایی میتونی به طرف مقابلت بگی بیا با هم تی بخوریم؟ یا تراول اخیرت خوش گذشت؟ یا چیلدرنت چند سالشونه؟"
(الان برین سجدهی شکر به جا بیارین که من اینجا تو روتون نگاه میکنم و باهاتون حرف میزنم! اگه فیزیکاً ببینمتون سرمو به یمین و یسار میچرخونم و سوتزنان از کنارتون رد میشم :) )
جا داره اطرافیان من برن این تست رو بکوبن تو سر اساتید دانشگاه هاروارد! (آخه از اسم هاروارد خوشم نمیاد!) مشااااورمون که تواناییش تو ارتباط با مریض خیلی هم خوبه شده 30! من که تو این نه ماه در مجموع 10 تا جمله هم با مریض صحبت نکردم شدم 153! نظریهی دیگهای هم دیروز در این رابطه صادر شد مبنی بر اینکه من به دلایل مذهبیخانوادگی با لنگه کفش زدم تو سر این تواناییم و اجازه ندادم بالفعل بشه! که اگه این واقعیت داشته باشه وااسلاما! خسران، خسران، خسران!
امروز دکتر میگفت "از این به بعد باید مدیریت اینجا رو بدیم دست خانم آرتمیس! چون هوش هیجانیش از همهمون بالاتره!" به این میگن مسخره کردن آیا؟ من با این نمره از EQ همچین حسی بهم دست نداد، وگرنه اون لنگه کفشه رو میکوبوندم تو ملاجش :)
خوب من که این تستها رو باور نمیکنم، چون چند سال پیش تست IQ هم داده بودم جوابش مِنسا لِوِل شد! اما دریغ از جویی هوش که من ببینم دارم تو کارام استفاده میکنم. EQ که مثلا همین هوش عملیه، ولی کو؟ بازم خبری نیست. الان من میتونم برم از مسئولین دانشگاه کمبریج شکایت کنم که "هوشی که ادعا کردین نیست! یالا بدین!"
امروز یک بحث پرشور هم داشتیم. از امر به معروف و نهی از منکر شروع شد و به جدایی/اتصال دین از/و سیاست رسید. از اون بحثها که دلم واسشون تنگ شده بود. از اونا که سااالهاست گذاشتم کنار. از اونا که یه جایی درجه حرارتش اونقد میره بالا که پابرهنه تو حرف هم میایم. واقعا هیچی بارم نیست، ولی تو این سالهایی که از محیط بحث کناره گرفتم فهمیدم آدم تو بحث رشد میکنه، میفهمه، یاد میگیره، دریچهها و بلکم افقهای جدیدی به روش باز میشه، و همینطور هم ممکنه با کله بخوره زمین و جنم بلند شدن پیدا نکنه، ولی سرانجامِ آب راکد هم از اون بهتر نخواهد بود. فقط واسم دعا کنین این همه ادعاهای نوین و جدید و ناگهانی رو بتونم طبقهبندی کنم و واسه درستهاشون تو ذهنم جا باز کنم و غلطهاشونو بتونم با استدلال از ذهنم پرت کنم بیرون :)
+ متأسفانه فاکتور هوش یکی از ارکان ارتباطات منه! یعنی جذب افراد میشم همین که حس کنم طرف حالیشه چی میگم، تکبعدینگر نیست و میتونه صحبت امروز منو با صحبت دو سال پیشم تو ذهنش پیوند بزنه، اون حرف پشت حرف رو بفهمه، من وسط جمله باشم اون تا تهش خونده باشه، مجبور نباشم برای حالی کردن منظورم جون بکنم آخرشم به خودم بد و بیراه بگم که چرا نمیتونم منظور رو برسونم! و... (همون بلا بلا بلا :) )
- تاریخ : دوشنبه ۲۴ مهر ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۴۵
- نظرات [ ۶ ]
به سمتِ راستِ نوارِ بالای کتاب نگاه میکنم،انتظار داشتم ساعت را ببینم، نبود، چند صدم ثانیه سردرگم بودم.
همکلاس و همخانهی برادرم گم شده بود، پیدا شد.
داشتم زبرا میپختم. ف آمد دنبال دستههای شیرآبشان. آمد دم در آشپزخانه. برایشان چیزی نفرستادیم.
پسرِ صاحبِ مغازهی پایینِ کلینیک ذهنم را بد درگیر کرده. نه پدر را دیدهام نه پسر را. امروز در کلینیک سر مشکلش و راه حل مشکلش بحث بود، بیشتر از همه درگیر شدم. اصلا حرف نزدم.
هدهد گفته بود بیا اینها را دستت کن. النگوهاش را میگفت.
گوشی را چک میکنم. هنوز خبری نیست. اصلا برایش مهم هست؟ اصلا به درک!
"تعصب (عِرق) همیشه هم بد نیست!" هم دکتر میگوید هم روانشناسمان. گفتم قصدم کشتن کامل آن است، تا چهقدرش حاصل شود.
یک آهنگ دانلود کرده بودم. هرچه میگردم نیست.
چرا ح درس نمیخواند؟ چرا اینقدر پرخاشگر شده؟
یک چیپف میخواستم. حتی یک پانصدی ته کیف پولم نیست!
صدای دکتر میآمد که به مریض میگفت هفتهی بعد نیست. چرا فراموش کردم دقیق بپرسم تا برای هفته ی بعد برنامه بریزم؟ چرا هروقت دلش بخواهد با شوهرش یا تنها میرود سفر و من نمیتوانم؟
نگاهم خیلی اتفاقی به نگاهش برخورد. اخم کرده بودم، لبخند زد و نگاهش را تا ورودی در حس کردم! چه میشود که گاهی حتی مغرورهایشان، برای حتی یک اخم، غرورشان را کنار میگذارند؟
کلید هوم گوشی را فشار میدهم، دفعهی هزار و بیستم. خبری نیست.
یک چیزی میخواستم بنویسم، هر چه فکر میکنم معادل ایرانیش خاطرم نیست! عجبا!
چرا وقتی نمیخواستم، همه چیز ظاهرا مهیا بود، همینکه دلم لرزید، همهچیز به هم ریخت؟
از النگو دست کردن بیزارم. هیچوقت النگوی طلا نخریدم.
آخرین تلخ را هم خوردم! تا آخر ماه چند روز مانده؟
گفتم نمیرسم بروم آن سمتها و فقط نوشتم "درخت انجیر معابد، احمد محمود" فردا دستم بود. واقعا؟
ساعت چند شد؟ گوشهی سمتِ راستِ نوارِ بالای کتاب که فقط نوشته 216...
- تاریخ : شنبه ۲۲ مهر ۹۶
- ساعت : ۲۰ : ۱۷
- نظرات [ ۶ ]
اول اینکه یه سوالی رو مدام تو کتاب تکرار میکرد که در واقع یه شبهه بود. آخر هم کامل و دقیق بهش جواب نداد. حالا من که نمیخوام با خوندن این کتاب بفهمم امام حسین (ع) به حق بوده یا نه، ولی اگه کسی با یه همچین سوالی این کتاب رو بخونه فکر نمیکنم قانع بشه. اصولا جواب دادن به شبهات کار هر کسی نیست. به قلم کشیدنش هم.
نکتهی دیگه اینکه من میدونم کوفیها ناگهان جبههشون رو عوض کردن و تاریخ هم میدونه و کسی نمیتونه این رو انکار کنه. اما تو کتاب دلایل این تغییر وضعیت رو خیلی باز نکرده و سریع از روش رد شده. یا شاید هم به نظر من سریع بوده. منظورم اینه که بقیهی قسمتهای کتاب همهاش داره از حرفها و حالات درونی افراد صحبت میکنه، به این قسمت که میرسه از ظاهر قضیه حرف میزنه و حدیث نفس کاراکترها خیلی بهش پرداخته نمیشه. برای من خیلی جالبتر بود اگه میومد میگفت که اونا به طمع چه چیزهایی یا از ترس چه چیزهایی این کار رو کردن. یا اینکه آیا جهلشون باعث این کار شده یا همون طمع و ترس و...
و آخریش هم اینکه فضای داستان خیلی محدوده. من دوست داشتم داستان حداقل نحوهی پیوستن چندین نفر از اصحاب امام به سپاهشون رو تعریف کنه. برام جالب بود اگه میخوندم راجع به قصههای مختلف افراد مختلف سپاه امام. ولی خوب قصه فقط شامل یک نفر میشد.
بنظرم اومد نویسنده سعی داره بیطرفانه قضیه رو نگاه کنه. حالا چقد موفق بود رو خیلی نفهمیدم، چون خودم بیطرفانه نخوندم! ولی اینکه سعی داشت سوال (شبهه) ایجاد کنه بنظرم یه جور جسارت نویسنده رو میرسونه و به این معنیه که از جواب دادن نمیترسه و مطمئنه جواب خوبی براش وجود داره. حتی اگه نتونه خواننده رو قانع کنه، این چیزی از ارزشش کم نمیکنه. چون خواننده اگه خواننده باشه به یه کتاب رمان بسنده نمیکنه و دنبال سوالی که ایجاد شده میره.
خلاصه که بخونیدش به ما هم بگید نظر شما چی بوده :)
امروز این دلبرا رو خریدم. عاشق طرح جلدشون شدم. اگه به جای کلهی احمد محمود مرحوم چیز دیگهای میذاشتن یا کلا هیچی نمیذاشتن شاید حتی قشنگتر هم میشد. سی صفحه خوندم و تا اینجا بد گرفتتم!
این گیاهان زیبا به نیابت از "انجیر معابد" حضور به هم رسوندن ;) یکیش مال منه یکیش مال هدهد :)
"درخت انجیر معابد" دو جلدیه.
- تاریخ : چهارشنبه ۱۹ مهر ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۱۳
- نظرات [ ۴ ]
دیروز یه نیمرو با سیب درست کردم به شکل صورت آدم! گفته بودم خلاقیتم خیلی پایینه؟ دفعهی اول بود یه غذا!ی شکلی درست میکردم و خوب خودم ذوقزده شدم :) آوردم سر سفره مامان و آقای گفتن "این دیگه چیه؟" گفتم "از اینا واسه بچهها میپزن که با اشتها غذا بخورن! راستی امروز روز کودکه هااا!" آقای هم گفتن "آخی! کودک بابا!"😂😂😂
از گذاردن عکس تخممرغ (با اینکه مالی هم نبود!!!) معذورم، زیرا جداً از تبارک میترسم! زیر همه پستهای آشپزی میاد دیسلایک میذاره😓 میترسم ترورم کنه یه وقت!
این پست باید دیروز منتشر میشد چون اصلا مناسبتش روز کودکه :) اما خوب نشد. روز این کودکای گودزیلا رو نمیگم ها! اونا که هر روز روزشونه! مگه کسی جرأت مخالفت با اینا رو داره اصلا؟ من بیشتر دوست دارم این روز رو روز کودکایی که کودکی نکردن بدونم. اون بچههایی که بقیه میرن مدرسه و اونا نگاه میکنن. بقیه میرن شهربازی اونا میرن سرکار. بقیه شب میرن خونه اونا میرن سر چهارراه گل و فال میفروشن. اونایی که پدر یا مادر خوبی ندارن، تربیت درستی نمیشن، استعدادهاشون به هدر میره، مجبورن با اعتیاد تو خانواده سر کنن، اونایی که جامعه و سیاست حقشون رو گرفته، اما حتی نمیدونن که حقی دارن!
- تاریخ : دوشنبه ۱۷ مهر ۹۶
- ساعت : ۱۳ : ۱۵
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۱۰ ]
- تاریخ : يكشنبه ۱۶ مهر ۹۶
- ساعت : ۰۸ : ۱۸
- نظرات [ ۶ ]