- تاریخ : يكشنبه ۲۰ فروردين ۹۶
- ساعت : ۲۰ : ۲۷
- نظرات [ ۶ ]
با این همه ستارهی روشن چه کنم؟؟؟ :((
این روشنها منو خاموش کردن! وگرنه میشه بخونم و نظر داشته باشم و در سکوت برگردم؟؟؟
این روزهای آخر شلوغپلوغ شده همه چی...
+ ای وای! داشت یادم میرفت :):) دیروز صبح عمه شدم!
+ هنوز اسم قطعی نداره، من اینجا بهش میگم جوجه! چون مامانش به بچه کوچولوها میگه جوجه :)
+ و من الله التوفیق فور اِوِر...
بعدانوشت: بله، میشه بخونم و نظر داشته باشم و چیزی نگم! خیلی هم میشه. تمام کسانی رو که دنبال میکنم میخونم؛ با دقت هم میخونم. برای وبلاگ خودمم همینطوری بیشتر دوست دارم! خوانندهی خاموش :)
- تاریخ : جمعه ۲۷ اسفند ۹۵
- ساعت : ۰۵ : ۲۶
- نظرات [ ۶ ]
به عنوان هدیهی روز مهندس، این پست رو با صدای بلند برای دو تا مهندس منزل قرائت نمودم، باشد که رستگار شوند :)
- تاریخ : جمعه ۶ اسفند ۹۵
- ساعت : ۱۱ : ۲۱
- نظرات [ ۸ ]
- تاریخ : پنجشنبه ۷ بهمن ۹۵
- ساعت : ۲۱ : ۵۲
- نظرات [ ۷ ]
داداش رو با معدل هجده و خوردهای به زور تو رشته ریاضی ثبتنام کردیم. همه برادرام ریاضی بودن و ما خواهرا همه تجربی:) دیشب داداش اومده میگه امسال میخواستم شاگرد اول بشم ولی وقتی همکلاسیامو دیدم دیگه به فکر شاگرد شدن نیستم:| چهار پنج تا زرنگ اساسی و بقول خودش معدل بیست تو کلاسشونه! بهش میگم اینا هیچ اهمیتی نداره و تو نباید تحت تأثیر جو قرار بگیری. ما خواهر برادرا اغلب به شرایط محیطمون غلبه میکنیم و تازه بقیه از ما تأثیر میپذیرن. ایشون نمیدونم به کی رفتن. به زحمت تا حالا جزء شاگرد زرنگای کلاس باقی مونده و اونم نه همیشه اول. بیشتر اوقاتم از ترک تحصیل حرف میزنه. از بعضی کاراش واقعا متعجب و ناامید میشیم و از بعضی کاراش انگشت حیرت به دهان میمانیم! با ما 5 تا فرق داره اساسی.* گاهی فکر میکنم شاید بخاطر اینه که سن مادرم موقع تولدش سی و خوردهای بوده و هفتمین بچه بوده و پرهترم دنیا اومده (شش یا هفت ماهه) و بعد از تولد مدتها تو NICU بستری بوده و تشنج کرده و یه مدتی هم تو اون دنیا به سر برده و دوباره برگشته!!! و تا چند ماه کلی شیلنگ و دم و دستگاه بهش وصل بوده و نمیشده حتی درست بغلش کرد... و در مجموع با کلی گریه و زاری و دعا و التماس مادرم و به شکل معجزهوار موندنی شده. میگم شاید همین قضایا رو مغزش تأثیر گذاشته... شایدم اصلا نباید کسی رو با کسی مقایسه کرد، حتی برادر و خواهرها رو، و شایدم ما زیادی متوقعیم. الله اعلم... فقط میخوام آیندهی همهمون درخشان باشه...
کیکپزون به رولتپزون تغییر یافت! همیشه کیکها و شیرینیهام رو میخورن و اشکالم میگیرن! البته تعریف هم میکنن :) خامهای دوست ندارن و من همیشه باهاشون در جدالم :))
دیشب بابا خطاب به من میگن کو پس کیکتون؟
_ تخم مرغ واسم نیاوردن فردا میپزم.
_ اگه میخوای بپزی یه چیز خوب بپز. یا کیک ساده باشه یا خامه نزن!!!
_ اینا که دوتاش یکیه. پس "یا"ش کو؟؟؟
_ :))
* اینکه گفتم داداش کوچیکم با ما فرق داره، نه اینکه بقیه خیلی شبیهیم. ما هم تفاوتهای فاحش با هم داریم چه اخلاقی چه باورمندی چه رفتاری. اما ایشون تمش با تم ما متفاوته!
+ پدر یکی از منشیهای درمانگاه یه بیماری داره و دکتر بهش گفته خودتون رو آماده کنین، مرگ حقه! وقتی اینو از یکی دیگه از منشیها شنیدم منقلب شدم. اگه کسی یه روز به من همچین حرفی بزنه...؟ سنش از من کمتره و تو عقده. به اندازه کافی مشکلات شروع زندگی مشترک داره. برادرشم از خودش کوچیکتره و حدود 13_14 سالشه... خدا کمکشون کنه :(
+ کیفیت نهچندان خوب عکس هم مربوط به گوشی مامان هستش. بعله!
- تاریخ : چهارشنبه ۷ مهر ۹۵
- ساعت : ۱۳ : ۳۹
- نظرات [ ۰ ]