- تاریخ : پنجشنبه ۱۶ آذر ۹۶
- ساعت : ۱۲ : ۵۸
- نظرات [ ۰ ]
ما نیز در چالشی که از وبلاگ یک آشنا شروع شده شرکت نمودیم :)
اولش خواستم بگم سرگذشت من خیلی شبیه به لوسیمی هست و دیگه چیزی ننویسم. ولی بهتر دیدم بنویسم و نقاط تفاوت رو بیشتر بگم. نمیدونم ولی چی از آب دراومده. در کل اونایی که این پست رو خوندن میتونن از خوندن پست من صرف نظر کنن :) اونایی که نخوندن هم قطعا صرفنظر کنن! (چون گروه اول مثل خودم خیلی بیکار بودن که اون طومار رو خوندن😂 و البته میدونین که بیکاری یه صفت بد و تنزلدهندهی پست مذکور نیست!)
مدرسه به هر ترتیبی بود گذشت، با تمام قلههایی که روشون بودم. الان برام مثل یه رؤیا میمونه. فقط چند تا جملهاش تو ذهنم نقش بسته که متأسفانه از جنبهی پایین بنده حکایت میکنه.
یکیش این بود که "تو باید داروی سرطان رو کشف کنی" که کشفش کردم، ولی هنوز رسانهای نشده :/ (نگین پس چرا ما خبر نداریم!)
یکی هم "انشاءالله رتبهی سه رقمی میاری!" که فقط حدود دو هزار تا بیشتر از تخمین معلمم شدم😂😂 (معلم مذکور حتی نام فامیلی بنده رو نمیدونست و صرفا بر اساس جواب من به یه سؤال هوشی این حرف رو زد)
دانشگاه هم که نمیخواستم برم، اما مثل بعضیا هم برای دل پدر یا مادرم نرفتم، بلکه اجبارا رفتم :) اما خدا رو شکر مامایی دانشگاه تیپ یک قبول شدم. الان که فکر میکنم رشتههای بهتری هم میتونستم برم، مثل بیناییسنجی یا رادیولوژی. ولی چون هیچ آشناییتی با اون رشتهها نداشتم اصلا تو لیست انتخاب رشتهم نبودن. تا ترم سه هم قصد تغییر رشته داشتم، اما استاد راهنمام نذاشت :/ ترم یک و دو بسی گند زدم! معدل ترم یکم شونزده و اندی و ترم دو پونزده و اندی شد! بدترین معدلهام! از اون هم بدتر شاگرد ممتاز که هیچ، شاگرد اولم که هیچ، شاگرد پنجم هم نشدم حتی! و این روند شاگرد نشدن تا آخر تحصیل ادامه داشت، اما اوضاع درسی بهبود پیدا کرد :) از ترم سه و اخصا چهار که وارد بیمارستان شدیم شرایط بهتر شد. چون به کار بستن و تلفیق دروس تو اون محیط لازم بود که خیلی از بچهها تو این مورد ضعیف بودن و بنده توفیقکی تو این زمینه داشتم. یعنی هرچی که تو کلاس ساکت و ناشناخته بودم، تو کارآموزی بولد و شناخته شده بودم. مورد استثنای دیگهای که استادا منو میشناختن مواقعی بود که ارائه داشتم. همیشه تو ارائه جزء بهترینها بودم و اساتید واقعا تشویقم میکردن. یادمه برای مبحث زنان، استاد پاور یکی از بچههای ارشد رو نشونم داد و گفت "اینو نگاه کن میتونی مثل این کار کنی؟" منم که از شدت سادگی پاور تعجب کرده بودم کاملا بیاختیار گفتم "این؟؟؟ بهتر از این میتونم کار کنم!" استادم برگشت یک نگاه عجیبی بهم کرد. نزدیک بود بگم "واهاهاهای چه پاور جامع و باحالی بود، من شکر اضافه خوردم!" که استاد فرمود "نه!!! خوشم اومد :):):) تا حالا کجا بودی نشناخته بودمت :):):)" و واقعا بعد از ارائه ازم تعریف درست و حسابی کرد.
بنده یکی از بیحاشیهترین دانشجوهای موجود رو کرهی زمین بودم! به همون دلایلی که لوسیمی فرمودن وارد هیچ کار متفرقهای، من جمله بسیج و انجمن و جامعه و نشریه و حتی کمیته تحقیقات نشدم! و الان میگم کاش حداقل وارد کمیته تحقیقات میشدم و از کارگاههاش استفاده میکردم و شاید حتی میتونستم تو همون دوران کارشناسی یه مقاله بدم. البته علت نرفتنم علاوه بر اینکه از ارتباط با آقایون احتراز میکردم، این بود که خود کمیته هم تا ترم شیش هفت فقط در حد یه اسم بود و باعث میشد همهاش بگم "چرا بیخودی تو کمیتهی منفعل بیفایده ثبتنام کنم؟" بعدشم که راه افتاد، چون مسئولش یه بندهخدایی بود (که ذکرش رو در پاراگراف بعد میخونید) باز هم از شرکت تو کمیته صرفنظر کردم.
چند باری هم به اصرار همکلاسیم که سردبیر نشریه بود واسه یکی از نشریات دانشگاه چیزی نوشتم و از اونجایی که با وراجیهای بنده آشنا هستین چیزایی که نوشتم فقط در حد وراجی بود و بس :) و باز به اصرار ایشون مجبور شدم (واقعا مجبور شدم) دو بار جلسات نشریه رو برم و خوب تا جایی که میشد سعی کردم حرف نزنم، ولی نشد و چند جملهای حرف زدم. پس از آن مشاهده مینمودم که یکی از بندگان حاضر خدا در آن جلسه! (چه ترکیبی شد!) به بنده چپچپ نگاه همیکنندی! بنده هم دماغ محترم را بالاتر از قبل گرفتندی و صورت خود را حتی نیم درجه به راست و چپ نگردانیدندی و بر سرعت گامهای خود افزودندی و راههای صاف را کج نمودندی! :دی نتیجتا ایشان با یکی از همرشتهایهای بنده مزدوج گردیدندی و تئوری "عقد پرستار و ماما رو تو آسمونا بستن!" را تقویت کردندی :)
برای آمار پر کردن (که فقط اگه مامایی خونده باشین واقعا میفهمین یعنی چی!) خیلی به خودم سخت میگرفتم. یعنی باید آمار واقعی پر میکردم. چه شبها که شیفت اضافه رفتم و چه روزها که شب کردم با فقط یکی دو آمار و چه آمارها که راهی سطل زباله شد چون دخالت استاد یا پرسنل در اون بیش از حد شده بود.
اما نتیجه داد و تو آزمون پرهعرصه نفر اول شدم و معدل ترمهای آخرم اکثرا هیجده بود و باعث شد معدل کلم الف بشه. طبق ادعای اساتیدمون، مامایی دانشگاه مشهد تو رشته ی خودش تو کشور اول و از دانشگاه تهران و شهید بهشتی هم بالاتر بود. طبق حرفهای همکلاسیهای انتقالی گرفتهمون به تهران هم دانشگاه ما واااااقعا سختگیر و بدنمره بود. بخاطر همین من این هیفده رو واسه خودم نوزده حساب میکنم😂😂😂 شما هم همین کارو بکنین :)
برای ارشد هم هیچوقت قصد نداشتم و ندارم که بخونم، چون علاوه بر اینکه هزینهاش سرسامآوره، بعد از اتمامش عملا مامای بهتری نمیشم! چون تئوری صرفه و فقط کسانی ارشد میخونن که بخوان phd هم بخونن و استاد دانشگاه بشن.
در کل دانشگاه یه محیط با تجربههای جدید بود واسم و منِ منزوی تا حدود زیادی وارد اجتماع شدم. به حدی که آخر دانشگاه به نصف سطح همکلاسیهای دبیرستانم رسیدم ;)
همونطور که این چش و گوش باز شدن الان تو محیط کار ادامه پیدا کرده و تونستم تو روابط اجتماعی به سطحی برابر یکدهم سطح همکلاسیهای دانشگاهم برسم!
- تاریخ : سه شنبه ۲۱ شهریور ۹۶
- ساعت : ۱۹ : ۱۴
- نظرات [ ۷ ]
با دیدن کنکوریها و تلاششون دلم میخواد منم کنکوری باشم :) دلم میخواد تست بزنم و درصد بگیرم. برنامه بریزم و عمل کنم. کلاس کنکور برم و کتابخونه. آزمون بدم و سعی کنم ترازم رو ببرم بالا. در واقع هررر کاری پنج سال پیش نکردم بکنم. خوب من اصلا شبیه کنکوریها نبودم و الان حسرتشو میخورم. نه حسرت اینکه کاش میخوندم تا جای بهتری باشم، فقط همین که کاش همچو حسی رو تجربه میکردم. دیوانهی تمام عیاری بودم اون وقتا! حرفم این بود که "نمیخوام برم دانشگاه" آخرش که رفتم، کاش مثل آدم میرفتم. حتی کاش تمام تلاشم رو میکردم و باز همین رشته و دانشگاه رو میاوردم. مثل ع.ح که دبیرستان با هم بودیم، خودش بعدها بهم گفت تا نهایت توانش تلاش کرده. واسه کنکور زیر سرم هم رفت و آخرش با رتبهای حدود دو برابر رتبهی من تو دانشگاه چند صندلی اونورتر از من نشست. [البته اون الان تو قائم داره طرحشو میگذرونه و من فقط روزامو شب میکنم :)] گاهی میگم شاید تو قضیهی کنکور در حق اون ظلم شده، بیشتر میگم در حق خودم ظلم شده. البته که دومی درسته. تو اولی ظالم خداست، تو دومی منم. از همهی اینا بیشتر فکر میکنم این سرنوشتِ ازلنوشتِ من بوده، صلاح واقعیم بوده، از بس با این رشته مَچام :) ولی باز میگم این چه سرنوشتیه که با تنبلی به دست میاد؟ اگه همت داشتم، شک ندارم هر رشتهای در هر کجا میتونستم بیارم. بعد اون وقت اون میشد سرنوشتم. بعد یعنی من با تلاش به جایی رسیده بودم که صلاحم نبوده! (چون خودم و اون رشتهها رو میشناسم) عجب! اصلا افکارم هی میچرخه، دور باطل! آخرشم یه پس گردنی به افکارم میزنم بتمرگه سر جاش، انقد ورور نکنه، خوابم بپره! البته چون افکارم بخشی از خودمه با پسگردنی نمیتمرگه و باید باهاش بشینم سر میز مذاکره.
. "ببین، الان که اینجایی، ازشم هی همچین راضی هستی. اونجوری نگاه نکن، اگه راضیِ راضی نیستی، ناراضی هم نیستی! دور و ورتو نگاه کن و شکر کن. شغلاتو دوست نداری؟ به درک! امید که داری بالاخره بشینی سر جات. پس چه مرگته هی یاد گذشته میکنی و به امکان تغییری که ممکن نیست و تازه خواست تو هم نیست فکر میکنی؟"
. "خوابم میاد بابا، تو که از منم بیشتر ورور میکنی! حالا من یه چی گفتم، این ول نمیکنه نصف شبی! بیگی بخواب باآ..."
+ میدونستین دانشگاه من و اشک سابق! یکیه؟ خودم وقتی فهمیدم خیلی جالب بود برام، شاید حتی همو دیده باشیم تو دانشکده، کی میدونه؟ البته ایشون ارشده و رشتهشم پرستاریه.
+ خودم میدونم از غرب شروع میکنم به شرق میرسم. لطفا به روم نیارین. ازیرا که پراکندهگویی جزء خصوصیات اخلاقی بارز ما میباشد و آن را دوست نیز میداریم :)
- تاریخ : جمعه ۱۶ تیر ۹۶
- ساعت : ۲۱ : ۳۱
چند وقت پیش فهمیدم جدیدا میگرن گرفتم!
همیشه وقتی تو هیستوری میگفتن میگرن دارم، دور از ذهن بود برام که خودمم داشته باشم. کلا من هیچ بیماریای غیر از سرطان نمیتونم برای خودم متصور باشم! سردردهای زندگیم به تعداد انگشتای دستامم نمیرسه. ولی جدیدا وقتی تو باد یا نسیم پیادهروی میکنم سردرد خفیف میگیرم، که طبق تعریف میشه یکی از انواع میاگرین!* باید کلاه بذارم، ولی با چادر نمیشه.
پیادهروی شیش هفت کیلومتری با شخصی که شبیه توئه ولی اصلا شبیهت نیست، اونم تو نسیم سوزناک خوبه. سردرد نیمساعته به پیادهروی چند ساعته میارزه دیگه!
البته یکی بیاد به من و ایشون یاد بده که پیادهروی گفتن، نه دوی ماراتون!
دیروز تو تریای دانشکده داشتیم وِیفر میخوردیم، دوستم میگفت دلم واسه دانشکده تنگ شده. واسه کلاسا. واسه درسا. دل من نرماله آیا؟ چرا تنگ نمیشه پس؟ تنها چیزی که منو الان به درس و دانشگاه پیوند میده، فکر ادامه تحصیله و بس.
+ چرا درها بسته است؟
+ یه درو باز کن لطفا!
+ اون دری که میخوام رو باز کن لطفا!
+ اگه دوست داری البته، لطفا!
+ لطفا!
+ ;)
* جمع مکسر میگرن. ضمنا نیاین به کسی که عربی رو حدود نود زده گیر الکی بدیناااا!
- تاریخ : پنجشنبه ۷ بهمن ۹۵
- ساعت : ۲۱ : ۵۱
- نظرات [ ۴ ]
دو سه روزه با یه لینک وارد یه گروه شدم که راجع به تحصیل در چینه. شرایطش خوبه. من همیشه آرزوی رفتن به سراسر دنیا رو داشتم، با اینکه قصد ادامه تحصیل نداشتم ولی مثل اینکه تنها روزنه واسه من همین ادامه تحصیله. قطر این روزنه هم در حد یک هزارم میلی متره! چون عمرا خانواده بذارن من تنها برم خارج. معتقدن در حد همون مسافرت داخلی تنها رفتن بسمه! ضمنا زبانم هم ضعیفه. قصد دارم کلاس زبانم برم ولی خجالت میکشم. چون بخوان تعیین سطح کنن در حد دیپلم هم نیستم. همش یادم رفته چون علاقه نداشتم.
داداش داره دنبال خونه میگرده، شاید به زودی برن از اینجا... آبجی دومی هم به فکر راه انداختن کارگاه تو طبقه سومه. انقد از شلوغ پلوغی خیاطی بدم میاد. خدا کنه همونجا باشه وگرنه میاد تو اتاق خواب و اونوقت همیشه خونه بهم ریخته خواهد بود.
برهی ناقلا روز آخر شهریور قراره برای چهارمین بار دنیا بیاد! خواهرشم (وروجک) چند روز بعدش برای اولین بار ان شاالله دنیا میاد:) تولد یک و دو سالگی پسرک رو نگرفت مامانش، گفت هنوز نمیفهمه. امسال اولین تولدشه، واسش یه کیف خرسی خریدم نارنجیه!
بعدانوشت: فاندی که تو اون گروه میگفتن به اینصورت گرفته میشه که اول 600 دلار به اوشون میدیم که به عنوان وکیل دنبال کارامون تو چین باشه و بعد در صورتی که موفق به گرفتنش بشیم 2400 دلار دیگه باید پرداخت کنیم به عنوان حقالزحمه! این مبلغ به اضافه هزینههای رفتوآمد و ویزا و... رو اگر بخوام همینجا خرج کنم راحت رشته مورد علاقهام رو به فارسی میخونم. اونم بدون منت بورسیه و اینا...
- تاریخ : يكشنبه ۲۸ شهریور ۹۵
- ساعت : ۱۷ : ۰۰
- نظرات [ ۰ ]