مونولوگ

‌‌

زندگی یک چمدان است که می‌آوریش/بار و بندیل سبک می‌کنی و می‌بریش

امروز صبح، من و مامان چمدونای مامانمونو بستیم. بی‌بی، دایی، مامان و آقای ان‌شاءالله امشب راهی قم میشن و چند روز بعد مامان و آقای بدون بی‌بی و دایی برمی‌گردن. کاش چند روز آینده سر کار هم نمی‌رفتم تا خوب استراحت کنم. امروز گردن‌درد بدی گرفتم، وقتی درس بخونم (و نه کتاب) و یه کار فکری مثل چمدون بستن! انجام بدم گردنم درد می‌گیره. لیست من برای سفر، بلندبالاتر از مامانه و باید خوب حواسمو جمع کنم تا چیزی جا نمونه. حالا کاش برای نمونه یه‌بار تو سفر نخ و سوزن لازمم شده باشه ها! (هم‌اکنون به خاطرم خطور کرد که سنجاق و سوزن‌ته‌گرد نذاشتم)


تا ظهر فقط داشتیم دور خودمون و لوازم می‌چرخیدیم و هر چند دقیقه یک بار چمدون‌ها رو توزین می‌کردیم و فکر می‌کردیم چیو کم کنیم تا وزنشون بشه سی کیلو و تازه چیکار کنیم که گزها و سوهان‌هایی که قراره طی چند روز آینده خریداری بشه رو هم بشه برد! همینطور حیران و ویلان و سیلان بودیم که آن فرشته‌ی نجات، بابای بره‌ی ناقلا (آق‌دوماد بزرگه) زنگ زد و گفت که کاروان‌های پاکستانی که از کربلا برگشتن فردا به سمت پاکستان حرکت می‌کنن. از همه بیشتر بی‌بی هیجان‌زده و خوشحال شدن. ساعتی بعد یکی از چمدون‌ها + دستشویی‌فرنگی (بی‌بی میگن اونجا دستشویی‌فرنگی‌هاش یا استیله یا یه فلز دیگه و برای همین یه‌دونه پلاستیکیش رو می‌بره، اما دایی میگه فردای روزی که برسن به بی‌بی ثابت می‌کنه همه مدل دستشویی‌فرنگی اونجا پیدا خواهد شد) رو بردن تحویل کاروان دادن و برگشتن. کاروان‌های زیارتی این بارها و گاها سوغاتی‌ها رو کرایه‌ای می‌برن و اونجا تحویل میدن. برای همین چمدون سی و چند کیلویی و دستشویی سه کیلویی دویست هزار تومن کرایه می‌گیره.
ولی قسمت بد روز اونجا بود که آقای اومدن و من از تو اتاق صدای در حد سکته‌ی مامان رو شنیدم که می‌گفتن چرا لباسات پاره پاره است؟ رفتم بیرون و دیدم که خدا به ما خیلی رحم کرده. شلوارشون جابه‌جا پاره و پیرهن گل‌بهیشون که به سفید می‌زنه، سیاه شده بود. با موتور داداشم تو صدمتری می‌رفتن که تعادل رو از دست میدن و چپ می‌کنن. الان تمام ماشین‌هایی که تو اون لحظه اونجا حضور نداشتن تا ریسک حادثه رو افزایش بدن برای من بهترین ماشین‌های دنیان و اون نرده‌ی حاشیه‌ی اتوبان که به آقای برخورد نکرده بهترین نرده‌ی دنیاست. مامان گریه کردن (و البته کلی هم آقای رو دعوا کردن) و من هم چیزی نمونده بود که بغضم بشکنه، ولی مثل همیشه خنده و قهقهه‌های آقای جلوی اشکمو گرفت. با این همه نه تنها درمانگاه و بیمارستان نرفتن، که دوباره راه افتادن و رفتن که بارها رو تحویل کاروان بدن و شب هم که می‌خوان برن سفر. پدر و مادر من (و به گمانم تمام پدرها و مادرها) همینن، زحمت‌های خارج از توانشون می‌کشن و به خاطر همین اینقد زود پیر و شکسته و دردمند میشن. خدا حفظشون کنه و بیامرزدشون و به ما هم توفیق بده زحماتشونو جبران کنیم.

Designed By Erfan Powered by Bayan