مونولوگ

‌‌

لیوان من


همیشه دوست داشتم که شغلی داشته باشم که بتونم تو محیط کارم ماگ مخصوص داشته باشم! ولی چون تو هیچ کدوم از جاهایی که تا حالا کار کردم به صورت روتین چایی نخوردم، ماگ هم نخریدم. داشتن ماگ مخصوص از آرزوهای دیرینه‌ی من بوده :) البته بجز اینکه چای نمی‌خورم دلیل دیگه‌ای هم واسه نخریدنش داشتم و اون اینکه هیچ و هیچ و هیچ طرحی تا به حال چشممو نگرفته بود. ولی دیروز بالاخره از میامی یه دونه که خیلی بینهایت فوق‌العاده زیباست خریدم *_*


یه شوک کوتاه هم دیروز بهم وارد شد. از خواب یک و نیم ساعته‌ی بعد از نماز! که بدجور چسبید برگشتم به محل اتراقمون که دیدم نه چادر هست و نه زیرانداز و نه وسایل و نه آدم! زنگ زدم به هدهد و آدرس جدید رو گرفتم و رفتم اونجا که دیدم سفره داره پهن میشه (خیلی کیف میده یه دور کامل بخوابی و بعد بری به سفره‌ی حاضرآماده برسی). در بدو ورود با شوق و ذوق منحصربه‌فردی پرسیدم راستی لیوانم کو؟ اما در کمال ناباوری گفتن که چرا لیوانتو همینجور روزنامه‌پیچ ول کردی تو چادر و رفتی؟ به صورت ضمنی گفتن که فاتحه‌ی ماگت خونده شد. خورد تو ذوقم، چون فقط یه مغازه از اینا داشت و فقط یه دونه صورتی داشت. این ناراحتیِ خفیف و زیرپوستی، تا چند لقمه‌ی اول غذا باهام بود، اما بعد از دقایقی گفتم بیخیال دنیا! درسته بعد از عمری یکی از چیزهایی که دوست داشتی رو پیدا کردی، ولی سبزآبیش هم خوب بودا! :) بعد گفتم اینا که مستقیم نگفتن شکسته، شاید لب‌پر شده یا ترک جزئی برداشته باشه که قطعا به عنوان یه درس عبرت نگهش خواهم داشت و از ترکش هم حتی مواظبت خواهم کرد. که نمدونم خدا صدامو شنید یا چی که بلافاصله داداشم بدون مقدمه وسط حرف‌های بقیه گفت راستی لیوانت سالمه، تو ماشین گذاشتم. خوشحال شدم، ولی جنس خوشحالی رسیدن به خواسته، بعد از دست کشیدن ازش فرق می‌کنه. یه‌جور خوشحالی با طمانینه، یه‌جور خوشحالی فارغ از دلبستگی و یه‌جور خوشحالیه که سنگین‌رنگین شده و دیگه اون ذوق بچگانه توش نیست. به نظرم هر کدوم تو مرحله‌ی خودشون لازمند.

Designed By Erfan Powered by Bayan