با برگهی ارجاع از مرکز بهداشت اومده، هفده هفته، قلب رو پیدا نکرده بودن. منم خیلی گشتم پیدا نشد. دکتر هم گشت، نبود. فرستادیم سونوگرافی، یعنی هست؟ اون تو بچه هست؟ بچه که هست، زنده است؟ مرده؟ مرگ چیه؟ مرگ چجوریه؟ کیا میمیرن؟ چرا من هرچی به مرگ فکر میکنم بیحستر میشم؟ دقیقا بیحس، انگار لیدوکائین زدن به تمام بدنم، کرخت کرخت. یهجوری میشم انگار از دنیا جدا میشم، نمیدونم اسمش چیه، خلسه؟ یهجوری که از دنیای اطرافم خیلی کم چیزی میفهمم. یهجوری که انگار میخوام از هرچی تو دنیاست فرار کنم، از هررررچی، حتی از قالب تنم، میخوام تمام این چیزهایی که منتهی به مرگ میشه، این چیزهایی که به مرگ عینیت میده رو از خودم دور کنم. اگه جسمم نباشه که مرگ نیست، اگه دنیا نباشه دیگه بازماندهای نیست که برای آدم ضجه بزنه.
قلبم درد میکنه. از صبحه میخوام گریه کنم، ولی نمیتونم. الان تو خونهی کناری خونهمون یکی داره ضجه میزنه، دو تا دارن هقهق میکنن، یکی هم داره گریه میکنه، ندیده میگم. چند کوچه اونورتر هم یکی داره خودشو میکشه.
سوریه بوده، همونجایی که از چند ماه قبل دیگه داعشی نیست، که دیگه اسمشونم نمیشنویم.
نمیتونم بگم کشته شده، نمیتونمم بگم شهید شده. نمیتونم هیچی بگم. فعلا از دنیای اطرافم خیلی کم چیزی میفهمم.
- تاریخ : چهارشنبه ۳۰ خرداد ۹۷
- ساعت : ۱۱ : ۵۵
- نظرات [ ۲ ]