مونولوگ

‌‌

وصیت

چقد همه چی خوبه. عالیه. انرژی از در و دیوار می‌باره. موج شادی از زمین بلند شده، رو به بالا جریان داره و قراره با نیروی مضاعف دوباره فرود بیاد رو سر و صورت ارواحمون :) از استرس لفت دادم، از فکر و خیال بیخود لفت دادم، از بحث و کل‌کل لفت دادم، از اینستا لفت دادم، تلگرام که هیچ‌وقت درست حسابی نبودم که لفت بدم، وبلاگ هم که همه آنفالو شدن، نصفه نیمه لفت حساب میشه، از زندگی هم بسلامتی لفت میدم به همین زودیا. البت جزء کارایی که باید بهش برسم نوشتن وصیت‌نامه است، قبل از لفت دادن از دنیا!
دیشب، دقایقی قبل از لفت دادن از بیداری، به اجبارِ من چایی آوردیم، نشستیم رو رختخواب‌ها به گپ زدن. من و هدهد و مامان و آقای. از رفتن حرف می‌زدیم.
گفتم "وای! وصیت‌نامه ننوشتم!"
هدهد میگه "وصیت اموال نداشته‌ات رو می‌کنی؟"
(مامان مثل قدیم دیگه حساس نیست! بس که از بچگی بی‌محابا و بی‌رودرواسی از مردنِ خودم و بقیه حرف زدم، کوتاه اومده بالاخره! یادم میاد این بحث خط قرمزمون بود، صحبت ازش برابر بود با گاز گرفتن زبون و بعد هم گیوتین!)
میگم "بالاخره بگم چقد نماز روزه واسم بجا بیارن دیگه!"
هدهد میگه "من همین چارتا النگو رو بیشتر ندارم! نمی‌برمشون که اگه یه وقت برنگشتم حیف نشن!!"
میگم "فک کنم یک سوم به مامان میرسه، دو سوم به آقای!"
میگه "پس من یکیشو می‌برم که رند بشه، یکیش مال مامان، دوتاش مال آقای!"
مامان میگه "عه! چرا اینجوریه؟"
آقای می‌خنده :)
همزمان که صحبت می‌کنم تو گوشی می گردم دنبال آیه‌اش ببینم درست گفتم یا اشتباه! (اول حرف میزنم بعد دنبال درست و غلطش می‌گردم! همچین آدم قابل اعتمادی هستم!!)
"خوب مامان ببینین، شما این یه النگو رو واسه خودتون برمیدارین، خرجشم نمی‌کنین، آقای از اون دو تا باید حداقل یکیشو واسه شما خرج کنه! بازم دوتا به شما رسیده!"
مامان میگن "هاااا، که اینطور :)" فک می‌کنم چقد راحت راضی شد مامان! بعد میگه "مگه چای نمی‌خواستی، پس چرا نمیخوری؟"
هدهد میگه "اگه چای بخوره کی بره تو اینستاگرام بچرخه؟😆"
پیدا می‌کنم آیه رو، درست گفتم "نخخخیرم، تو اینستا نیستم، بیا آآآ ببین!" و صفحه‌ی حبل‌المتین رو نشونش میدم.
میگه "تف به ریا! روزه هم هستم!"
میگم "اگه کسی زن و بچه نداشته باشه یک‌سوم، دوسومه. اگه داشته باشه برابره، پدر و مادر هر دو یک ششم. چرااا؟" این چرا، چرای مخصوص منه، با لحن مخصوص من و معنیش اینه که به فکر فرو رفتم! فرو رفتن در فکر همانا و خاتمه‌ی مجلس همانا!

من معمولا فقط برای صبحانه چایی می‌خورم، ولی برای بلند کردن آقای و مامان و برپایی گردهمایی دلچسب قبل از خواب، لازم باشه چای هم می‌خورم :) جالبه بقیه هم چایی نمی‌خواستن، چون فقط من خوردم! ولی بازم بلند شدن واسه حرف زدن :) به این میگن قدرت دختر ته تغاری که میتونه بابای نیم‌خوابش رو بلند کنه خخخخخخ

آقا یه فیلم بهم دادن به نام کانجرینگ! میگن خعععلی خفنه! میگن کانجرینگ2 ده تا کشته داده تو سینما!😨😱 قبل از اینکه اینا رو بدونم گفته بودم دیدنش خودآزاریه! بعد از فهمیدن این چیزا مصمم شدم ببینم.😓 اگه برنگشتم از من به شما وصیت شب قبل از خواب چای نخورین!

  • نظرات [ ۱۷ ]

معمولی. معمولی. معمولی

امروز تو کلینیک بحث مهر و اول مدرسه و بچه‌هایی شد که توان مالی خرید کیف و کفش و لباس و لوازم مدرسه رو ندارن. گفتم "برای بعضی بچه‌ها، اول مهر بجای اینکه ذوق و شوق داشته باشه، بیشتر حسرت داره" و بعد خودم شدید رفتم تو فکر. فکر روز اول مدرسه‌م که حتی مقنعه‌ی سفید سرم که هیچ قیمتی نداره دست دوم بود. فکر اون وقتایی که میومدن سر کلاس اسم بچه‌ها رو صدا می‌زدن که بهشون کمک کنن و من مدام استرس داشتم که نکنه اسمم تو لیست باشه! فکر کتابایی که از سال بالایی‌ها می‌گرفتم و اول سال یه پاک‌کن تموم میشد تا کتاب تمیز بشه. فکر اون جامدادی دوطبقه‌ی دست دومی که چقدددر دوستش داشتم. فکر اینکه وقتی از تهران اومدیم مشهد، چقدر هیچی نداشتیم و چقدر از همه لحاظ از فامیل‌ها و آشناها پایین‌تر بودیم. و از همه مهم‌تر و عجیب‌تر برام، فکر بیخیالی و حسرت نخوردنم افتادم. اینکه هیچ وقت حتی از خودم یا مامان و آقای سؤال نکردم "چرا من ندارم؟" بعد فکر امروز افتادم. امروز روز که یه سر و گردن از خیلی از فامیل‌ها و آشناها بالاتریم. چه اقتصادی، چه تحصیلی، چه اعتباری، چه خوش‌نامی. (الحمدلله) بعد فکر آقای افتادم و سخخخت جون کندنش که تا همین دقیقه به سختی خودش باقیه. و فکر مامان و شونه به شونه همراهی کردنش با آقای، که اگه نبود، آقای هم مثل خیلی از مردهای سخت‌کوش فامیل الان چیزی نداشت. فکر اینکه هم مامان و هم آقای با سن زیر پنجاه و پنجاه و پنج، هر شب با درد و آه و ناله می‌خوابن و خیلی از نیمه شب‌ها بیخواب میشن و تا صبح بیدارن. بیشتر شب‌ها باید نیم تا یک ساعت با پاهام دست و پای آقای رو لگد کنم تا خوابش ببره. بعضی شب‌ها باید دست و پا و کمر مامان رو با روغن زیتون ماساژ بدم تا فقط یکم آروم بشن. ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه (نفس عمیق وسط قصه، در حکم آره نن‌جونِ مادربزرگ ;) ) الانم دارم فک می‌کنم تا کجا باید بدوون تا ما راحت باشیم و پیشرفت کنیم؟ اون شعار معروف آقای که "من خودم بیسواد بودم، کور بودم، بچه‌هام باید درس بخونن، آقای خودشون بشن" چه سودی به نفعشون داشته بجز فرسودگیشون. ما الان چقد داریم مزدشونو میدیم؟ قراره چقد تو پیری دستشونو بگیریم. الان که پیری زودرس داره به سراغ هردوشون میاد ما چقدر خودمونو تو این پیری سهیم می‌دونیم؟
از همه بدتر اینکه اینا فقط حرفه. که من یه بچه‌ی کاملا معمولی‌ام، با فرمانبرداری‌ها و سرکشی‌های یه بچه‌ی معمولی. که همون‌قدر به درد پدر و مادرم می‌خورم که یه بچه‌ی معمولی. که پدر و مادرم بیشتر از یه پدر و مادر معمولی زحمت ما رو کشیدن و برامون مایه گذاشتن، اما ما در هر حال معمولی شدیم. معمولی. معمولی. معمولی.

  • نظرات [ ۶ ]

روزمرگی

امشب داشتم از خیابون رد می‌شدم، مثل همیشه گوشیم دستم بود. یه موتوری از جهت مخالف خیابون اومد و اونی که ترک موتور نشسته بود چنگ زد گوشیمو بگیره. موفق نشد.

امروز یکی تو کلاس خیاطی سر یه موضوعی به شوخی می‌گفت "بگین مرگ بر آمریکا!" گفتم "به آمریکا چیکار دارین بابا؟ بگین مرگ بر انگلیس با این یقه‌هاش!" داشتم یقه انگلیسی می‌دوختم، مانتویی که تا اینجا حدود 60 تومن خرج برداشته و یقه‌اش اصلا تمیز درنیومده! یعنی اگه مثل بازاری‌ها تمیز درمیومد حدود 150 قیمتش بود.
با این رویه‌ی من باید "درود بر فرانسه" رو هم جزء شعارام قرار بدم! بخاطر یقه فرنچ :)

بره‌ی ناقلای عشق اومده بود خونه‌مون. در بدو ورود گفت "ما شیر آبمونو از تو باغچه آوردیم بیرون! آخه بابام لوله‌کشه!!" گفتم "کجای بابات لوله‌کشه آخه؟" میگه "دستاش😂😂😂"

دیشب از اتاق رفتم تو هال، دیدم مامان و آقای دارن صحبت می‌کنن، میگم "بحث امشب چیه؟" آقای میگن "بحث امشب اینه که تو باید اعدام بشی!🙂" :|
پریشب داشتیم در مورد تبعیض بین زن و مرد تو اسلام و خانواده‌ی خودمون صحبت می کردیم. نتیجه این شد که ما از دین برگشتیم! :) دیشبم حکم اعدامم صادر شد :)

  • نظرات [ ۱۸ ]

روزمرگی

یک جوری شدم که دلم می‌خواد حرف بزنم. حرف حرف حرف! چند تا چیز و چند تا آدم اذیتم می‌کنن که اگه به کسی بگم، ممکنه چشاش گردالی بشه! بنده خداها تقصیر ندارن و در واقع روحشونم خبر نداره! ولی من با رفتاراشون اذیت میشم. یعنی می‌دونم مشکل از خودمه.

واسه همین باید انقد روزمره‌گی‌هام پر رنگ بشه که اون رفتارا یادم بره. تا حالا امتحان نکردم، امیدوارم جواب بده :) خوب پس شروع می‌کنیم:


چند روز پیش رفتم پردیس کتاب، اوه رو عوض کردم، "پنج‌شنبه‌ی فیروزه‌ای" رو می‌خواستم که نداشت کلا و "جنگ چهره‌ی زنانه ندارد" رو هم مثل دفعه‌ی قبل تموم کرده بود. منم اصلا حال نداشتم مسیر دشوار یه کتاب‌فروشی دیگه رو بر خودم هموار کنم، این شد که اولویت سوم، "بیشعوری" رو خریدم. دوره ی سه جلدیشو. می‌خواستم فعلا فقط یکش رو بخرم، نداشت. دو و سه رو تک‌جلد داشت، ولی یک رو نه. مجبور شدم پک کاملش رو بردارم، 46 تومن شد! کلی حساب کتاب کرده بودم این ماه حداقل 150 تومن بذارم کنار و ماه‌های بعد دویست تومن و دویست و پنجاه تومن و... تا بعد چند ماه بتونم قرض آقای رو پس بدم. بعد که پنجاه تومنش اونجا رفت، دستم رفت به خرج کردن! حالا احتمال داره تا آخر ماه یه چیزی هم دستی از آقای بگیرم😆

من خودم اگه یه آدم تک و تنها مثل خودم رو ببینم که خرج خورد و خوراک و مسکن و انرژی نمیده، و آخر ماه تمام حقوقشم خرج کرده تعجب می‌کنم! نمی‌دونم بقیه چه جوری به من نگاه می‌کنن! :)

دیشب تو خونه‌ی خودمون مهمونی داشتیم. امشب خونه دایی دعوتیم. فردا شب و پس‌فردا شب هم خونه برادر و خواهر! مهمانی‌ها در دعوت از عمه برگزار میشن! مسخره نیست چهار تا خونواده هر شب خونه یکی جمع بشن بخاطر اینکه یه نفر اومده شهرشون؟ خوب اون مسافر بنده خدا رو شب اول همه می‌بینن دیگه! دوباره فردا شب همون جمع؟؟

هنوز وقت نکردم با هدهد حرف بزنم. باید ازش بپرسم ... تو مجلس چی برداشته گفته و چرا! خدا می‌دونه اون موقع هدهد چه حالی شده! به من که گفتن داشتم از عصبانیت می‌پوکیدم!

فردا ان‌شاءالله بدوزم تموم شه. خیلی دیگه داریم فس‌فس می‌کنیم! :)

  • نظرات [ ۰ ]

مهمان بابرکت

بعضیا هستن انقدر خاص‌ان که نمیشه ازشون ننوشت! فی المثل عمه خانم :)
بعضیام هستن که انقدر خاصن‌ان که اصلا نمی‌دونی در موردشون چی بنویسی! مجددا عمه خانم :)
بعضیام هستن که نمی‌دونی بهشون چی بگی، در نتیجه میگی خاص! بازم عمه خانم :)
بعضی وقت‌ها، رفتار آدم‌های خاص اذیتت می‌کنه. گاهی متعجبت می‌کنه، حتی به شگفتی وامی‌دارتت!
خلاصه که مامان و آقای با یه مهمون خاص برگشتن و من به شخصه (نه بقیه!) تو این مسئله گیر کردم.

+ برای هدهد🖑🖐 🙏
  • نظرات [ ۲ ]

مگه میشه که تو بخندی ولی، به اعجاز لبخند تو زل نزد؟ :)

الان من چقد خوشحال باشم خوبه؟

امشب قرار بود بجای یکی از همکارای پرستار، شیفت شب وایستم تا دوازده یک. از کار پرستاری زیاد استقبال نمی‌کنم راستش، مامان و آقای هم سه‌ی شب می‌رسن ان‌شاءالله، به همراه عمه. فردام که عیده. تمام این‌ها باعث میشد دلم نخواد برم. الان زنگ زد گفت نمی‌خواد بیام :) واسه خودم آهنگ گذاشتم و دارم میرم خونه :)


+ خدایا، چقد بزرگ شدم تو این یک هفته! چه تجاربی! اگه بدونین چند تا شاخ رو سرم دراومده! اگه بدونین چه چیزایی کشف کردم! :)

+ یه دویست سیصد تایی آهنگ باید رد کنم تا به یه آهنگ شاد برسم که به حال و هوای عید بخوره! تازه آهنگای شاد من، جزء آهنگای دلگیر و غمگین دوستام طبقه‌بندی میشن! :)

+ مامان آقای دارن میاااااااان :):):):)

+ عیدتون خیلی مبارک.

  • نظرات [ ۳ ]

من و خ.ط

اگه خودم و بقیه بفهمیم اییییین همه انرژی که تو جمع خانواده دارم و همه‌شم صرف "حرف زدن با هیجان" می‌کنم رو از کجا میارم خیلی خوب میشه! به دفعات اینو ازم پرسیدن و من جوابی نداشتم که بدم!

البته اگه بفهمم سکوتِ نسبتا مطلقم تو جمع‌های غیر از خانواده از چی ناشی میشه خیلی کاربردی‌تره برام!


+ دیشب مثال واقعی میت بودم! چون دیشبِ دیشب کم خوابیده بودم و لابد نمی‌دونین که جونم به جونِ خواب بسته است!

+ این یه جمعه‌ی هیجان‌انگیزه که قراره کار یدی! کنم!

+ صدای مرا از زیر پتو توی حیاط می‌شنوید! بوی سنگک میاد، یکی بیاد این پتو رو از من جدا کنه :)

  • نظرات [ ۴ ]

جمعه‌های زرد زرد زرد

خلاصه که الحمدلله :)


تیتر: زرد شاااادترین رنگ دنیا و یکی از دو رنگ مورد علاقه‌ی منه :)

  • نظرات [ ۷ ]

آرتمیس مهربون :)

چند دقیقه قبل تو حوزه‌ی خودم یعنی حیاط نشسته بودم. دیدم یه صدای خفیفی میاد مثل اینکه کسی یواش به در می‌زنه. بیخیالش شدم و باز سرمو کردم تو این ماسماسک. دیدم صدا بیشتر شد، رفتم جلو، یه دست رو بالای در دیدم که درو محکم گرفته و انگار داره میاد بالا! دست یه بچه بود، می‌خواست بره بالا انگورهایی که از تاک آویزون بود رو بکنه!!! آروم گفتم: "کیه؟ آی بچه چیکار می‌کنی؟" دیدم پرید پایین و رفت. اومدم تو خونه به بقیه گفتم. داداشام شروع کردن دست انداختنم! گفتن "ما هم صداتو شنیدیم! مثلا داشتی دعواش می‌کردی؟" بعدم ادای منو درآوردن و با یه لحن مهربون و ملایم هی می‌گفتن "آی بچه چیکار می‌کنی؟" منم گفتم "توقع داشتین داد بزنم آآآآآی دزد؟!؟ یا زنگ بزنم پلیس 110؟ انگور بود دیگه!" مامانم از بیرون برگشت و گفت "همونایی رو هم که کنده افتاده رو زمین زیر پا له شده" باز اینا شروع کردن "از بسسس خشن حرف زدی با بچه، طفلک زهره ترک شده، انگورا رو هم ول کرده فرار کرده!😂😂😂😂😂"
خوبه نمردم و یکی گفت من با ملاطفت حرف می‌زنم!

+ ستاره جان، راستش حوصله ندارم جواب خصوصیا رو بیام وبت بدم! خخخخ همینجا میگم.
1. برای اون نقاشی؛ یک قاشق ماست، نصف قاشق آرد و چند قطره زعفران دم‌کرده رو با هم مخلوط می‌کنیم و بعد با یه سیخ، چوب کبریت یا هر چیزی نقشی که می‌خوایم رو روی قابلمه می‌کشیم، بعد میذاریم رو گاز با حرارت بالا سی ثانیه یا همین حدودا که خشک بشه، بعدم مواد ته‌دیگو می ریزم و می‌پزیم.
2. اون اولی ماسته که توش زرده تخم مرغ و زعفرون ریختم، قبل ته‌چین پزیدن!
3. نمی‌دونی چرا کامنتا بسته است؟ :/ فراموشی داری هر دفعه می‌پرسی؟ :|
4. پولم کجا بود آزاد بخونم بابا! 91 وارد، 95 فارغ‌التحصیل شدم.


والا، بلا من کامنتا رو بستم بخاطر شما! چون عذاب وجدان داشتم رو حرفای بی اهمیت من نظر میذارین. ولی ظاهرا بسته هم باشه شما نظرتونو میذارین. خصوصی هم میذارین که کار من سخت‌تر میشه😅 ضمن اینکه از لطف شما تشکر می‌کنم کامنتا رو هم باز می‌کنم، و مجددا مجددا مجددا تأکید می‌کنم اگه می‌تونین استفاده‌ی بهتری از وقتتون داشته باشین اصلا این صفحه رو باز نکنین. من خاطراتم رو می‌نویسم چون بعدا از خوندنشون لذت می‌برم. اینا برای بعدهای خودمه :) از خوندن وبلاگ‌های شمام لذت می‌برم. ممکنه هر ده بیست پست یه بار کامنت بذارم، دلیلش اینه که حرف قابل عرضی ندارم، ولی می‌خونم و کیف می‌کنم :) از روزمرگی‌های روون دلژین مهربون، از غرغرها و وقایع بیمارستان ستاره جان، از قلم گیرای سِرِک،  از پست‌های مفهومی جناب دچار، از چرندیات جناب الف سین (البته جسارت نباشه، عنوان خیلی از پست‌هاشون چرندیاته، در حالی که اصلا چرند نیستن!)، از خاطرات دفاع مقدس و بخصوص پژوهش‌ها و خرافه‌زدایی‌های جناب اسدپور، از صداقت‌های پرواز، از داستان‌های جناب غمی، از نکته‌سنجی‌های لوسی‌می، از طومارهای مستر مرادی، از نگاه‌های متفاوت جناب هشت‌حرفی، از پست‌های هزار سال یک بارِ تبارک جان ، از زندگی رنگی رنگی ارکیده، از معجون‌های انگلیسی فارسی جناب دایی و در کل از وبلاگ تمام کسانی که دنبال می‌کنم لذت می‌برم. گفتن نداره که از دنبال شدن به علت دنبال کردن و از کامنت گذاشتن به علت کامنت گذاشتن بدم میاد!
  • نظرات [ ۱۲ ]

شیر تو شیر!

از سر کار اومدم. مامان شیر گرم کرده بودن. رفتم تو اتاق نشستم. مامان صدا زدن که "بچه‌ها! بیاین شیر و 'بوسراق'* بخوریم." برخلاف همیشه که شیر نمی‌خورم، این بار رفتم که بخورم. اما دیدم فقط چهار تا لیوان شیر ریختن! یعنی مامان، آقای و دو تا داداشام! منم قهر کردم و الان باز تو اتاق نشستم. اصلا من قهرم تا روز قیامت :|

الان صدام می‌زنن برم غذا درست کنم، مثلا قهرم ها!


* یک نوع شیرینی خانگی.

Designed By Erfan Powered by Bayan