مونولوگ

‌‌

کمی تا قسمتی غرغر‌های خاله‌زنکی :)

مجلس دیروز از بد هم بدتر بود. از افتضاح هم افتضاح‌تر. متأسفانه مجلس فقط و فقط بخاطر من مولودی شد، چون همون روز اول گفته بودم نمیام. بقیه مشکل اساسی نداشتن با این موضوع. گرچه من نه بحث نکردم، نه خواستم نظر کسی رو عوض کنم، اما ناراحتیم از چهره‌م کاملا مشخص بود. خانواده هم چون میدونستن نمیامِ من نمیامه، یک الم شنگه بزررررگ راه افتاد. بعضیا می‌گفتن "نمیشه نیاد" و در حالی که قبلش رو مجلس آهنگین! توافق کرده بودن، زنگ زدن طرف داماد و حرف زدن که مولودی بگیرین و اینا. بعضیام نیومدن منو پذیرفتن و فقط ناراحتی خودشونو از این تصمیم بروز دادن. بعد بعضیا از این گروه اخیر بعد از اینکه بعضیا از گروه اول زنگ زدن طرف داماد، بخاطر اینکه حرفشون دو تا شده بود گفتن "به جهنم که نمیاد اصلا. هر قبرستونی میخواد بره بره" :) فرداش از سر کار اومدم میگن مجلس مولودی شد :||| این مراحل، از توافق بر سر آهنگ تا توافق بر سر مولودی بدون هماهنگی با بنده انجام شد کلا :| یعنی بخاطر کسی کاری انجام میدن ولی نظرشو نمی‌پرسن :| اگه می‌پرسیدن می‌گفتم بهشون که بخاطر من اصلا لازم نیست مجلستونو عوض کنین، یا فرداش می‌گفتم که میام مجلس رو.

حالا بگم چرا افتضاح بود. مداحِ نا مداحِ کاسب‌کار به همراه سه عدد دف‌نواز هرچیو خواست به اسم مولودی خوند. طرف داماد هم زحمت کشید از اول تا آخر وسط بود! فک کنین با داریه!! طرف ما هم چند نفر چند دقیقه این زحمتو متقبل شدن. در واقع خودمونو مضحکه کرده بودیم. شیطونه می‌گفت برم همون وسط تمام بساطشونو به هم بریزم بگم شما که دل و دستتون یکی نیست غلط می‌کنین اسم امام زمان رو می‌برین. به حدی مسخره بود که داشتم منفجر می‌شدم. اما نشدم و الان صحیح و سلامت برای شما سخنرانی می‌کنم :) تو مجلس هم جوری حضور داشتم که تعداد خیلی کمی منو زیارت کردن و تازه بعضیاشونم نشناختنم.
نمی‌دونم چرا من تو عروسی زشت‌تر میشم :| تو عروسی خواهر و برادرام هیچ‌کس بهم نگفته خوشگل شدم! اینم شانس ماس :)
دیگه اینکه تو مجلس با خاله‌م بحثم شد. چون خاله گوشیشو داد دست خواهرم که فیلم بگیره. منم همونجا جلوی خاله گفتم نگیری هااا! با تحکم! در حالی که خواهرم از من پنج سال بزرگتره. اصلا مسئله‌ی ساده‌ای نیست، می‌دونم اونجور مواظبتی که ما از عکس و فیلم‌هامون می‌کنیم خاله اینا نمیکنن. با اون قطعیتی که من حرف زدم خواهرم فیلم نگرفت دیگه :دی ولی خاله خییییلی ناراحت شد. قهر خیلی شدید! این قهر در حالی بود که امروز صبح پرواز داشتن و می‌رفتن. معلوم هم نیست چند سال دیگه بتونم ببینمشون، ده سال، بیست سال، تا آخر عمر! با اینکه حق با من بود ولی کلللی عذرخواهی کردم و حتی گفتم "من غلط کردم، ... خوردم خاله جون"!!! بازم نشد. دیگه شب بعد از آشپزی و بشور بپز و اینا عسل و خاله رو برداشتم رفتیم بیرون. چند تا چیز برای خاله خریدم و بعدش هم رفتیم تو هوای یخخخخ شیرموزبستنی خوردیم :) یکم خاله عوض شد :) امروز صبح هم رفتن، ان‌شاءالله سلامت برسن.
ها راستی یه چیز دیگه! خواهر داماد تا چند روز قبل خیلی خوش‌برخورد بود. دیروز کلا از این رو به اون رو شده بود. نه سلامی نه علیکی. با اون کارایی که اونا تو مجلس کردن منم اصصصلا دیگه محلشون نذاشتم. قبلا هم گفتم اصلا و ابدا نمی‌تونم قایم کنم که از کسی ناراحتم، از چهره‌م و رفتارم کاملا هویداست. شب که از تالار برگشتیم خونه، ما دخترا با عروس رفته بودیم تو اتاق داشتیم حرف می‌زدیم. اومد گفت "دختر خانوما برین بیرون که داماد بیاد پیش عروسش بشینه" گفتم "من خسته‌م نمی‌تونم برم بیرون" هرررچی گفت با کمال خونسردی گفتم من نمی‌تونم برم بیرون. آخر گفت "پس ما عروسمونو می‌بریم پیش آقاشون!" خلاصه هرچی که بی‌کینه‌ام، همونقدر تو جواب دادن رک و قاطع‌ام. درسته رفتارشو یادم میره و بعدا تلافی نمی‌کنم ولی همون لحظه جوابشو میدم. البته بازم با مقدار زیادی ملاحظه. جواب نغز و دندون‌شکن هم بلد نیستم، ولی حرفمو میزنم.

الان هم به سلامتی با آق داماد قدیمی و خانواده، آق داماد جدید و خانواده، آق داداش متأهل و خانواده و آق داداش‌های مجرد داریم میریم گردش. مامان و آقای رو هم نیاوردیم :) البته خودشون افتخار نمیدن ;)

چون حالم خوشه بیاین تیتراژ فیلمی که ندیدم رو گوش بدیم، لیسانسه‌ها :)

+ جهان به اعتبار خنده‌ی تو زیباست :)
  • نظرات [ ۱۱ ]

میامی

صبح که رسیدیم انقد هوا سرد و مه بود که هیچ‌کس اون دور و بر دیده نمیشد. فک کردیم چقد خلوته. بخاطر سردی هوا رفتیم سوئیت بگیریم، گفتن آخریشه!! فهمیدیم خلوت نیست، همه چپیدن تو اتاقا! صبحونه خوردیم و ظرف‌ها رو شستیم و من و چند نفر دیگه یه چرتی زدیم، بعد رفتیم حرم واسه نماز. جایی که من نشسته بودم تو صف نماز، دقیقا محل اتصال صف آقایون به خانوما بود. داشت اذان میداد ولی آقایون خیلی دور بودن هنوز. هر مردی رد میشد خادم میبردش تو صف. من بجای خادم استرس گرفته بودم! ههههه نهایتا چند لحظه قبل از قامت بستن رسیدن بهمون :) ولی خدایی مردها خیلی حرف‌گوش‌کن هستن. خانوما بهشون بگی اینجا بشین کلی بهونه میارن که برن یه جای بهتر بشینن، ولی مردها اکثرا حرف خادم رو گوش میدادن :)
بعد از نماز رفتیم بازارچه، من یه قلک سفالی خریدم :)) خیییلی ذوق دارم واسش! خیلی *_* خیلی وقته دوست دارم قلک داشته باشم، ولی در خودم پس‌انداز کردن رو نمی‌دیدم! ببینم این دفعه چیکار میکنم!
نهار با آقایون بود دیگه، در رأسشون دایی. زن‌دایی و آقای و داداش‌ها و شوهرخواهرم هم هر کدوم یه کاری می‌کردن. من و هدهد و زن‌داداش هم الکی همون دور و بر می‌پلکیدیم 😅 بی‌بی و مامان هم اومده بودن کنارمون فرش انداخته بودن تماشا می‌کردن :) بال‌ها خیلی زودتر از تصورم کباب شدن، خیلی هم چسبید جاتون خالی :)
بعد از نهار، من و داداشام رفتیم یه جای خلوت بدمینتون بازی کردیم. خیلی کیف داد، شاید بیشتر از ده سال از آخرین بار که بدمینتون بازی کردم میگذشت.
نزدیکای غروب بود که رفتیم سمت کوه! هنوز به دامنه نرسیده بودیم که تاریک شد. برادران گرامی گفتن که بیاین برگردیم، ما گفتیم نع! خلاصه من و هدهد و خاله و دو تا دختردایی‌ها و داداش کوچیکم رفتیم جلو، بقیه برگشتن. کوه که نمیشد بریم، الکی همینطور تو دشت راه میرفتیم. گفتیم یه شعر که همه بلدیم رو با هم بخونیم، هیچی تو گوشی‌هامون نداشتیم. هدهد شروع کرد "یار دبستانی من..." همه بلد نبودن. باز خوند "آهویی دارم خوشگله فرار کرده ز دستم..." همه باهاش خوندیم. من یادم نیست چی خوندم! ولی بازم همه بلد نبودن. دختردایی کوچیکه‌م خوند "یه روز آقا خرگوشه/ رسید به بچه موشه/ موشه دوید تو سوراخ/ خرگوشه گفت آخ/ وایسا وایسا کارت دارم/ من خرگوش بی‌آزارم"!!! 😂 همه باهاش خوندیم و لی‌لی رفتیم و بالا پایین پریدیم😅 موقع برگشت از دور دیدیم یه شبح! تو جاده‌ی خاکی وسط بیابون نشسته! تازه قبلش از جن و آنابل و اینا حرف زده بودیم! رسیدیم دیدیم داداشم نشسته منتظرمون که تو این تاریکی تنها برنگردیم! آخی :) باز یه نفر اون آهنگ حامد همایونو گذاشت که میگه "دلبرا جان جان جان جان جان..." ما هم که بلد نبودیم، فقط جان‌جان و وای‌وای و های‌های و هی‌هی رو تکرار می‌کردیم😅
نماز شبو خوندیم و برگشتیم. همه‌ی دیروز یه طرف، قلک من یه طرف😎
  • نظرات [ ۴ ]

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

سنگ فِرِز چیه؟ خودم دقیقا نمی‌دونم. ولی ساعد بابامو بریده. زنگ زدن که "می‌تونی بخیه بزنی بیام خونه؟" گفتم "نهههه! وسایل ندارم که!" عصبانی شدن و به داداش گفتن سر خر رو کج کنه برن بیمارستان! فهمیدم تو راه بودن! یه چیزی هم گفتن تو مایه‌های اینکه "پس این همه درس خوندی به چه درد می‌خوری دقیقا؟" فک کنم از اینکه اون همه پول بی زبون رو خرج منی کردن که حالا نمی‌تونم صد تومن پول بخیه رو از خرجاشون کم کنم پشیمون شدن!! :):)

به داداشم پیام دادم که "از زخمشون عکس بگیر بفرست، بعد هم اگه داروخونه نخ بخیه می‌فروشه بخر بیاین خونه."با خودم گفتم دَم‌باریک رو برمی‌دارم به جای پنس، می‌دوزم میره دیگه. حداقل اینجوری فک نمی‌کنن که هیچی بلد نیستم! داداش جواب نداد، بهش زنگ زدم. گفت آقای رفته داخل واسه بخیه. بعد که اومدن خونه تعریف کردن که چند نفر رو سرشون شور کردن که بخیه بزنن یا نزنن! می‌گفتن شاید تاندون پاره شده باشه. گفتم خدا رحم کرد آقای نیومدن خونه. پرستارای با سابقه‌ی اورژانس چند نفره نشستن روش فک کردن و آخر هم با سلام و صلوات بخیه زدن، اگه میومدن خونه من می‌خواستم چیکار کنم دقیقا؟ من که خیلی کم کار پرستاری کردم و آناتومی هم بالکل یادم رفته!

ناهار خوردن بلافاصله برگشتن سر کار :/ به حرف هیشکی هم گوش ندادن! من مطمئنم اگه جدی نبود اصلا بخیه هم نمی‌رفتن بزنن.

امشب آآی راشدیزدی داره میاد مسجد یکم اونورتر کلینیک، دقیقا هم بعد از تموم شدن تایم شیفت من. می‌خواستم برم ولی چون دعوتیم خونه‌ی داداش مامان گفت نمیشه و باید برم مهمونی. حالا بعد قرنی ما خواستیم بریم مسجد ها! ببین خدا مامانم نمیذاره :)

  • نظرات [ ۲ ]

خاله

تا حالا این شکلیِ خودمو ندیده بودم. خاله‌زنک شدم :) از رفتارهای خاله ناراحت میشم، از اینکه رفته اونور خونه دایی ناراحت میشم، از اینکه با این سنش (هفت هشت سالی از من بزرگته) هرررر جا میره با دختردایی (که ششم ابتداییه و از نظر ما بچه است) میره ناراحت میشم، از اینکه همه‌ی عمر همه نازشو کشیدن و حرف رو حرفش نیاوردن و حالا از ما هم همین توقعو داره ناراحت میشم، از اینکه خاله از رک بودن من و ناز نکشیدنم ناراحت میشه ناراحت میشم، از اینکه آستانه‌ی خوشحالیش خیلی بالاست و هرکار می‌کنیم به چشمش نمیاد ناراحت میشم، از اینکه امروز صبح دیگه توجیهاتم برای رفتارهای خاله ته کشید و مطمئن شدم ازش ناراحتم ناراحت میشم، از اینکه در مورد کارهایی که می‌خواستم براش انجام بدم بی انگیزه شدم ناراحت میشم، کلا از اینکه ناراحتم ناراحتم. خاله‌مو دوست دارم، آدم خوب و مهربونیه، اما انگار از طرف بی‌بی و دایی بزرگم لوس شده و کمی پرتوقع، آخه دختر ته‌تغاریه! منم مثلا دختر ته تغاریم، ولی اینجوری که نیستم! به هر حال الان که بعد از چهارده پونزده سال اومده و قراره فقط بیست و پنج روز اینجا باشه دوست دارم با خاطره‌ی خوش بره، تا دیروز هم ناراحتی‌هامو بروز ندادم، برای خواهرامم که به من بروز داده بودن توجیه آورده بودم و گفته بودم بیخیال، خوب باشیم، میگذره. امروز خودمم ناراحتم، هنوز هم بجز یه جمله‌ی تلویحی به مامان، چیز دیگه‌ای بروز ندادم، ولی ناراحتم :( قشنگ همی شکلی :( ناراحت که باشم ناخودآگاه بی‌محلی می‌کنم، زمین و زمان به هم بیاد نمی‌تونم تو روی کسی که ازش ناراحتم بخندم، اگر هم به احتمال یک درصد بخندم، جوری مصنوعیه که طرف خودش متوجه میشه. تا دیروز دلیل‌تراشی می‌کردم و انکار. حالا چیکار کنم؟ :( برم یکم فک کنم شاید دلایلی واسه این رفتارها وجود داره که من ندیدم.

  • نظرات [ ۲ ]

Babaeeeee

روز خوبی بود. با خاله رفتیم پارک، وَسَطَنا (وسطی) و استوپ میوه بازی کردیم. من نارگیل شدم😁 بعد من و ح یه کوچولو والیبال هم بازی کردیم. بعد رفتیم همون جای همیشگی معجون و شیرموز خوردیم. وقتی برگشتیم خونه دیدیم در حیاط بازه! فک می‌کنین وقتی رفتیم تو چی دیدیم؟ یک حیاط فوق بهم‌ریخته و یه بَبَیی کنار پنجره! پشگل‌ها همه جای حیاط به چَشم می خورد! و یک سطل که داخلش رنگ قهوه‌ای و تینر مخلوط شده بود روی حیاط "سر نوک سر" شده و موزائیک‌ها قهوه‌ای شده بودند! سطل زباله که خدا را شکر خالی بود نیز به سرنوشت سطل رنگ دچار گشته بود! راستش خیلی تعجب کردم، چون سابقا آقای گوسفند رو می‌بستن، اما این بار باز بود! رفتیم باهاش سلام علیک کنیم که به طرفمون حمله‌ور شد! گوسفند این شکلی ندیده بودم. یکم از نونی که تازه گرفته بودیم بهش دادیم یکجا قورتش داد. فهمیدیم گشنه‌شه! نونا دست من بود، یه لحظه حواسم پرت شد، یهو به خودم اومدم دیدم با سرعت داره به طرفم میاد! شوکه شدم. از معدود دفعاتی بود که تو عمرم ناخودآگاه جیغ کشیدم. معدود دفعات که میگم منظورم کمتر از انگشتای یه دسته! مواقع ترس هم جیغ نمیزنم. خلاصه خیلی حالت تهاجمی داشت، ژست شاخ زدن به خودش می‌گرفت و به دو میومد سمتمون! داداشم میگفت این قبلا شاخ داشته، جاش هم هست! رفتیم یک عالمه کاهو آوردیم براش یه لقمه‌شم نشد! خخخخخخ بعد هم با حالت فرار رفتیم تو خونه. هدهد می‌گفت تو رو خدا ح رو بخور، ما رو نخور😅 تو خونه هم که نشسته بودیم با پاهای جلوییش می‌پرید رو حفاظ‌های پنجره و وایمیستاد! بعد هم فهمیدیم در حیاط که موقع اومدن باز بود رو ایشون باز کرده بوده! سیم آیفونم از روی در کنده و الان مجبوریم شخصا بریم در حیاط رو باز کنیم! غروب قصاب آوردن و کلک حیوون رو کند :( اصلا طاقت این قسمت رو ندارم. یادمه وقتی خیلی بچه بودم، مواقع نذر و اینا انقد گریه می‌کردم که بَبَیی رو نکشین!
امشب همه خونه‌ی مان. آبجیم، مامان بره‌ی ناقلا، نبود که مامان خیلی از دستش عصبانی شد و دستور صادر فرمود به سرعت خودشون رو برسونن! اصلا دلش نمیاد تو همچین مواقعی یکی از بچه‌هاش غایب باشن.

+ چند دقیقه قبل باخبر شدیم پسردایی بابام تو یه شهر دیگه، موقع کار از روی ساختمان چند طبقه افتاده و فوت شده. ندیدمش و حتی اسمشم نمی‌دونم هنوز. ولی خیلی ناراحت‌کننده است 😟 اگه دوست داشتین براش فاتحه بخونین یا صلوات بفرستین. ممنون
  • نظرات [ ۳ ]

امروز

من یه پسردایی دارم که خیلی ماهه! خَلقاً و خُلقاً :) دو سال و نیمشه. موندم این بزرگ شه چجوری من بغلش کنم، بوسش کنم؟!
امروز تو فرودگاه، با صدای بلنننند داد زد "پی‌پی! دارممممم!" ما اول فک کردیم میگه "بی‌بی اومد!" بعد از چند لحظه فهمیدیم چه آبرویی برده! 😂😂😂
ظهر هم بره‌ی ناقلا داشت میگفت "من میخوام بزرگ شدم دکتر بشم به دایی ح آمپول گاوی! بزنم" زن‌دایی گفت "پسرمم بزرگ بشه میخواد دکتر بشه، مگه نه؟" پسردایی هم برداشت گفت "من میخوام گاو بشم!!!" 😂😂😂
مامان و بی‌بی انقد تو بغل هم گریه کردن که یه ترافیک شلوغ پشت سرشون درست شده بود!
یه لباس پنجابی هم سوغاتی گرفتم😊


+ یه حسی بهم میگه وبلاگو بپوکونم برم پی کارم :~]
  • نظرات [ ۹ ]

آیا باور می‌کنید بعد از دو هفته به خانه برمی‌گردیم؟ :)

گوشام از دو طرف، پهلوهام، پاهام، کتف راست و چپم و حتی دهنم صاف شده! از بس در حالت درازکش بودم دیروز صبح تا حالا. میگن آدمی ناشکره همینه دیگه. اومدنا قطار گیر نیومد، همین راه بیست و هف هش ساعته رو با اتوبوس اومدیم. حالا قطار رو هم ناشکری می‌کنیم.


از گروه پنج نفره‌مون چهار نفر مریضن! خدا کنه من بین این همه میکروب مریض نشم😆 چیه همه فک میکنن عراق مرکز مریضی و میکروبه؟ از هر دو نفر یه نفر مریض برمی‌گرده این فکرا رو میکنن دیگه. بابا خوب مواظب سلامتیتون باشین برادرا خواهرا!

اهوازی‌ها رو نمیشناختم. الان با صفت مهمان‌نوازی میشناسمشون :) بلیطمون برای صبح پنج‌شنبه بود، اما بخاطر احتیاطی که داریم (که دیر نرسیم) چهارشنبه نصفه‌شب رسیدیم راه‌آهن اهواز، تو خیالمون یه چیزی شبیه راه‌آهن مشهد یا تهران رو تصور کرده بودیم! ولی با یه در بسته مواجه شدیم! یعنی تنها چیزی که فکرشو نمی‌کردیم بسته بودن راه‌آهن بود. فکرشو بکنین شهر غریب دوازده یک شب، پشت در راه‌آهن بمونین! البته ما اصلا فرصت نداشتیم که به راه‌حل فک کنیم، چون بلافاصله یه حاج‌آقا (معمم) و یه حاج‌آقای دیگه (غیر معمم) اومدن و گفتن که چون راه‌آهن شبا بسته است ما شما رو به یه محل اسکان می‌بریم. گفتن بیست و پنج تا حسینیه و چهل تا خونه رو برای این کار تجهیز کردن، یعنی تا اینجاشو فک کرده بودن که ملت پشت در راه‌آهن می‌مونن! ما رو به حسینیه سجادیه بردن. ولی جالبیش بیشتر تو صبح بود که ما راه افتادیم بریم راه‌آهن و دیدیم یکی از کوله‌هامون نیست! رفتار خوب و مؤدبانه و دلسوزانه‌شون برای پیدا شدن کوله برامون آرامش‌بخش بود :) آخرش هم فک نمی‌کردیم پیدا بشه ولی از تو ترمینال اتوبوسرانی پیدا شد!!!

امروز چهل و هشتمه، پس فردا هم شهادت امام رضا (ع) است. مشهد غلغله است. راه‌آهن هم نزدیک به مرکز غلغله! آقای میان دنبالمون، خدا کنه بتونن بیان تا راه‌آهن.

  • نظرات [ ۲ ]

در مسیر

شیفتامو قشنگ هماهنگ کرده بودم دوستم بره. حالا که تو راهم زنگ زده که رئیسم نمیذاره و کلی معذرت‌خواهی هم کرد. گفتم که عذرخواهی نیاز نیست و تقصیر اون نیست که شرایط عوض شده.
با یکی دیگه از دوستام صحبت کردم، فعلا قرار شده اون به جای من بره. ان‌شاءالله که همه چیز خوب پیش بره :) فک کنین توضیحات مربوط به درمانگاه زنان رو با اصطلاحات انگلیسی می‌گفتم بلکم اطرافیان کمتر بفهمن!

دیروز که رفته بودیم بیرون، وسط یه بیابون اتراق کردیم. من و هدهد با دو رفتیم تا دووورها! بعد هدهد برگشت و من نشستم همونجا و فقط به سکوت دل‌انگیز گوش دادم تا رعب‌آور شد :) موقع برگشت که هوا تاریک شده بود بساط رو جمع کردیم و من و هدهد شروع کردیم عکس گرفتن از ماه کامل :)


بعدش هم یه روباه دیدیم که باز من و هدهد دنبالش دویدیم و دویدیم و دویدیم! و باز هم افتادیم به عکاسی از ماه! هرچی آقای و مامان صدا کردن که بیاین بریم نرفتیم. یعنی دستمون به یه ماه خوشگل بند بود :) هی گفتن بیاین وگرنه میریم هااا! آخرشم نامردی نکردن و راه افتادن رفتن :| ما هم ازشون دور بودیم، انقد دویدیم دنبال ماشین! بعد دیدیم وایستاد، این دفعه نوبت ما بود :) از دو تغییر حالت دادیم به سلانه سلانه راه رفتن! من که دنده عقب می‌رفتم😆 تا اونا باشن تو شبِ بیابون ما رو ول کنن برن ;)

چرا هوا اینقد گرمه تو اتوبوس؟ وقتی فک می‌کنم یک شبانه‌روز باید اینجا بشینم به این حالت :| تبدیل میشم!

  • نظرات [ ۲ ]

خرابکاری & خرابکاری

دیروز صبح، برخلاف عادت معمول بعد نماز نخوابیده بودم. اونقدم گریه کرده بودم که چشمام شده بود قد یکی از زرده‌های تخم‌مرغ دو زرده‌ی پریروز. هفت خوابیدم و مامان از هشت تا هشت و نیم هی می‌گفت پاشو و نمی‌پاشیدم! همین‌جور خواب و بیدار بودم که گوشیم زنگ خورد، مثل فشنگ از جا پریدم! انقد هول بودم نزدیک بود تماس رو رد بدم. یکی از دو دلیل مهم گریه‌هام رفع شد با اون زنگ :)
تو مسیر دفتر تو ون داشتیم با هدهد حرف می‌زدیم که کجا پیاده شیم و اینا، یه خانمی هی می‌خواست راهنمایی کنه میگفت اینجا فلان‌جاست، هنوز به فلان‌جا نرسیدیم و... ما اصلا صورتمون هم طرف اون خانم نبود و ازش هم نپرسیده بودیم. نمی‌دونم چرا همه‌ش بین صحبت ما حرفش رو تکرار می‌کرد. هرچی هم هدهد می‌گفت "آره می‌دونیم، آره بلدیم" باز هم تکرار می‌کرد. بعد از چند بار تکرار من هم گفتم "آره حاج خانوم، می دونیم، بلدیم!"
شب هم که از کلینیک برگشتم دیدم شام نپختن و همبرگر آوردن که تو خونه ساندویچ درست کنیم. من از همبرگر خوشم نمیاد، اگه قرار باشه ساندویچ بخورم فلافل می‌خورم. سر سفره هم همین مطرح شد، بعد زن‌داداش گفت که فلافل آماده‌ی پخت هم میفروشن. پرسیدم فلافلش دایره است یا کره؟ اونم هی می‌گفت یعنی چی؟ منظورت چیه؟! بقیه هم جواب نمیدادن. منم گفتم "اینا رو تو دبیرستان نخوندین آیا؟"
حالا امروز صبح هدهد یه الم‌شنگه راه انداخته که "تو چرا درست حرف نمیزنی؟ اون خانمه بنده خدا رو چرا سنگ رو یخ کردی؟ بنده خدا یکم کم داشت، باید با اون لحن میگفتی بهش؟ دیدی ساکت شد و دیگه حرف نزد؟" منم همینجور هاج و واج نگاش می‌کردم و البته انکار! آخه اصلا فک نمی‌کردم با لحن بدی حرف زده باشم. هنوز از شوک این یکی بیرون نیومده بودم که باز گفت "اونم از دیشب که با ز اونطوری حرف زدی! تا وقت رفتن هیچی نگفت بجز خداحافظ!" دهن من یک متر بیشتر از قبل باز شد و گفتم "باز با اون چیکار کردم خودم نمی‌دونم!" گفت "بهش گفتی مگه تو دبیرستان نرفتی که اینا رو بلد نیستی؟!" هر چی گفتم "بابا من خطابم به جمع بود اولا، بعدشم من گفتم مگه تو دبیرستان اینا رو نخوندین؟" قانع نشد که. حرفش این بود که "این حرف از طرف تو که مثلا دانشگاه رفتی به کسی که نرفته یه جور فخرفروشیه!" داداشم از من کوچیکتره، زنش هم از داداشم کوچیکتره. سوم دبیرستان بود که عقد کردن. خیلی دوست داشت بره دانشگاه، ولی ازدواج و بعد هم بچه آوردن باعث شد نتونه بره. حتی امسال با بچه می‌خواست پیش‌دانشگاهیش رو بره، اما بازم نشد. منم اصلا حواسم نبود که رو این قضیه‌ی درس حساسه و نباید حرفی بزنم که بد برداشت کنه.
حالا موندم چیکار کنم. والله بالله من منظوری نداشتم، ابدا و ابدا و ابدا. گاهی این شرایط پیش میاد، حرف‌ها و کارها و حرکاتم رو جور دیگه‌ای برداشت میکنن و من نمی‌دونم چرا. تو چیزهایی از دستم ناراحت میشن که حتی خودم نمی‌فهمم. فعلا تصمیم گرفتم تا مدتی کم حرف بزنم و حواسمو بیشتر جمع کنم. خدا و بندگانش هم منو ببخشن ان‌شاءالله. هوففففف...
  • نظرات [ ۱۰ ]

آب‌پاش مغزی

مصداق بارز زنان علیه زنان و بلکم زنان علیه بشریت! یه جوک بیییییییمزه تعریف می‌کنه و هرهر می‌خنده! "دختره رفته فروشگاه و دست گذاشته رو پفک و گفته ببخشید از این پفکا دارین¿¿¿¿¿ الی افق و ختم و اینا" :|||||||||||
جامعه‌ای که یکی از دو جنس زن یا مرد رو تحقیر کنه جامعه‌ی سالمی نیست. نه مردهای سالمی خواهد داشت، نه زن‌های سالمی، نه نسل سالمی. چرا از این مسخره بازی‌ها دست برنمی‌داریم؟ مرد واسه زن جوک می‌سازه، زن واسه مرد. این میگه اون اِله، اون میگه این بِله! حالا من بخوام بگم الان فوکوس رو تخریب زن‌هاست به فمنیست بودن متهم میشم. از رانندگی و کارهای الکترونیک و فنی بگیر بیا تا آشپزی و صحبت و پوشش و حتی درک بدیهی‌ترین مسائل. یعنی واقعا شما تو عمرتون دختر دانشجویی دیدین که فهمش در حدی باشه که فک کنه ویروس لپ‌تاب از همون ویروس‌هاییه که انسان رو بیمار می‌کنه؟ پس چرا جوکش هست؟ من نمیگم خانوما بلند شین بریم سیاست و بورس و بهداشت و آموزش و فلان و بهمان کشور یا جهان رو در دست بگیریم، ولی میگم فکر نکنین که نمی‌تونیم. فکر نکنین که ما همون دست و پاچلفتی‌های تو جوک‌ها هستیم یا اگه نیستیم به نفعمونه که اون‌طوری باشیم. یه دختر لوس که فقط اطوار ریختن و عسیسم گفتن بلده، بهترین سرگرمیش اینه که صبح تا شب پای میز آرایش بشینه مانیکور کنه یا بره خرید، دغدغه‌ی اصلیش اینه که چی بپوشه و چطوری لاک ناخونشو با سگک کفشش ست کنه، بزرگترین عشقش تو دنیا پاستیله، همّ و غمّش شوهر کردنه، دانشگاه رو هم محض همین آخری و ایضا خالی نبودن عریضه تشریف می‌بره، آخرشم مجبوره پوشک بچه عوض کنه، غذای سوخته بذاره جلوی شوهر و غرغر بشنوه، تو دورهمی‌های زنونه غیبت فلانی و فلانی رو بکنه؛ در حالی که آقاشون داره تو جلسات هفتگی با دوستاش مسائل لاینحل خاورمیانه رو حل و فصل می‌کنه. این زن نخواهد تونست بچه‌ی آدم تربیت کنه، نه دختر نه پسر.
چون همیشه از این حرفای من سوء تعبیر میشه، بگم حرف من این نیست که خانه‌دار بودن خوب نیست، یا خانه‌دار بودن خوبه ولی خانه‌دار بودن + شاغل بودن حتما بهتره. برای من احتمال زیادی وجود داره که نهایتا به یه زن خانه‌دار تمام کمال تبدیل بشم، بدون هیچ شغلی، از صبح تا شب تو خونه. در حالی که چنین تصوری از من به خاطر دوستانمم خطور نمیکنه. هم یه جورایی جبر شرایطه و هم انگار یکی دیگه درون من هست که اون‌طوری رو هم دوست داره و میخواد تجربه کنه. ولی قبلش من باید بدونم چه قابلیت‌هایی دارم، باید قبلش خلاقیتی اگه دارم کشف کرده باشم، باید به راه‌حلی واسه "زندگی" فکر کرده باشم، باید به این درجه از عزت نفس رسیده باشم که بفهمم آروم و قرار گرفتن من تو خونه معادل بی‌ثمر بودن و اتلاف وقت نیست، باید بدونم بخاطر این نیست که من نمی‌تونم اون بیرون مفید باشم، بخاطر اینه که این تو مفیدترم (احتمالا). باید اینو فهمیده باشم که هرچی این تو و اون بیرون یاد گرفتم رو می‌تونم معادل‌سازی و استفاده کنم. باید بدونم میشه مثل پیازِ گیاه، نبود و بود. باید بدونم حق ندارم چون خونه‌نشین شدم از تلاش دست بردارم و به روزمرگی تن بدم. باید بدونم موظفم هرچه می‌تونم پرتر باشم، قوی‌تر باشم، آگاه‌تر باشم تا یه میوه‌ی پوچ و به‌دردنخور تحویل جامعه ندم. نباید جامعه رو بدم دست مردها تا بسازن، باید بدونم اگه تو ساختن جامعه شرکت نکنم حق‌الناس کردم، باید بدونم حد وسط نداریم، اگه تو مسیر سازندگی نباشم تو مسیر تخریب و استهلاکم. هر جایی قرار بگیرم چه جبر زمانه باشه چه انتخاب خودم، چه توی خونه چه بیرون، باید با آگاهی از اینکه کی‌ام و چی‌ام و چه‌کاره‌ام "حرکت" داشته باشم.
آخرش هم باید بدونم حرف زدنِ صرف، نه تنها هیچ دردی رو دوا نکرده که دردافزا هم بوده، شبیه لالایی خیلی‌ها رو آروم کرده و خوابونده و آستانه‌ی تأثیرپذیریشون رو برده بالا.

+ شأن نزول این افکار قر و قاطی از بالاخونه به سرانگشتان مبارک: درددددددد! شاید ندونین چه دردیه که زن باشی و ببینی یه زن داره جوکی رو می‌خونه که میگه مغزش از یه فندق هم کوچیک‌تره. میگه نصف جامعه که اونم جزءشونه انگل بالفعل‌ان. میگه و می‌خنده، می‌خنده، می‌خنده، هرهرهرهرهر...

+ زبان الکن من واقعا نمی‌تونه حق مطلب رو ادا کنه. به عنوان یه اشاره به حرفای بالا نگاه کنین.

+ یه چیزی هم که چسبیده بیخ گلوم و همیشه میخوام بگم اینه که من واقعا فمنیست نیستم. چون اصلا نبودم دنبالش که بدونم عقاید فمنیست‌ها چی هست. چون نخواستم زیر پرچم یه اسم قلنبه سلنبه ادای روشنفکری دربیارم. من هر کلمه‌ای در این مورد رو از عمق وجودم میگم و یه چیز اکتسابی در من نیست. جزء قدیمی‌ترین خاطراتم که یادم میاد بحث سر عدالت و زن و مرد توی این جامعه بوده.
  • نظرات [ ۹ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan