مونولوگ

‌‌

همه‌ی بچه‌های من

 

خب من از بچه‌ها خیلی خوشم نمیاد‌. کوچیکاشون خیلی ونگ ونگ می‌کنن، بزرگاشونم خیلی کندن و همه چیزو باید بهشون توضیح بدی و بعضا پررو هم هستن. ضدبچه نیستم ها، ولی "حوصله"ی بچه‌ها رو ندارم.

کار جدیدم دو قسمته. تو بیمارستان فقط با بچه‌های چند ساعته که دائم دارن ونگ می‌زنن کار می‌کنم، تو کلینیک از بچه‌ی سه چهار ماهه تا یکی دو سال و چهار پنج سال و ده دوازده سال و بیست سی سال و شصت هفتاد سال! البته نود درصد تا حالا زیر پنج سال بودن و اگه مشت نمونه‌ی خروار باشه بعد از این هم قراره نود درصد زیر پنج سال باشن. بچه‌های پنج ساله و بزرگ‌تر معمولا همکاری خوبی دارن، ولی سه ساله و کوچیک‌تر به شدت غیرهمکارن و آدمو به غلط کردم اومدم سر این کار میندازن. مدت تست هم یک الی دو ساعته، یعنی دو ساعت باید جیغ‌ها و عربده‌های اون بچه رو گوش بدی و البته بعد دو ساعت تموم نمیشه، بلکه باید جیغ و عربده‌ی بچه‌ی بعدی رو گوش بدی. مشکل فقط همین نیست که اونا عربده می‌کشن، اصل مشکل اینجاست که برای انجام تست نباید کوچک‌ترین صدایی تولید کنن و حتی نباید سرشونو حرکت بدن! :) این یعنی من بی‌وقفه باید تلاش کنم آرومشون کنم :) هنوز که تازه‌کارم، ولی در عین تازه‌کاری به کارهایی متوسل میشم و تکنیک‌های خلاقانه‌ای پیاده می‌کنم که خودم تعجب می‌کنم :) امروز بچه‌ی شش ماهه که مامانش نمی‌تونست آرومش کنه رو با یه سری حرکات! (حرکات دست منظورمه ها!) همچین تسخیر کردم که نه تنها دیگه جیغ نمی‌زد و گریه نمی‌کرد، بلکه حتی سرشم تکون نمی‌داد و هیچ آوایی هم تولید نمی‌کرد و فقط به دست من نگاه می‌کرد. ولی مثلا بچه‌ای که دیشب داشتم و گفتم رسمو کشید سه چهار ساله بود و خدایا این فقط گریه می‌کرد و گریه می‌کرد و گریه می‌کرد. قشنگ دو سه سال پیر شدم تا تستشو گرفتم.

اینایی که گفتم همه دلالت بر شدت سختی کارم داشت. اینکه من با بچه‌ها خیلی خوب نیستم و درعین‌حال کارم طوریه که با بدخلق‌ترین حالت‌های بچه‌ها سروکار دارم. ولی می‌دونین چیه، از وقتی اینجام علاقه‌م به بچه‌ها زیاد شده :) دارم کم‌کم عاشق بچه‌ها میشم! یه طوریه که نمی‌تونم توصیفش کنم. بچه‌ها بچه‌ان. اونی که از چابهار و سیستان اومده، اونی که از گرگان اومده، اونی که از کرمان اومده، اونی که از شهرستان‌ها یا کشورهای اطراف اومده، اونی که از مناطق مرفه همین شهر اومده، هممممه‌شون بچه‌ان. اصلا فرق دارن، با آدم بزرگا فرق دارن. تو دنیای ما نیستن واقعا. توصیف‌کردنی نیست، فقط باید تو شعاع دنیاشون باشی تا یه رشحاتی از اون دنیا بهت برسه و یه‌کم بفهمی تفاوت جنس دنیاها رو. خیلی عجیب و زیباست که بین این جیغ و هیاهو این حس لطیف درگیرت کنه. نمی‌دونم شاید اولشه و جوگیر شده‌م و یه‌کم بیشتر که بگذره از هرچی بچه‌ست متنفر بشم و دیگه نخوام هیچ‌وقت چشمم به یکی از اونا و دنیای پر سروصداشون بیفته :)) شایدم این طور نباشه و نشه :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۱

 

دلم اندازه‌ی هزار سال گرفته، اندازه‌ی دو هزار سال ترسیده‌م، اندازه‌ی سه هزار سال خسته‌م، اندازه‌ی ده هزار سال هم غمگینم. چطوری زندگی سخت شد؟ چطوری قسمتای آسون زندگی بقیه، شد قسمتای سخت زندگی من؟

 

صبح ۶ که پا شدم، اول رفتم سراغ سیرابی گوسفند دیروز و تا هفت‌وخرده‌ای داشتم اونو تمیز می‌کردم. هشت هم رفتم سر کار. مریض اضافه بر سازمان اومد و ظهر مجبور شدم بمونم کلینیک. شب یه بچه‌ی بسیار بدقلق به تورم خورد که رسمو کشید. ضمن اینکه بلندگو هم خراب شد. پس‌زمینه‌ی همه‌ی اینا اضافه کنید مشغولیت ذهنی رو بابت چند تا مسئله که گفتنی‌ترینش اینه که باااز تو برنامه ریختن با یکی از همکارا به مشکل خوردیم و هی پیام و پیام‌بازی داریم برای هماهنگی. ساعت ده و اندی بالاخره رسیدم خونه و با وجود اینکه (بی‌علت) سیر بودم ولی به علت اینکه غذا لوبیاسیرابی بود، چند لقمه با برنج خوردم. من عاشق این غذام یعنی :)

امروز چند تا کار معوقه تو حسابداری کلینیک هم داشتم که انجام دادم و بارش از دوشم برداشته شد. یه سفارش اینترنتی هم داشتم که فقط مونده واریز وجهش، اونم چون همراه‌بانکم کار نمی‌کنه و فردا باید برم عابربانک. یه هماهنگی برای ملاقات حضوری با یکی از همکارای بیمارستان برای یه کار غیرکاری هم دارم که شاید فردا انجامش بدم. به اندازه‌ی ده بار لباسشویی روشن کردن، لباس شسته‌شده و تانشده داریم که باید فردا قبل هفت جمعشون کنم. خونه و آشپزخونه رو هم کامل مرتب کنم، چون شاید وقتی نیستم مهمون بیاد. روپوشمم بشورم. هشت صبح هم برم سمت کار. جز این‌ها دیگر ملالی نیست، جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی‌سبب می‌گویند...

 

  • نظرات [ ۱ ]

ولی کارگریم دیگه

 

عصر به مامان میگم "ماااماااان چرا هیچ‌کس به من تبریک نمیگه؟" مامان بعد از چندی تفکر خیلی جدی میگن "عههه، روز کارگره؟" :||| :)))))))

 

#ما از خاکیم و به خاک برمی‌گردیم :)

 

میگم روز کاررررگرررر؟؟؟ من کارگرم؟ میگن خب چه روزیه؟ همه جا زدن روز کارگر مبارک دیگه!

 

  • نظرات [ ۱۷ ]

یک پله

 

راستش عصبانی‌ام و باید یه جایی تخلیه‌ش کنم. سه روز اخیر شیفت بیمارستان همکارم بود و سه روز آینده شیفت منه. روزهای عادی دستگاه رو تو کلینیک با هم مبادله می‌کنیم، ولی امروز چون تعطیله همکارم باید دستگاه رو می‌آورد در خونه به من تحویل می‌داد. این خانم ماشین داره. بار قبلی از بیمارستان وسط شهر رفته بود خونه‌ش اون سر شهر، بعد با شوهرش اومده بود خونه‌ی ما این سر شهر. امروز هم که کلا دستگاه رو داده بود شوهرش واسه‌م بیاره. نمی‌دونم حق دارم عصبانی بشم یا نه، ولی خب من الان عصبانی‌ام. احساس می‌کنم بهم توهین شده. این خانم یا شوهرش می‌ترسن که پا بذارن تو محله‌ی ما! ما پایین شهر زندگی می‌کنیم. بگذریم از اینکه همیشه می‌تونستیم اون بالاها زندگی کنیم، اما به دلایل زیادی اینجا زندگی می‌کنیم، ولی داریم "زندگی می‌کنیم". این هیچ مفهومی براتون داره؟ یعنی هر روز داریم از خونه بیرون میریم، تو محله می‌چرخیم، خرید می‌کنیم، وسیله‌مونو پارک می‌کنیم، راه میریم، سوار اتوبوس و مترو و BRT و تاکسی میشیم، بچه‌هامون مدرسه میرن و... من خودم بعضی روزا ساعت پنج صبح از خونه میرم بیرون و بعضی روزا ساعت ده یازده شب برمی‌گردم. اینجا مردم با قمه و کلت واینستادن وسط محله که همدیگه رو بکشن یا دزدی و تجاوز بکنن. اینجا هم مردم دارن زندگی و کار می‌کنن. خب ممکنه فکر کنه شما اهل همون محلین و نسبت به ما که غریبه‌ایم امنیتتون بیشتره و اتفاقا همین قسمت بیشتر اذیتم می‌کنه. ما دقیقا با کی آشناییم که شما غریبه‌این؟ ما جزء چه گروه و قشری محسوب میشیم که اینجا برای ما امنه و برای شما نیست؟ جز اینکه تو لایه‌های زیرین مغزتون که شاید خیلی خیلی هم ناخودآگاه باشه، ما رو کنار اراذل فرضی و خیالی که امنیت شما رو تهدید می‌کنن قرار دادین و احساس کردین شرایطتون با ما که سال‌هاست اینجا زندگی می‌کنیم متفاوته و ما امنیم و شما در ناامنی؟ هنوز هم نمی‌دونم حق دارم از این حرکتش عصبانی باشم یا نه، ولی هستم. البته دقیق نمی‌دونم از ایشون عصبانی‌ام یا از چیز یا کس دیگه‌ای، ولی این موضوع اذیتم کرده. ولی خب واسه مورد بعدی دقیقا از خود ایشون عصبانی‌ام. زنگ زده میگه فلان وسیله رو من از کلینیک برنداشتم، چون لازم نداشتم. خب خانم حسابی، الان که تو برنداشتی، کلینیک هم تعطیله من چیکار کنم؟ من که لازم دارم از کجا باید بیارمش؟ تو موظف بودی برداری و به من تحویل بدی یا حداقل تا وقتی کلینیک باز بود باید به من می‌گفتی که خودم بردارم. میگه من فکر کردم خودتون از کلینیک برمی‌دارین. خب متأسفانه من جزء اون دسته از آدمام که علم غیب ندارن و فکر کردم طبق روال اون وسیله دست شماست و امروز برام میارین. البته با این ادبیات نگفتم ولی ناراحتیم رو ابراز کردم.

امروز احساس کردم برخلاف چیزی که همیشه فکر می‌کردم که اعتمادبه‌نفس پایینی دارم، با توجه به مجموع شرایط و موقعیتم اعتمادبه‌نفس قابل قبولی دارم. یه فرد تبعه‌ی خارجی، از این سر شهر، محجبه و تیپ فوق‌العاده ساده... هر کدوم اینا می‌تونه آدمو یا حداقل منو تو جمع تو اقلیت قرار بده چه برسه همه‌ش با هم. شغل‌هایی که تا حالا من توش بودم همین‌طوری تو اقلیت بودم، محل‌های کارم اون بالاهای شهر، همکارام خانم‌ها و آقایون فشن و مد روز و اصلا از یه زمینه‌ی دیگه. همین یک مثال که همکارم می‌ترسه وسط روز بیاد تو محله‌ای که من زندگی می‌کنم گویای بافتی که من توش کار می‌کنم و شکافی که بین من و اون بافت وجود داره هست. الان احساس می‌کنم همین که تو جامعه دووم آوردم به نظر خودم خیلی هم خوبه. اونم وقتی از یه بستری بلند شدم که اصلا وسط جامعه نیستن. تا امروز خیلی با خودم درگیر بودم بابت کم اجتماعی بودنم و بابت اعتمادبه‌نفسی که در حد بقیه (ی همکارام) نیست، ولی از امروز باید کمتر به خودم سخت بگیرم. چون اگه اون بقیه‌ای که میگم الان رو عدد مثلا پنجاه ایستادن، شاید از حدود بیست، بیست‌وپنج شروع کردن و من احتمالا از صفر یا زیر صفر. و تازه کمبود اعتمادبه‌نفس خودش یه سیکل معیوب ایجاد می‌کنه، باعث میشه آدم کمتر تو جمع باشه و اعتمادبه‌نفسش به اندازه‌ی بقیه تقویت نشه. حالا البته قرار نیست از فردا یا پس‌فردا یا حتی به صورت کلی یک روزی در آینده‌ی نزدیک یا دور من بخوام این سیکل رو بشکنم، فعلا فقط می‌خوام خودم در جریان باشم که اوضاع از چه قراره.

 

  • نظرات [ ۶ ]

عید همه مبارک

 

اللهم اهل الکبریاء و العظمه...

 

 

 

 

:)

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

روزمره

 

فکر می‌کردم خیلی، خیییلی فاصله دارم تا زمانی که به علت مشکل جسمی بخوام روزه‌م رو باز کنم یا روزه نگیرم؛ حداقل سال‌ها. ولی در ناباورانه‌ترین حالت ممکن دیروز مجبور شدم روزه‌م رو بشکنم. صبحش با مامان و هدهد رفتیم بیرون و من یه چادر خریدم، ظهر اومدیم خونه و تا مامان داشتن چادرمو برش می‌زدن چنان دردی تو معده‌م ایجاد شد که دولا مونده بودم. خب من تا حالا معده‌درد نشده‌م و نمی‌دونستم این درد معده است. بیخیالش شدم و گرفتم خوابیدم که شاید خوب بشه. ساعت سه از درد شدید بیدار شدم و همون‌جور آه‌وواویلاکنان دولا دولا فرستادنم تو آشپزخونه که یه چیزی بخورم، چون من نمی‌دونستم، ولی مامان آقای می‌دونستن این درد معده است. مدام هم دعوام می‌کردن که تو چرا غذا نمی‌خوری سحر؟ البته مامان آقای نمی‌دونن افطار هم نمی‌خورم معمولا جز چای و دو سه لقمه نون پنیر تو کلینیک، همیشه میگم افطار کردم و توضیح نمیدم. نمی‌دونم چرا اشتها ندارم درست. چند کیلو وزن کم کردم ماه رمضون و لباسام یکی دو سایز گشاد شدن :/ کمربندمو که قبلا تو سوراخ یکی مونده به آخر می‌بستم، الان دو تا سوراخ هم اضافه کردم و همچنان خوب نگه نمی‌داره! خلاصه که دیروز با اینکه چهار و نیم ساعت فقط تا افطار مونده بود روزه‌م رو باز کردم و بعدشم دردم خوب نشد! :)) یه یک ساعتی طول کشید تا کم‌کم دردش کم شد اما یه ته‌درد! خفیفی موند تا شب. فکر می‌کردم لقمه‌ی اول رو بدم پایین باید معجزه بشه و کور مادرزادی باشم که ناگهان بینا میشه :)) ولی فهمیدم درد معده بوده. سحر دیگه تا خرتناق خوردم که مبادا امروز هم ماجرای دیروز تکرار بشه و خدا رو شکر امروز فقط یه دردهای چند میلی ثانیه‌ای خفیف گه‌گداری اومد و رفت. و بازم خدا رو شکر که آخر ماه رمضونه وگرنه من چطوری خودمو تا آخر ماه باید می‌کشوندم؟

کلینیک چهارشنبه و پنج‌شنبه رو به عنوان بین‌التعطیلین تعطیل کرده :) البته پنج‌شنبه و جمعه رو صبح بیمارستانم، ولی بازم خیییلی خوبه که دو،سه،چهارشنبه کاملا تعطیلم :)

ممکنه یکی دو هفته‌ی دیگه، بی‌بی و دایی۲ و خاله‌ی۳ از پاکستان و دایی۵ و زن‌دایی۵ از خارجه تشریف بیارن مشهد. خیلی خوبه ها، ولی یه سری مسائل دیگه هست که اوضاع رو پیچیده می‌کنه. روزگار هم جالبه ها، سعی می‌کنه یه سری نقاط زندگی رو قشنگ پیچیده و حتی تبدیل به گره کنه که دچار یک‌مرگی و روزنواختی نشیم :|

آها راستی برای گوشیم بالاخره گارد و گلس خریدم :))) یادم نیست یک ساله یا دو سال که این گوشیو دارم. گاردش تا حالا همون گاردی بود که همراه گوشی تو کارتن هست و گلسش هم یک بار عوض کردم فقط. انقدر فرق کرده و نو شده که هی می‌خوام بگیرم دستم و نگاهش کنم :) رنگ گاردش لیموییه. مهندس یه اسمی گفت واسه این رنگ که نه تنها نمی‌دونستم چیه و نشنیده بودم، بلکه تو ذهنمم نموند حتی. بعد بهم میگه تو دختری اسم این رنگو نمی‌دونی؟ میگم من کلی هنر کردم، کلی کلاس گذاشتم که گفتم لیمویی، وگرنه می‌گفتم زرد :))

 

  • نظرات [ ۱ ]

غر

 

از همین‌جا به گرمی و حتی به نرمی می‌فشارم دست تمام زنان شاغل‌خانه‌دار را که پس از ده دوازده ساعت کار بیرون، ساعت یازده شب باید شصت عدد کتلت بپزند و سحر هم بیدار شده و جماعتی را بیدار کرده که بالاتفاق کتلت‌ها را نوش جان نمایند و صبح پنج‌شنبه هم کتلت‌وار بروند سر کار و عصر جنازه‌ی خود را که از فرط بی‌خوابی بیشتر روح است تا جنازه به خانه برسانند و تازه شوق و ذوق هم داشته باشند که عصر پنج‌شنبه تعطیلند و افطار با خانواده.

 

 

گوینده چون هنوز درک درستی از موقعیت زنان شاغل‌خانه‌دارمادر ندارد (کما اینکه درک کامل و جامعی از زنان شاغل‌خانه‌دار هم ندارد)، از فشردن دست این قشر خودداری نموده و آن را به زمانی در آینده موکول می‌دارد.

 

  • نظرات [ ۵ ]

 

چرا همه چیز با چیزی که باید باشه یا فکر می‌کردم باید باشه فرق داره؟ چرا از بیرون که به بقیه نگاه می‌کنی چیزهای دیگه‌ای می‌بینی و به خودت که می‌رسه هی صبر می‌کنی اون چیزها برسن، ولی به زودی می‌فهمی نباید منتظر باشی و چیزها قرار نیست اون‌طوری باشن. اصلا یک سؤال مهم، اون همه احساس که در من بود الان کجاست؟ چرا حتی به اندازه‌ی یک اپسیلون خودشو نشون نمیده؟ همیشه فکر می‌کردم درستش اینه که همه چیز منطقی پیش بره و بعد اضافه می‌کردم ولی من فکر نکنم بتونم جلوی احساسمو بگیرم. حالا حتی دارم سعی می‌کنم احساس رو خرکش کنم بیارم وسط، ولی خب وقتی می‌رسم وسط، برمی‌گردم می‌بینم داشتم هوا رو می‌کشیدم دنبال خودم یا شایدم یه تیکه سنگ، هرچی که هست احساس نیست، رفته، فرار کرده. چرا ترس دارم؟ چرا احساس عدم امنیت دارم؟ چرا فکر می‌کنم قسمت سخت زندگی ممکنه شروع بشه؟ چرا ناگهان همه‌ی چیزهای مهمم مهم‌تر شدن و هی خودی نشون میدن؟ استقلال، استقلال، استقلال، آزادی، آزادی، تفریح‌های دلخواه و مختص خودم، مسئولیت کم و همه‌ی این چیزهای ولنگارانه. چرا از جدا شدن از این ولنگاری‌ها هراس دارم؟ چرا بهشون چسبیدم؟ من که آدم مسئولیت‌پذیری‌ام. اصلا سرم درد می‌کنه واسه مسئولیت. اصلا یکی از اهدافم به چالش کشیدن خودم بود. نمی‌دونم. انگار دارم روی دیگه‌ی خودمو می‌بینم و می‌دونی قسمت بدش کجاست؟ اینکه این تازه شروعشه و غافلگیری‌ها منتظر ماست...

 

  • نظرات [ ۰ ]

خلوت‌گزیده

 

فرداشب تو کلینیک، قراره من شله بخرم واسه افطار. امشب قرار بود، ولی رفتم دیدم خود کلینیک قیمه گرفته واسه همه. پنیر و خرما هم بردم که گذاشتن واسه فرداشب. می‌خواستم دیروز کیک برشی و زولبیا بامیه هم درست کنم و امشب ببرم کلینیک که کل روز رو مراسم اون بنده خدا بودیم. امشب با خودم می‌گفتم چه خوب که افتاد فرداشب، امشب که رسیدم خونه، کیک و شهد بامیه رو درست می‌کنم و بامیه اینارم فردا قبل کار و شب می‌برم کلینیک. الان اومدم خونه هیچ‌کس نیست و فضا جون میده واسه خلوت کردن با خودت :) دارم استرانگ‌کافی درست می‌کنم که تنهایی بزنم بر بدن و بتونم احیا بیدار بمونم امشب. استرانگ‌کافی واسه من یعنی پودر قهوه رو بیشتر بریزی، پودر کاکائو هم زیاد بریزی، شکلات تلخ هم زیاد بریزی و البته شکر هم زیاد بریزی :) کلا همه چی رو زیاد بریزی جز آب یا شیر. خلاصه که امشب دارم خلوت گم‌شده‌ی این مدت رو مزمزه می‌کنم و چه مزه و بوی خوبی میده :) شاید یک ساعت دیگه با خواهرم برم مراسم احیا و تا اون موقع باید روپوشمو که امشب به قیمه مزین کردم بشورم :| چرا که هشت صبح فردا باز لازمش دارم. کیک رو هم بیخیال شدم و زولبیا بامیه رو نیز.

خدایا گاهی چقدر تنهایی خوبه. اینجور وقتا دلم می‌خواد ساعت کشششش بیاد و من تو تنهایی هزار تا کار بکنم و لذت ببرم.

 

  • نظرات [ ۲ ]

تشییع

 

دیروز رفته بودیم تشییع جنازه‌ی یکی از اقوام دور. شب شهادت امام علی، شب قدر دوم، فوت کرده بود. به قول داداشم به همه یه‌جوری فهمونده شد که بنده خدا، متوفی، حالش خوبه و کارش درسته. عبارت "اللهم انا لانعلم منه الا خیرا و انت اعلم به منا" رو که میگن برای درگذشتگان بگیم رو بارها و بارها در طول روز گفتم، اونم با اعتقاد راسخ. روحانی بود. یه آدم کاملا معمولی بود. ولی هرچی فکر می‌کردم و بقیه هم همین‌طور، جز حرکات و رفتار و اخلاق خوب چیزی ازش به یادمون نمی‌اومد. مامان و عسل که با میت حرم هم رفته بودن، می‌گفتن چند تا تابوت بود اونجا، ولی مردم غریبه بدون اینکه کسی چیزی بگه، میومدن تو صف نماز میت این بنده خدا می‌ایستادن. آقای هم که برای کارهای ترخیص و تغسیلش رفته بودن، می‌گفتن کارهای اینجوری معمولا یه گیری توش میفته، ولی مال این بنده خدا با اینکه روز تعطیل رسمی هم بود، ولی خیلی راحت و سریع پیش رفت. برای تشییعش هم جمعیت خیلی زیادی اومده بودن. من مدت‌هاست نسبت به مرگ سر شدم و با خبر مرگ کسی احساس خاصی پیدا نمی‌کنم، ولی برای این بنده خدا هم شوکه شدم، هم بارها گریه کردم. یه چیزی که این مواقع اذیتم می‌کنه، اینه که چطور جلوی گریه‌ی خودمو بگیرم. مثلا خواهرزاده‌ش گریه نمی‌کنه، پسرش گریه نمی‌کنه، من که سال‌به‌سال نمی‌دیدمش و نسبتمون انقدری دوره که اصلا نمی‌دونم چه‌کاره‌م هست، شرشر اشک می‌ریزم. یه‌جورایی خجالت می‌کشم. تا حالا دو سه باری این موقعیت برام پیش اومده.

رفت و برگشت با مهندس، با موتور رفتم. مسیر رفت آروم می‌رفت، ولی برگشت مثل همیشه با سرعت و لایی‌کشان! رفت اصلا بهم حال نداد و خوش نگذشت و یه‌جوری انگار اصلا موتورسواری نکردم، ولی برگشت خیلی خوب بود :)) فهمیدم منم دست‌کمی از برادران گرام ندارم و الکی نباید بگم آره من مخالف این مدل رانندگی خطرناک هستم و فلان، چون معلومه که نیستم :| هروقت گزینه‌ی موتور و ماشین همزمان وجود داشته باشه، من همیشه موتور رو انتخاب می‌کنم و دلیلش هم همین هیجانشه :)

 

  • نظرات [ ۴ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan