کارتان را برای خدا نکنید؛ برای خدا کار کنید! تفاوتش همین اندازه است که ممکن است حسین (ع) در کربلا باشد و من در حال کسب علم برای رضایت خدا.
شهید آوینی
- تاریخ : دوشنبه ۲۹ فروردين ۰۱
- ساعت : ۱۷ : ۰۶
- نظرات [ ۰ ]
کارتان را برای خدا نکنید؛ برای خدا کار کنید! تفاوتش همین اندازه است که ممکن است حسین (ع) در کربلا باشد و من در حال کسب علم برای رضایت خدا.
شهید آوینی
یه مدت پیش، همکار محبوبم یه چیزی گفت، من گفتم نه، فلان نه، بهمان. گفت امان از دست زبون تو. هر چی میگم یه چی جواب میدی. گفتم من؟ زبون من؟ گفت بله، نه پس من. گفتم بابا من که در مجموع روزی ده کلمه هم با شما صحبت نمیکنم، زبونم کجا بود؟ گفت بعله، صحبت نمیکنی، ولی همونده کلمه رو همچین گزیده میگی... فکر میکردم من تو بیرون، تو جمعهای غیرصمیمی خیلی مظلوم به نظر میرسم. نگو همچینم مظلوم نیستم :) تازه این در حالیه که من ده درصد حرفایی که میخوام بزنم رو هم نمیزنم :))
امشب هم راجع به اون خانمی که با هم آموزشی بودیم یه چیزی گفت. اون بنده خدا رو که گفتن از یه هفته پیش دیگه نیاد. امشب میگفت خانم فلانی (خدمات کلینیک) بهم میگه فلانیت (فامیل اون خانم با ت مالکیت به مرجعیت همکار محبوب!) نیومده؟ گفتم نه نیومده. گفته خدا کنه دیگه نیاد. بعد من گفتم بعدش نگفت کاش این یکیش هم دیگه نیاد؟ گفت نههه. پررو میشی اینو بگم، ولی همه پشت سر ازت تعریف میکنن. یه کارمند کاریِ بیحاشیهی با گیرایی بالا.
یه همکار آقا هم هست تو کلینیک که نمکدون کلینیکه :| دائم در حال حرف زدن و نمک ریختن و سربهسر بقیه گذاشتنه. البته بینمک نیست ها، شوخیهاشم لوث نیست، ولی خب یهکم دوزش کمتر بود بهتر بود :/ از طرفی کارمند ارشد هم هست و بقیهی اون گروه زیردستش محسوب میشن. یهجورایی کارمند نمونه و سوگلی مدیر و ایناست، حرفهایه تو کارش. منم مستقیما تحت نظر اون کار میکنم و ریپورت تستهامو اون باید چک و مهر کنه. سنشم زیاد نیستا، فکر میکنم از من چند سالی کوچیکتره. مؤدبه ولی با همه صمیمیه و به همه میگه تو، اونم تو یه جمع اداری و رسمی. حتی همکارهای خانم رو فقط با فامیل صدا میزنه و نمیگه خانم فلانی، فقط میگه فلانی. خلاصه اینکه این همه توضیحات دادم که بگم امشب سر میز افطار وقتی داشت سربهسر تنها همکار خانم مذهبی کلینیک میذاشت، متوجه یه چیزی شدم، اینکه تا حالا اصلا حتی یک کلمه هم با من شوخی نکرده و تو هیچ حرف طنزی هم از من اسم نبرده و منو خانم فلانی صدا میزنه و افعال و ضمایر جمع هم برام استفاده میکنه :)) اوایل فکر میکردم این تنظیمات کارخانهش همینطوریه و از اینکه در جواب پیامهای کاریش بگم که منو تو خطاب نکنه منصرف شدم و گفتم منظور که نداره، باهاش کنار بیا. نگفتم، ولی دقیقا از پیام بعدیش، دیگه همه رو جمع میبست و خدا رو شکر کردم که نگفتم :) دیگه متوجه شدم حتی اگه تنظیمات کارخانه هم باشه و با عالم و آدم هم همین باشه، بازم میشه طوری رفتار کرد که طرف تنظیماتشو با تنظیمات ما تنظیم کنه :)
بعدانوشت: برگشت به حالت قبلش و باز هم تو صدا میکنه :|
امروز اومدیم خونهی عسل برای افطار. دو سه ساعت قبل غروب، من و هدهد رفتیم گلخونهی نزدیک خونهشون. ماشین آقای رو برداشتیم و امان از دست بچههای شر کوچهشون. صاف صاف تو چشمم نگاه میکردن و سنگ پرت میکردن سمت ماشین. دیدم پیاده هم بشم حریفشون نمیشم، سریع راه افتادم رفتم. قرار بود فقط بریم نگاه کنیم. من که خب شاید بدونید علاقهای به گل و گیاه و جک و جانور ندارم؛ ولی وقتی میرم اون گلخونه، از بس هواش خوبه و صفاش خوبه، دلم میخواد گل و گلدون بخرم. امروز از یه کاج مطبق خوشم اومد و از سیکاس که همیشه خوشم میومد و از سانسوریای ابلق و کروتون هم قبلا خریده بودم از همینجا، از اونم باز خوشم اومد. انقدر تنوع گیاهاش زیاده حتی برای کسی مثل من هم این همه چیز توش پیدا میشه. یهکم از ولخرجیهای اخیرم بگذره، یه کاج مطبق بزرگ با یه گلدون غولآسا خواهم خرید :) امروز سانسوریا خریدم با گلدان سپید :)
البته هدهد داااائم داره میگه این مال منه و خودم برش میدارم :|
اینم یه فیلم کوتاه از اون محیط باصفا :)
الان برای خودم فیلم رو پخش کردم، میبینم صداش چه گوشخراشه! اونجا ما فقط صدای آب و بلبل میشنیدیم ها، نمیدونم چرا صداش اینطوری شده.
این روزها کمی سردرد میشم. با نزدیک شدن به افطار شدتش هم بیشتر میشه و بعد از اینکه افطار میکنم کامل خوب میشه. فک کنم این یه هشداره و نباید دیگه روزه بگیرم 😃 خیلی وقت هم هست دلم میخواد قهوه بخورم ولی نمیتونم. شبها نمیتونم بخورم چون باااید بخوابم که فردا صبح زود برم سر کار. روز هم که روزهام. سحر هم که هم وقت نیست، هم حسش نیست. اینم اصلا یه دلیل دیگه است که نباید روزه بگیرم :))
چند روز پیش داشتم خیابونها رو دنبال یه دندونپزشکی که خانم باشه و صبح باز باشه متر میکردم. از فروشندهی یه مغازه پرسیدم، یه درمانگاه بهم نشون داد گفت دندونپزشکی داره. رفتم تو و به محض ورود یکی از دوستای صمیمی دانشگاهمو دیدم؛ یک نفر از اون اکیپ شش نفرهمون. چند سال پیش همینجا خبر ازدواجش رو اعلام و اظهار نگرانی کردم بابت این ازدواج، البته توأم با اظهار امیدواری برای اینکه انشاءالله تصمیمش درست بوده و خوشبخت بشن. دوستم هم افغانستانیه. با منشی درمانگاهی که توش کار میکرد آشنا شد و تصمیم به ازدواج گرفتن. اون آقا ایرانی بود و دو سال از دوست ما کوچیکتر بود. شروع ارتباطشون هم به این صورت بوده که پسره گفته مخ همهی دخترا رو میشه زد و دوستم گفته خیر نمیشه، بعد اون گفته بیا شرط ببندیم که من میتونم مخ تو رو بزنم و در نهایت این فرآیند منجر به ازدواجشون شد :/// یعنی وقتی اون موقع، دوستم اینا رو برام تعریف کرد، از شدت احمقانه بودن ماجرا مبهوت بودم من. بابت چند تا مسئله هم اصلا خوشبین نبودم به این ازدواج. یکی اینکه ازدواج ایرانی با افغانستانی چالش داره. دو طرف و خانوادههاشون باید خیلی، خیلی این مسئله براشون حلشده باشه که کسی این وسط آسیب نبینه. چالش دومش سنشون بود که سن معکوس تو این جامعه هنوز پیشنیازها و پسنیازهایی داره. اون مدل آشنایی هم که خودش پرریسکتر از هر چالشیه اصلا. خلاصه حسم خوب نبود چندان اون موقع. ازدواج که کرد خیلی کم دیگه ازش خبر داشتیم. رفته رفته ارتباطات اکیپمون باهاش کم و کمتر شد. خیلی کم آنلاین میشد، جواب پیامامونو نمیداد، تماس هم میگرفتیم شوهرش برمیداشت و اگه دوستمون در دسترس بود گوشی رو بهش میداد، وگرنه که هیچی. بعد هم کلا شماره از دسترس خارج شد و تمام. بلافاصله بعد از ازدواج هم بچهدار شد و الان یه پسر حدود یکونیم ساله داره. چند روز پیش وارد اون درمانگاه شدم و دیدم پرستار اونجاست. خیلی خوشحال شدیم از دیدن همدیگه. ولی بعدش بهم گفت داره جدا میشه. گفت شوهرش معتاد شده، خلافکار شده، از همون اول هم بیکاره بوده و سر کار نمیرفته. خیر سرش مثلا حسابدار بوده، بسیجی بوده، سپاهی بوده، فلان و بهمان بوده. گفت تا ماه هفتم بارداریش سر کار میرفته تا خرج خونه رو بده، ولی بعدش استراحت مطلق شده و نتونسته بره. شوهرش بارها از پدر دوستم پول قرض کرده، نزدیک سی تومن، ولی هیچوقت پس نمیداده. دو بار هم رفته زندان، دوستم از باباش پول میگرفته درش میآورده. گوشیشو ازش گرفته بوده، تو خونه حبسش میکرده. اواخر دیگه دوست و رفیقای معتادشو میآورده خونه حتی! میگفت غذا نداشتم بخورم حتی. شیر نداشتم به بچهم بدم. آب و نبات رو قاطی میکردم به بچهی چهار ماهه میدادم. عصر که برمیگشت درو باز میکرد میرفتم خونهی بابام برای بچهم شیرخشک میخریدن بهش میدادم. با همهی اینا باهاش میساختم و برنمیگشتم خونهی بابام. چون خودم انتخاب کرده بودم پاش نشستم. این دوستم دختر قوی و باارادهای بود، زیر بار هیچکس نمیرفت. میگفت تو مدت عقد انقدر خودش و خانوادهش خرد و تحقیرم کرده بودن که تمام ارادهمو گرفته بودن. میگفت اواخر گیر داده بود، حالا که کارت ملی گرفتی و مهر و نظام داری، برو از نظام پزشکی وام دویست میلیون تومنی بگیر که من باهاش کار راه بندازم. وامی که دو تا پزشک باید ضمانتشو میکردن. مرد ناحسابی، خودم هیچی، آخه با چه اعتباری، دو تا پزشک رو گرفتار انگلی مثل تو باید بکنم؟ گفت هرچی اصرار کرد زیر بار این نرفتم. اون موقع که دانشجو بودیم، داداش این دوستم هم علوم آزمایشگاهی میخوند، یک یا دو سال از ما جلوتر بود. گفت این مدت داداشم دکتراشو گرفت و یک سالی میشه که رفته آمریکا. قبل رفتنش باهام کلی دعوا کرد، بحث کرد، التماس و خواهش کرد که برگردم و زندگیمو پای این آدم تباه نکنم و آخرشم حرفای همین داداشش باعث شده قواشو جمع کنه و از اون نکبت بیاد بیرون. میگه هفت هشت ماهی هست خونهی بابامم. اوایل یه بار خانوادهی شوهرش اومدن گفتن بچه رو بده میخوایم ببریم. میگه منم بچه رو از بغل مامانم گرفتم دادم دستشون، ساکشم دادم گفتم به سلامت. یک ماه نشده برش گردوندن. اوایل میگفتم من بدون این بچه میمیرم، ولی حالا باهاش کنار اومدم که ممکنه بخواد از بچهم استفادهی ابزاری کنه و برای هر چیزی بخواد اونو اهرم فشار برای من بکنه. اگه قانون بخواد بعدها بچه رو از من بگیره و به اون بده، کاری نمیتونم بکنم و دارم این موضوعو با خودم حل میکنم. الان هم یکی دو ماهی هست که دوباره سر کار میره.
راستش نسبت به شنیدن کلمهی طلاق بیحس شدهم، بس که این روزا زیاد میبینم و میشنوم. حتی با شنیدن همچین داستانی با این دوز بالای بدبختی، اونم در مورد دوست صمیمیم، باز هم خیلی هیجانزده نمیشم. انگار مثلا اخبار آبوهوا رو از تلویزیون شنیدهم. میدونم این سالی که گذشت یک بلایی سر من آورده که هنوز داغم و نمیفهمم.
باید یه فکری به حال این موضوع بکنم که حالمو گره میزنم به حال بقیه. مثلا صبح همکارم پکر بود و من هی این تو ذهنم میچرخید که نکنه من کاری کردم یا حرفی زدم که ناراحت شده؟ این پکر بودنش مربوط به منه آیا؟ یا تو کلینیک موقع آموزش تست یه خطایی کردم و بعدش این آقای همکار یهو عصبانی شد و یهکم با مریض بحث کرد. تا مریض بعدیش بیاد و بره، نیم ساعت داشتم خودمو میخوردم که ببین چه خطای بزرگی بوده که انقدر عصبانیش کرده. بعد مریضش رفتم که در مورد برآیند تست صحبت کنه، به اون خطا اشاره کردم و دیدم اصلا یادش نبود! تازه گفت بهتر هم شد، فلان چیز رو هم تجربه کردی. خلاصه که هرجا مشکل پیش بیاد، من همهی انگشتام سمت خودم برمیگردن و این گاهی خیلی اذیتکننده میشه.
مانیتوری که تو مترو تبلیغات و پندهای حکیمانه! پخش میکنه چند روزه بدجوری رو اعصابمه. دلم میخواد برم از جا بکنم و بکوبمش به دیفال :/ یکی از پندهای حکیمانهش اینه که: "دنیا پر از تباهی است، نه به خاطر وجود آدمهای بد، بلکه به خاطر سکوت آدمهای خوب". تا اینجاش باشه قبول، ولی بعدش عکس سه تا زن چادری رو میذاره!!! یعنی من، یه دختر چادری، تا عمق وجودم از دیدنش پر نفرت شد. راست میگه، از بس ساکت بودیم اینجوری گند زدن به همه چیز. واقعا نمیفهمن دارن چیکار میکنن؟ یعنی در این حد شعور ندارن؟ من که احساس میکنم به این سازمانهای فرهنگی و تبلیغی و مذهبی و اینا پول میدن و میگن تا میتونین اسید بریزین پای ریشهی وحدت مردم.
وضعیت خوبی نیست اصلا. موقع مصاحبه برای این کار، دو نفر رو انتخاب کردن؛ من و یک خانم دیگه که قرار بود با هم همکار باشیم. راستش اصلا با هم رابطهی خوبی نداریم و یه کانتکتی بینمون هست. دیشب من و اون همکارم محبوبم به اتاق مدیریت احضار شدیم. بهمون گفتن که قصد دارن اول هفتهی بعد به اون خانم بگن که دیگه نیاد. تو این چند روز هم همچنان آموزشیش رو بره بیمارستان. این یعنی باید با من هم آموزشی میومد. حتی فکرشم ناخوشاینده: همزمان با یکی مصاحبه قبول بشی، بعد از چند هفته اون یکی بشه مسئول آموزشت! امروز با هم بیمارستان بودیم. کلا کار رو دادم دست خودش، چون دیشب شاکی بود و میگفت تو بیمارستان کار نمیدن دستم اصلا. فقط جاهایی که دیگه داشت سوتی میداد الزاما ورود میکردم، چون بالاخره پدر و مادرا نگران میشن با توضیحات اشتباه و خب این نگرانی مضاعف بشه روی دردسرها و مشکلات بعد زایمان، خیلی رو مادر فشار میاد. تو قسمت عملی خوبه، ولی تو قسمت توضیحات خیلی لنگه. درواقع اینطور حس میشه که خودش نفهمیده توضیحاتی که میده رو، به قول اون خانمه دیالوگ رو از خود نکرده و یه چیزای تقریبا پرتوپلایی میگه. من تمام سعیم رو کردم که این حس رو بهش ندم که ببین من زود راه افتادم و تو هنوز راه نیفتادی، ولی خب چیزی که در مقابل میگیرم اینه که "ببین من بلدم و چیزی از تو کم ندارم". امروز چندین بار هی از خودش تعریف میکرد که چه زود تموم کردم و خوب کار کردم و اگه کلینیک زودتر فلان نکنه اعتراض میکنم و... امروز واقعا نه عصبانی شدم از حرفاش نه ناراحت. نظر من برخلاف کلینیک اینه که بالاخره راه میفته ولی دیر. یه جورایی بیانصافی میدونم بهش بگن نیاد. از طرفی به کلینیک هم حق میدم که بخواد نیروی تروفرز بگیره. به بقیهی پرسنل نگاه میکنم تقریبا همه همینطورن. کلینیک مطرحیه تو زمینهی خودش و مسلما این با نیروی خوب محقق شده. ولی احساس ناخوشایندی دارم به موضوع و حتی مقداری عذاب وجدان. من از وقتی رفتم کلینیک، نه تنها کارای مخصوص خودمو انجام دادم، بلکه چون خیییلی وقت اضافی دارم هنوز، به همکارمم کمک کردم. دیشب همکارم به مدیریت میگفت که خانم تسنیم خیلی بار از رو دوش ما برداشتن این مدت و... مدیریت هم گفت این مدت این خانم رئیس (رئیس، به همکار محبوب من میگه رئیس 😊) خیلی ازت تعریف کرده. برای همین این عذاب وجدان رو دارم که شاید یه فضای مقایسهای ایجاد کردم و این باعث شده دیر راه افتادن اون خانم خیلی به چشم بیاد. فردا هم قراره با من بیاد و دو روز بعدش رو با همکار محبوبم بره. هنوز البته قطعی نیست چیزی، ولی تو جلسهی دیشب کاملا قطعی حرف میزدن که برنامهی هفتهی بعد و ماه بعد رو بین خودتون و خانم تسنیم بریزین دیگه و یک ساعت هم سر برنامه حرف زدن. چه میدونم، من که هر کی هر کار میکنه عذاب وجدانشو من میکشم. انشاءالله برای همه خیر پیش بیاد.
تو کلینیک موقع اذان، همه تو اتاق کنفرانس که از بقیهی اتاقها بزرگتره جمع میشن برای افطار. جالبه که اکثریت روزه نمیگیرن، ولی مراسم افطار همگانیه. اون طوری که دیشب فهمیدم هم انگار رسمشونه که هر شب یکی افطاری بیاره. مثلا دیشب یه نفر شله آورده بود برای همه. اصل افطاری، نون و پنیر و خرما با خود کلینیکه، ولی کنارش دیگه هر شب یکی از بچهها یه چیزی میاره. مثلا میگفتن پارسال یکی کتلت آورده، یکی الویه، یکی کوکوسبزی، یکی آش دوغ و... دیشب مدیر اداری میگفت چی دوست دارین فردا شب من میخوام بیارم، خونگی، بیرونی، کلا هرچی دوست دارین بگین :)) منم میخوام یک شب رو به عهده بگیرم. حالا ببینم چی میشه.
امروز از اون روزایی بود که میگفتم من و این همه خوشبختی محاله :) چون بعد از مدتها، صبح بعد نماز خوابیدم و ساعت ۹ بیدار شدم. یهکم دور خودم چرخیدم و بعد، از حدود نهونیم، ده، شروع کردم زولبیا بامیه درست کردن. خمیر زولبیا باید استراحت کنه، اول اونو درست کردم گذاشتم کنار. بعد شربت بار رو درست کردم و بعد هم خمیر بامیه. در این مرحله، همه چیزو گذاشتم کنار و کلاهخود و زره پوشیدم و به جنگ خروارها ظرفی که از دیشب تا اون لحظه تلنبار شده بود رفتم. بعدش پخت شروع شد و نگم که چقدر بوی سرخکردنی خوب نیست. آدم کاملا میفهمه که چقدر اینا ناسالمن. تازه این خونگی بود و روغن نمونده و نسوخته بود. خدا بیرونیها رو بخیر کنه. حدود یکونیم بود، بامیه به آخراش رسیده بود که یک مهمان ناخوانده بر ما وارد شد و تا ساعت دوونیم نشست. منم هی تو دلم لباس میشستن. بالاخره رفتن و هولهولکی بالاخره زولبیا رو هم پختم و بدین سان تجربهی زولبیا و بامیه رو هم به تجاربم افزودم :)
از نظر خودم، البته الان قبل از تست کردن، بامیهها بهتر از زولبیاها شدن و امیدوارم همینطور هم باشه. یعنی بامیه اونقدری که فکر میکنم خوب دراومده باشه، چون من بامیه دووووست :)
میگم این نامردی نیست که اینا رو بذارم خونه و خودم برم سر کار و بقیه موقع افطار نوش جان کنن و من نباشم؟ انشاءالله که دلهاتون آب بشه، چون دل منم همین الان آبه :)
+ همین پستو باید تو یلووین هم بذارم :)
امروز یک خطای وحشتناک کردم. تو NICU کارم که با نوزاد تموم شد فراموش کردم در انکوباتور رو ببندم. نوزاد هم پرهترم (نارس) 30 هفته بود. خیلی وضع بدی پیش اومد، بخصوص که تازهکار هم هستم.
بعد از بیمارستان رفتم لوازم قنادی سابق، اونی که قبل از مرمریان میرفتم. مرمریان خوبه ها، قیمتاشم خوبه، تنوعشم خوبه، ولی فضای فروشگاهی که سابقا میرفتم رو بیشتر دوست دارم. احساس میکنم روح داره. در مقایسه مثل بعضی از کتابفروشیهای بزرگ و چند طبقه و دارای کافیشاپ و... با یه کتابفروشی کوچیک و دنج و دوستداشتنی با فروشندهی اهل دل که میتونی ساعتها توش بچرخی. هر وقت میرم مرمریان، انگار یه جوری باید عجله کنم، از رو لیست تند تند تیک بزنم و بیام بیرون. یک عالمه فروشنده داره که هیچ کدوم اهل دل نیستن. همیشه هم بعد از برگشت یادم میاد یه چیزی رو یادم رفته بخرم. ولی این یکی فروشگاه که میرم، قشنگ میتونم برم واسه خودم بچرخم. بیشتر جنسها در دسترسن و لازم نیست به کسی بگم بیاره ببینم یا بیاره بخرم. دو سه تا فروشنده داره که همه میانسالن، ولی خیلی باحوصله و خوشاخلاق. آدمو دنبال نمیکنن که چی میخوای برات بیارم یا حتی ببینن کسی چیزی بلند نکنه. اینجا که میرم معمولا ریلکسم، چیزی رو فراموش نمیکنم و اغلب چند برابر چیزی که تصمیم داشتم خرید میکنم و میام بیرون :) سخن به درازا کشید! امروز رفتم اینجا و چهار تا قالب ناودونی برای خواهرم خریدم، چهار تا ماسوره، یه قیف زولبیا، گلوکز، جوهرلیمو و نشاستهی گل برای خودم. میخواستم امروز بامیه درست کنم برای افطار ببرم کلینیک، ولی ضعف کرده بودم نشد. فردا انشاءالله زولبیا و بامیه درست میکنم، اگه خوب شد اینجا هم میذارم، دل همون دو سه نفری که میخونن بسوزه، اونا هم دیگه نخونن :)))
+ بعد حدود شش سال روزانهنویسی به این نتیجه رسیدم که عنوان پست، تاریخ روز باشه خیلی راحتتره :))
دیروز رفتیم میامی باااز هم :)) تو راه حرف این شد که سر و ته ما رو بزنن از میامی سر در میاریم؛ گفتم بچه که بودیم هی به مامان و آقای غر میزدیم که ای بابا، همهش میامی! حالا خودمون که بزرگ شدیم هم که میخوایم بریم بیرون، کلی گزینه رو بررسی میکنیم و تصمیم هم میگیریم، آخرش موقع راه افتادن میگیم کجا بریم؟ میااامی :)))
از بازارچهش برای امیرعلی و محمدحسین ماگ خریدم، برای فاطمه سادات که خودش تو بازارچه باهامون بود، یه قوری چینی مینیاتوری و دو تا لیوان شیشهای مینیاتوری :) لیوانا نمیدونم، فکر میکنم برای بازیان، ولی قوری برای زعفرونه و این بچه به عنوان اسباببازی انتخابش کرد :)
بعد نماز گروهان گوچیکمونو هدایت کردم به سمت بزنگان :) همونجایی که اتفاقی با مامان و آقای و حجت کشفش کردیم و آب داره و دو بار قبلی هرچی رفتیم به دریاچهش نرسیدیم. این بار که کلا اوایل مسیر توقف کردیم و بساط جوج رو برپا کردیم. یه هندونه هم خودم شخصا خریدم از میامی و اونجا خوردیم و عجب شیرین و سرخ بود. البته به فروشنده گفتم یه خوبشو بده، خودم انتخاب نکردم :) در کل خوب بود، خوش گذشت. فقط جای مامان و آقای خالی بود.
امروز مثلا قرار بود بریم پیشواز ماه رمضون، ولی نرفتیم. مامان آقای رفتن سیزدهشونو بهدر کنن. منم صبح بعد نماز رفتم بیمارستان و در کماااال تعجب و تحیر و شگفتی تا هشتونیم کار هر دو بیمارستان تموم شد و بدو بدو برگشتم وسایلمو گذاشتم خونه، پفک و آبمیوه و شکلات و تخمه و آجیل برداشتم و رفتم سینما ^_^ روز صفر رو دیدم. داستان دستگیری عبدالمالک ریگیه. با اینکه آخر داستانو میدونستم، ولی یه جاهایی احساساتی شدم :') یه جاهایی هم دلم گرفت. کلا خوبه فیلمش، توصیه میشود. دوست داشتم یه فیلم دیگه هم ببینم، ولی هر چی لیست فیلما رو بالا پایین کردم، شاید از دیروز ده بار با فاصله، دلم راضی نشد هیچ کدومو برم ببینم. بابا یه فیلم درستدرمون هم بذارین دیگه واسه ما از سیزدهبهدرجاموندهها، مرسی، اه :)
بیرون اومدم، کلا دو تا مغازه اون اطراف باز بود، جایی که همیشه غلغله است. رفتم تو یکیشون و یه ساندویچ مرغ با سس اضافه زدم بر بدن و برگشتم خونه :)
یکی از همکارای کلینیک، امروز رفته تاجیکستان. یک شعبهی کلینیک هم اونجاست. خوشششبهحالش. دیشب تو خونه میگفتم منم خیلی دوست دارم برم تاجیکستان، چون زبانشون فارسیه و عاشق لهجهشون هم هستم 😊 آقای گفتن تو کجا دوست نداری بری؟ اونجا رو بگو :)))
این روزها نمیدونم چرا انرژی ندارم. هر تایمی گیر میارم میخوام بخوابم. غذا هم اصلا میلم نمیکشه. در مورد من کاهش انرژیم احتمالا بیشتر به خاطر کمبود خوابه تا کمبود غذا. همهش منتظرم اوضاع استیبل بشه، یه روتین خوب بذارم که خواب و کار بیرون و کار خونه و بقیهی چیزها رو مرتب کنه، ولی نمیشه. قبل عید که بیش از حد شلوغ بود. عید هم که معلومه اوضاعش عادی و مناسب روتین ساختن نیست. حالا که عید داره تموم میشه، رمضان میاد که اونم موقته و باز هم نمیشه برنامهی همیشگی ریخت. یک چیزی که خودم هم تا حالا سر در نیاوردم اینه که من دائما در تلاشم اوضاع رو تحت کنترل دربیارم، همه چیز رو پیشبینیپذیر کنم و وقتی نظم امور از بین میره و آشفتگی پیش میاد منم به شدت آشفته میشم، تحملم کم میشه و تلاشم برای برگردوندن نظم بیشتر میشه. ولی وقتی یه مدت حتی کوتاه هم که شده، همه چیز برنامهریزیشده و کارها طبق روال پیش بره، باز هم به شدت کلافه میشم و دلم میخواد نظم موجود رو بهم بزنم. تحمل یکنواختی رو هم ندارم. مثل یک دیوانهی تمام عیار سعی صفا و مروه میکنم این وسط.
فردا قرار بود یه گروهان بزرگ، متشکل از هفت خانواده بریم بیرون شهر. ولی یه بنده خدایی هفتهی پیش فوت کرده و فردا ظهر قراره فامیل براش مجلس بگیرن. این مجلس رو فامیل دور میگیرن و به غیر از سوم و هفتم و قرآنخوانیهاییه که خانوادهی خود مرحوم میگیرن. و چون ما هم شریکیم تفریح فردا کنسل شد، چون مامان و آقای باید باشن تو مجلس. حالا امشب خواهرا گفتن ما فردا داریم میریم بیرون، با ما بیا. هنوز اصلا معلوم نیست کجا بریم. امیدوارم خوش بگذره ولی :) شما هم برین و امیدوارم خوش بگذره بهتون :)