به سمتِ راستِ نوارِ بالای کتاب نگاه میکنم،انتظار داشتم ساعت را ببینم، نبود، چند صدم ثانیه سردرگم بودم.
همکلاس و همخانهی برادرم گم شده بود، پیدا شد.
داشتم زبرا میپختم. ف آمد دنبال دستههای شیرآبشان. آمد دم در آشپزخانه. برایشان چیزی نفرستادیم.
پسرِ صاحبِ مغازهی پایینِ کلینیک ذهنم را بد درگیر کرده. نه پدر را دیدهام نه پسر را. امروز در کلینیک سر مشکلش و راه حل مشکلش بحث بود، بیشتر از همه درگیر شدم. اصلا حرف نزدم.
هدهد گفته بود بیا اینها را دستت کن. النگوهاش را میگفت.
گوشی را چک میکنم. هنوز خبری نیست. اصلا برایش مهم هست؟ اصلا به درک!
"تعصب (عِرق) همیشه هم بد نیست!" هم دکتر میگوید هم روانشناسمان. گفتم قصدم کشتن کامل آن است، تا چهقدرش حاصل شود.
یک آهنگ دانلود کرده بودم. هرچه میگردم نیست.
چرا ح درس نمیخواند؟ چرا اینقدر پرخاشگر شده؟
یک چیپف میخواستم. حتی یک پانصدی ته کیف پولم نیست!
صدای دکتر میآمد که به مریض میگفت هفتهی بعد نیست. چرا فراموش کردم دقیق بپرسم تا برای هفته ی بعد برنامه بریزم؟ چرا هروقت دلش بخواهد با شوهرش یا تنها میرود سفر و من نمیتوانم؟
نگاهم خیلی اتفاقی به نگاهش برخورد. اخم کرده بودم، لبخند زد و نگاهش را تا ورودی در حس کردم! چه میشود که گاهی حتی مغرورهایشان، برای حتی یک اخم، غرورشان را کنار میگذارند؟
کلید هوم گوشی را فشار میدهم، دفعهی هزار و بیستم. خبری نیست.
یک چیزی میخواستم بنویسم، هر چه فکر میکنم معادل ایرانیش خاطرم نیست! عجبا!
چرا وقتی نمیخواستم، همه چیز ظاهرا مهیا بود، همینکه دلم لرزید، همهچیز به هم ریخت؟
از النگو دست کردن بیزارم. هیچوقت النگوی طلا نخریدم.
آخرین تلخ را هم خوردم! تا آخر ماه چند روز مانده؟
گفتم نمیرسم بروم آن سمتها و فقط نوشتم "درخت انجیر معابد، احمد محمود" فردا دستم بود. واقعا؟
ساعت چند شد؟ گوشهی سمتِ راستِ نوارِ بالای کتاب که فقط نوشته 216...
- تاریخ : شنبه ۲۲ مهر ۹۶
- ساعت : ۲۰ : ۱۷
- نظرات [ ۶ ]