اگه سختگیری رو بذارم کنار، میتونم بگم امروز درمانگاه خیلی خوب بود. با اینکه مسئول نوبتها (عنوان سمتش رو نمیدونم چیه واقعا!) نیومده بود و بجز اون یه بخش دیگه هم به کارهام اضافه شده بود، اما خیلی طبق نظم و روال پیش رفت همه چیز.
امروز صبح مهندسمون میگفت "پریروز تو مهمونی دوستام میگفتن داداشت خیلی خوشقیافه و خوشتیپه! شبیه مدلهاست!" منظورش داداش بزرگهام، بابای جوجه بود که یک و نیم سال از من کوچیکتره. میگم "اینو واسه زنش تعریف کنین ذوقمرگ میشه!" زنداداشم غریبه است و ازدواجشون هم سنتی. یعنی تا قبل خواستگاری ندیده بودن همدیگه رو. چند وقت پیش خاطرهی شبی رو واسم تعریف میکرد که قرار بود با هم صحبت کنن "همینکه از در وارد شد، چشمم که به چشمش افتاد دلم رفت! عاشق رنگ چشماش شدم!!" خدمتتون عارضم من تا همین لحظه نمیدونم چشمای داداشم چه رنگیه! فقط میدونم آبی و سبز نیست🤔 هر وقت هم میبینمش یادم میره توجه کنم😂😅 بذا این دفعه کف دستم بنویسم یادم نره :)
جوجهی کلهپوک هم اصلا نمیاد بغل ما (خانوادهی پدر!) همهاش گریه میکنه. نمیدونم با خانوادهی مامانش چه جوریه، ولی وقتی خونهی ماست فقطططط بغل مامانشه، حتی بغل داداشمم نمیره! باز با من یهکم، اییینقد 👌 بهتره. ولی در کل خیلی بووووقه!
- تاریخ : دوشنبه ۱۰ مهر ۹۶
- ساعت : ۱۵ : ۴۶
- نظرات [ ۰ ]