و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
به دنبال دفترچهی خاطراتت
دلم گشت هر گوشهی سنگرت را
و پیدا نکردم در آن کنج غربت
بجز آخرین صفحهی دفترت را
همان دستمالی که پیچیده بودی
در آن مهر و تسبیح و انگشترت را
همان دستمالی که یک روز بستی
به آن زخم بازوی همسنگرت را
همان دستمالی که پولکنشان شد
و پوشید اسرار چشم ترت را
سحر، گاهِ رفتن زدی با لطافت
به پیشانیم بوسهی آخَرت را
و با غربتی کهنه تنها نهادی
مرا آخرین پارهی پیکرت را
و تا حال میسوزم از یاد روزی
که تشییع کردم تن بی سرت را
کجا میروی ای مسافر درنگی
ببر با خودت پارهی دیگرت را
"محمدکاظم کاظمی"
- تاریخ : دوشنبه ۴ ارديبهشت ۹۶
- ساعت : ۱۵ : ۳۶
- نظرات [ ۲ ]