مونولوگ

‌‌

روز پرستار


۱. جشن روز پرستار دعوت بودم.

۲. بین آدم‌های حاضر در سالنی با ظرفیت سیصد نفر که فقط یک میز ده نفره‌ش خالی بود، می‌تونم به جرأت بگم تک بودم! مثل من دیگه نبود اونجا! منحصربه‌فردِ منحصربه‌فرد!

۳. من اینجا، در حضور شما شاهدان محترم، به اهرام ثلاثه و خدایان مصر، علی‌الخصوص آمنهوتپ سوم قسم می‌خورم که هیچ‌گاه و تحت هیچ شرایطی به یک نفر از خاندان جلیل‌القدر پزشکی و وابستگان، 'بعله' نخواهم گفت، مگر اینکه شق‌القمر یا کاری در رتبه‌ی شق‌القمر کند! (جالبه بدونید تکیه کلام من در دوران دبیرستان "به احتمال نود و نه درصد" بود و تا کنون نیز همیشه یه اپسیلون درصدی رو برای اتفاقات غیرمترقبه در ذهنم دارم.)

۴. یکی از چیزایی که من امشب فهمیدم اینه که خدا خیلی دوست داره واسم چالش ایجاد کنه :) من، یک آدم بی‌نهایت ساکت، در جمع‌های غریبه بی‌نهایت درونگرا، غیرسرزبون‌دار! یا سرزبون‌ندار!، باید عدل بیفتم تو میزی که و گروهی که و اکیپی که و گروهانی که وحشتناک اکتیو و وحشتناک متحرک! و وحشتناک وحشتناک هستن! جوری که مجری برنامه از کنار سن تشریف بیاره کنار میز ما برنامه اجرا کنه، تا بتونه بیش‌فعالی این بچه‌ها رو کنترل کنه تا مراسم به هم نریزه! البته این موجوداتی که امشب دیدم، تو درمانگاه قابل شناسایی نیستن واقعا، امشب با یه شخصیت دیگه‌شون اومده بودن ظاهرا. خداوندگارا، من شکر اضافه می‌خورم که با خودم قرارمدار میذارم که زین پس مثل بچه‌ی آدم با مردم گرم بگیرم و به اصطلاح اجتماعی بشوم! دیگه کاملا برام جا افتاد که من بچه‌ی‌آدم‌بشو نیستم، من اونی‌ام که جمع‌گریزه و گاها حتی جلوی غریبه (اعم از غریبه‌ی غریبه و آشنای غریبه (کسی که نشه بهش دوست اطلاق کرد، با عنایت به اینکه تعداد دوستان کل عمرم از انگشتان دو دست فراتر نمیرن)) قدرت تکلم معمولیش رو هم از دست میده، پس دیگه قرارمداری در کار نیست، ان‌شاءالله چالش‌های سخت هم نباشه دیگه ;))

۵. خب امشب لوح تقدیری گرفتم، مزین به نام پرستار، از دست کسی که کارفرمای من هست، ولی من تا یک ماه بعد از استخدام، ایشون رو ندیده بودم (یعنی ایشون اصلا نمی‌دونست همچو کسی رو استخدام کرده!!!) و بعد از اون هم دیگه ندیدمشون تا امشب! یعنی از دور که فک کنم یکی دو بار دیگه هم تو این دو سال دیده باشمشون، ولی خب سلام و حرف و مرف نوچ! امشبم همون‌قدر که موقع گرفتن لوح یه ممنون متشکر بلغور کردم و موقع خداحافظی هم یه ممنون متشکر دیگه.

۶. و اینکه چرا باید من لوح پرستار بگیرم؟ چون پریشب که بهم زنگ زدن که بیا شیفت یه پرستارِ گرفتار رو پر کن، مؤکدا گفتم "من حرفه‌م پرستاری نیست" و جای شکرش باقیه که اضافه نکردم "اگه می‌خواستم کار پرستاری بکنم، موقع انتخاب رشته، محض رضای خدا، یه دونه پرستاری هم می‌زدم" دیگه حالا اینکه کی تصمیم گرفته چنین آدمی رو به جشن روز پرستار دعوت کنه و از اون بالاتر بهش لوح تقدیر هم بده خدا عالمه!
البته ماماهای بیشماری هستن که در کسوت خطیر پرستاری خدمت می‌کنن به خلق‌الله، مثلا من از بین نه پرستاری که امشب ویژه تقدیر شدن سه نفرشون رو می‌شناختم که دو نفرشون ماما بودن =))) اگه به همین نسبت حساب کنیم، از اون شیش تا هم چهار تاشون باید ماما بوده باشن!

۷. از اون یکی کلینیک رفتم تالار، و چون اون کلینیک نمازخونه نداره، قصد داشتم برم مسجد بین راه نماز بخونم. اما هر مسجدی می‌رفتم بسته بود‌. انقد عز و التماس کردم پیش خدا که بالاخره یک مسجد باز پیدا کردم. اگه پیدا نمی‌شد برمی‌گشتم خونه و دوست نداشتم وقتی دعوتی رو قبول کردم، پا بذارم روی حرفم و نرم. وگرنه جدا از همه‌چی، اون روح سرکش انزواطلبم بدجور داشت وسوسه‌م می‌کرد که برگردم.

۸. انقدر که یک ربع آخر حرص خوردم، نتونستم درست غذا بخورم. قرار بود ده مراسم تموم بشه و آقای بیان دنبالم، اما زنگ زدم و آقای رو از دم‌در برگردوندم خونه و وقتی بالاخره تموم شد و زنگ زدم اومدن و نشستم تو ماشین، ساعت از یازده و نیم هم گذشته بود و می‌دونم آقای رو امشب بدجور بدخواب کردم. نکته‌ی مثبت: اونقدر این چند سال رو استرسم کار کردم که به‌جای یک و نیم ساعت، فقط یک ربع استرس کشیدم :)

۹. خداوندا شکرت به همان علت‌هایی که تو بیشتر از من می‌دانی.

  • نظرات [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan