مونولوگ

‌‌

درونی

 

پست قبل یک چیزهایی می‌خواستم بگم که نشد. خستگی و عدم تمرکز نمی‌ذاشت ذهنمو پیاده کنم. الان علاوه بر خستگی و پریشانی فکری، دچار ترومای روحی خیلی خفیفی هم هستم =)) سر کار، کسی بهم حمله و زخمیم کرده‌. در خلال اتفاق مهمی که افتاد و برای پایین آوردن من و بالا بردن خودش، به مهارت‌های نداشته‌م و غرورم اشاره کرد. البته خب کلیت ماجرا بزرگتر از این حرفاست و احتمالا باعث بشه یه مدت دیگه بیشتر نرم. اما خب امروز که کمی تو پیله‌ی خودم فرو رفتم و رو خودم دقیق شدم، فهمیدم اصل درد روحیم مال هیچ کدوم اینا نیست. به معنی واقعی کلمه حرف اون شخص برام اهمیتی نداره و تعجیل در ترک کارم، هم، که تو برنامه‌ی قبلیم قرار بود دو سه ماه دیگه باشه. یه چیز دیگه‌ای اذیتم می‌کنه. این شخص تازه‌وارده. قبل از اومدنش همه طرف من بودن. اما حالا طرف اون ایستاده‌ن. وقتی داشتیم بحث می‌کردیم، تو صف‌کشی، کاملا تنها بودم. کسانی که همیشه ازم دفاع می‌کردن، حالا باهام مبارزه می‌کردن. نمی‌دونم به خاطر اینکه اون مرده یا اینکه زبون گرمی داره یا بلده دم همه رو ببینه یا واقعا الان من مشکل دارم؟ شاید باید نرم‌تر با مسئله برخورد می‌کردم و خیلی بروز هیجانی نمی‌داشتم، ولی اصل موضعم همونه که همون‌جا اتخاذ کردم. اما من از اینکه بقیه حرف‌های اون در مورد منو قبول و تایید کنن ناراحتم، گرچه نکرده‌ن و فقط ازش دفاع کردن، اما به شکل قوی‌ای حس می‌کنم تاییدش می‌کنن و امروز و فردا هم که نیستم کاملا در موردش صحبت می‌کنن و اخلاق‌ها و ضعف‌هامو به بحث میذارن و همه متفق‌القول تصویر هیولایی از من در ذهنشون تثبیت میشه که از قضا میشه جزء آخرین تصاویر و ماندگار. اینکه چرا نظر اون شخص اصلا برام مهم نیست و نظر اون ده دوازده نفر دیگه مهمه نمی‌دونم. ولی اساسا اینکه نظر بقیه انقد روم اثر داشته بده و عجیبه. یه چیزی پس ذهنم هست که با تئوری منفعت‌طلبی ذاتی آدما می‌خونه؛ اما خب ممکنه توضیح همه‌ی ماجرا نباشه و اون اینکه اینجا قنادی بزرگیه و اینا تقریبا همه‌ی قنادای مطرح مشهدو می‌شناسن و اونا اینا رو و با هم در ارتباطن و... . دور از ذهن نیست برام که بحث حضور نیم‌ساله‌ی یه خانوم تو کارگاه و ماجرای رفتنش و اینا بینشون مبادله بشه و من که قصد دارم تو این صنف بمونم و شاید اگر دست خدا یاری کرد توش پیشرفت کنم، اصلا اینو نمی‌خوام. گرچه ممکنه فرصت‌هایی به دست بیاد که تو بخش دیگه‌ای از این جامعه، پرزنت کنم خودمو، ولی ممکنه هم پیش نیاد. من مثل یه پیکره‌ی واحد نگاه می‌کنم به این صنف و دوست ندارم بخش زشتش باشم؛ دوست دارم اگه یه وقتی بزرگ شدم، بین هم‌صنفی‌هام، نگاه مثبتی روم باشه؛ تعامل سازنده و رشددهنده و مثبتی داشته باشیم؛ کار در آرامش، هنر در آرامش.

بگذریم. اومدم فقط بگم الان اتفاقا ذهنم درگیرتره و بعد حرفای دیگه بزنم، اما خب تخلیه فکری هم شدم.

 

من هم مثل خیلی‌ها و برعکس خیلی‌ها از اینکه ایران، اسرائیل رو زد، خوشحال شدم، حس غرور کردم، ترسیدم، و درنهایت تو ذهنم کاملا تاییدش کردم، حتی به قیمت جنگ. حالا ممکنه کسی بگه تو کجای پیازی که تایید کنی یا نکنی. یا بگه آره تایید کردنش برای توی اجنبی راحته، جنگ رو مردم ما قراره به دوش بکشه و هزینه‌های مختلفشو بده، پس دهنتو ببند و نظراتتو واسه کشور خودت نگه دار. حرف شما هم قبول، بحثی ندارم. فقط همچنان با همون خودشیفتگی‌ای که همکارم گفت و بالا بهش اشاره کردم، خودمو رئیس سازمان ملل فرض و تاییدش می‌کنم :))) اینکه نمایشی بود؟ "اگر" بود، خب بود که بود، در معنا تفاوتی ایجاد نمی‌کنه. اینکه اشتباه یا درست بود؟ بعدا شاید مشخص بشه. اینکه اگر جنگ می‌شد چه می‌کردم؟ احتمالا بیخیال صنف عزیزم می‌شدم و احتمالا احتمالا، اگر می‌تونستم بالاسری‌ها رو راضی کنم و اگر می‌تونستم به جان‌دوستی و ترس از مرگم غلبه کنم، از مشهد که به نظر دور از جنگ قرار می‌گیره، می‌رفتم غرب‌تر و تو دل ماجراتر. تو عمر هر کسی شاید نهایتا یک جنگ بخواد اتفاق بیفته و چه شانسی اگه تو اون جنگ بتونی روبروی طرفی بایستی که واقعا، حقیقتا، کاملا، مسجل، قطعی، شره. اینکه کسی تو عمرش جنگ ببینه شانس نیست ها، سوءبرداشت نشه. اینکه اگر جنگی شد، یه جنگ گنگ که آدم تکلیف خودشو ندونه نباشه. مثلا حتی جنگی مثل سوریه که من بی‌سواد نظرم در موردش ممتنعه؛ در کل نمی‌تونم نظری داشته باشم اصلا. بگم خوبه؟ نمی‌دونم. بده؟ نمی‌دونم. امتحان، آسون باشه شانس آدمه. اینکه دیگه جواب مشخص باشه. اینکه اگه داری میری مقابل کسی بایستی، مطمئن باشی باید مقابلش ایستاد. و شاید ندونید، اما اگر بگن فقط یک آرمانتو انتخاب کن و بگو، از اعماق قلبم میگم صلح کامل و مطلق. یه صلح جاری تو تمام شئونات آدمی. گفتم که جنگ‌طلب به نظر نیام.

 


 

دیشب جیم‌جیم و میم‌الف بعد کار اومدن پیشم و رفتیم شام خوردیم و وقت گذروندیم و خوششششش گذشت. اگه قرار دیشب نبود، قطعا کلی گریه می‌کردم و الان پفکی بودم در خدمتتون که هنوز حتی دست و پا هم درنیاورده، ولی رفته رو منبر =) اما خب با اینکه جریانو بهشون گفتم، گریه نکردم و خوش گذشت. چقد خوبه که جیم‌جیم هست.

 

پلڪــــ شیشـہ اے
۱۵ ارديبهشت ۰۳ , ۰۲:۲۶

دعا میکنم که وجهه ات به حال سابق بگرده اگر اون یکی آدمه خراب کاری کرده که تماما عزت و ذلت آدما دست خداست. 

بیا بغلم. ❤♥ چه شرایط سختی رو پشت سر گذاشتی🥺🌹

پاسخ :

چه جمله‌ی خوبی گفتین، عزت و ذلت دست خداست 🌿
خیلی ممنون 🌹🙏
پلڪــــ شیشـہ اے
۱۵ ارديبهشت ۰۳ , ۰۲:۲۸

به نظرم به قول هشتگ اون آقای نویسنده،  شماها

برادر هم خون جدا مانده ی مایید.  پس دمتم گرم. ❤♥😍😘🥹

 

پاسخ :

تکذیب می‌کنم، من برادر کسی نیستم 😁
بهار
۱۶ ارديبهشت ۰۳ , ۰۸:۴۲

این حال منه تو یه صنف دیگه...

با این تفاوت که من جیم جیم هم ندارم...هق هق فراواااان😭

پاسخ :

ایشالا خدا خودش مرهم باشه براتون
درسته، چه خووووب که جیم‌جیمو دارم 🍀
محمود بنائی
۱۶ ارديبهشت ۰۳ , ۲۰:۵۸

استعداد فوق العاده ای توی این کار داری، نمیدونم حالا از کارت هم لذت میبری یا نه؟! 

ببین تهش خودت چی میخوای و این مسیر تهش چی میشه، اگه همونیه که میخوای برو جلو، حرف و جنگ و دعوا... همه جا هست، بیخیال! 

پاسخ :

لذت می‌برم :) واسه همین تغییر شغل دادم.
ایشالا که ادامه میدم، یا اینجا یا جای بهتر :)
پلڪــــ شیشـہ اے
۱۷ ارديبهشت ۰۳ , ۰۱:۴۰

شاخه ی همخون جدا مانده ست البته

درست یادم نیست😅

پاسخ :

قبوله، قبوله :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan