خوش به حال بچهها، چقدر به تواناییاشون ایمان دارن! مثلا حانیهی یکونیم ساله امشب داشت سعی میکرد یه پلاستیک انار رو با یک دست و یه گونی برنج رو با دست دیگه بکشه! حتما فک کرده میتونه دیگه. حالا کار ندارم این ایمان از رو جهلشونه. مثلا اینجا جهل به اینکه اصلا اونا چیان و چه نیرویی احتیاج دارن و جهل به اینکه نیروی خودش چقدره. فقط اینکه اون امیده رو دارن، میگم خوش به حالشون. نمیدونم تو این نقطه چرا اون امیده رو به اون صورت ندارم. نه که صفر شده باشه، ولی کمرنگ و محو و نامحسوسه.
یک مسئلهای پیش اومده که هنوز درگیر سبک سنگین کردن وزنههای دو وَر ترازوشم که ببینم چیکار باید کرد. به وضعیت ناپایدار تصمیمگیری، ناامیدی رو هم اضافه کنید، میشه دلیل اینکه امشب وسط نماز رکعت رو که هیچ، خود نماز رو گم کرده بودم! هر چقدر فکر میکردم، یادم نمیومد نماز مغربم یا عشاء! مسئلهای که میگم، خیلی مسئلهی ساده و دمدستیایه، گرفتن تصمیمش هم سخت نیست، ولی من از اون آدمام که تصمیمای مهم رو سی ثانیهای میگیرن و رو چیزایی که خیلی پیچیده به نظر نمیان، اینجوری گیر میکنن.
- تاریخ : چهارشنبه ۳ آبان ۰۲
- ساعت : ۲۲ : ۳۹
- نظرات [ ۰ ]