مونولوگ

‌‌

 

اینا رو که آماده کردی

 

بعدش فقط باید یه بشکن بزنی تا بشه این

واقعا چرا الویه اینقد خوشمزه است؟

کدبانوها و هنرمندا به بزرگواری خودشون ببخشن که من تا حالا اولویه تزئین نکرده‌م.

ذرت همیشه می‌ریزم، ولی این بار زیاد شده و چقدم شیرینه :/ دیشب که خوردیم، ولی امروز می‌خوام دونه دونه درشون بیارم.

 

 


حال مادرم خوبه خداروشکر. خیلی متشکرم از احوال‌پرسی‌هاتون. پزشک مغز و قلب بردیم و سی‌تی مغز و اکوی قلب انجام دادیم و مشخص شد مشکل از قلبه. یه نوعی از آریتمی رو دارن که باید قرص ضدانعقاد مصرف کنن تا از بروز سکته‌ی قلبی در آینده جلوگیری کنه.

 

  • نظرات [ ۲ ]

 

دیروز حال مامانم خیلی بد شده بود. علائم سکته مغزی داشت. به من زنگ نزده بود و به خواهرم زنگ زده بود، چون نیم ساعت پیشش که باهاش حرف زده بودم بهش گفته بودم حالم خوب نیست. خواهرم به من زنگ زد گفت سریع برم پیش مامان. تا رسیدم و حالشو دیدم سریع لباس پوشوندم و داشتم می‌بردمش اورژانس که بابام رسید و با هم رفتیم. چند ساعت تو اورژانس تحت نظر بود و ضربان قلبش که رو ۱۵۰ بود رو به ۹۰ رسوندن و گفتن باید با آمبولانس بفرستن یه بیمارستان دیگه که سی‌تی بشه و برگرده و... . نه متخصص قلب داشتن نه متخصص مغز و اعصاب. دیگه رضایت شخصی دادیم و رفتیم خودمون سی‌تی کردیم، ولی متاسفانه شب جمعه‌ای هیچ دکتری نبود که ببریم پیشش. مامانمم گفت حالم خوبه و برگردیم خونه. چقدر ترسیده بودم خدایا. هی می‌رفتم بیرون گریه می‌کردم برمی‌گشتم. بابام متوجه می‌شد، ولی مامانم انقد حالش بد بود که فکر کنم متوجه نمی‌شد. بابامم تا حالا اینطوری ندیده بودم، انگار اونم خیلی ترسیده بود. همه‌ش کنارش بود و دستشو می‌گرفت و... . حالا فردا ببریم متخصص مغز و اعصاب، ایشالا که سکته نبوده باشه. بعدشم باید ببریم متخصص قلب. خدایا لطفا مامانمو سلامت حفظ کن، همه‌ی مامانا رو.

 

الان پشت چراغ، دو تا پسر نوجوون دویدن اومدن کنار یه اتوبوس خواستن درو باز کنه سوار بشن، ولی باز نکرد. با یه حس ضایع‌شدگی و خجالت که نمی‌دونم چرا این مواقع میاد سراغ آدم، راهشونو ادامه دادن و رفتن. آخه چرا درو باز نکرد؟ مگه چه مشکلی ایجاد می‌شد؟ یه‌کم عقده‌ای‌طور اومد به نظرم. یک وجهی از من دوست داشت سوارشون می‌کردم و می‌بردم به مقصدشون. دلم درد گرفت راستش.

 

+ دیشب نصفه نوشته بودم و امصبح کامل کردم و پست شد.

 

  • نظرات [ ۵ ]

مشهد، اصفهان

 

فرصت کمی دارم و گفتم بیام از یکی از جنبه‌های اصفهان بگم. اینکه شهر سرسبز با خیابون‌های پردرختیه. پشت چراغ تو سایه‌ی درخت بودیم خیلی جاها :)) مردمش مودب، باحوصله، خوش‌خلق و خوب بودن. اینجا خب مردم یه‌کم بی‌اعصابن :)) اونجا روی گشاده داشتن اونایی که باهاشون برخورد داشتم. بازار هم نشد بریم راستش، در حد یک ربع نقش جهان که فقط گز خریدیم و من دو تا دستبند برای جیم‌جیم. یعنی این نبود که بگم چون کاسب بودن خوش‌خلق بودن. خوشم اومد. البته شنیده بودم با افغانستانی‌ها خوب نیستن. گفتم تو این اوضاع که شاید بدتر هم باشه. ولی راستش هیچ افغانستانی‌ای ندیدم که بخوام تایید یا تکذیب بکنم. خودمونم که کسی اکثر قریب به اتفاق مواقع متوجه نمیشه افغانستانی هستیم. صاحب خونه‌ای که گرفته بودیم هم واکنشی به ملیتمون نشون نداد. یعنی فکر می‌کنم اونم حتی متوجه نشد. با اینکه پاسپورت من دست کارپردازش بود. چون روز خروج فهمیدیم اصلا پاسپورت رو از خونه خارج نکرده، چه برسه بده دست صاحب خونه و همون جلوی در ورودی، قسمت کفش‌کن یه جایی قایم کرده! و چون حدسی قریب به یقین داشتیم که بنده خدا مصرف‌کننده است و شب هم بود و جلوی در نور کم بود، میگم شاید اصلا باز هم نکرده ببینه این شناسنامه است یا پاسپورت؟ برای تحویل گرفتن خونه هم نیومد، کلیدم گفت بذاریم همون‌جا و بریم!

دیگه اینکه خیلی موتورسوار زن داشتن. و جالب‌تر این که موتورها همه از این وسپاها و اینا که پاها رو جلو میذاری. هوندا خیلی خیلی کم بود و موتور سنگین هم اصلا ندیدم. تو مشهد ولی اکثرا که هونداست، سنگین هم زیاده، این وسپا اینام که من موتور حسابشون نمی‌کنم هم هست :)) ولی خب ما منطقه‌ی متوسطی بودیم گمونم (آشناها بگن خیابون ارباب چطوره جاش؟) و وقتی رفتیم سمت مناطق پایین‌تر، تعداد موتورسوارهای زن خیلی کم شد. ولی یه مورد جالب دیدیم که خانمه حدودا پنجاه ساله اینطورا، با مانتوشلوار‌مقنعه و حجاب کامل راننده‌ی موتور بود و ترکشم یه دختر چادری نشسته بود!

بعد دیگه اینکه رانندگی ملویی دارن :) من تازه تقریبا فهمیدم فرق مشهد با شهرهای دیگه چیه. اینا که میگم به نسبت مشهده. اینکه انگار کسی عجله‌ی خاصی نداشت، دلش نمی‌خواست از کسی جلو بزنه، لایی بکشه، مهارتی رو به رخ بکشه. بوق خیلی خیلی کم شنیدم. چراغ که سبز می‌شد چند ثانیه بعد تازه راننده‌های محترم زحمت می‌کشیدن دنده می‌زدن که این خییییلی عجیب بود برام واقعا. تو مشهد همه چارچشمی چراغی که سبزه رو می‌پان که به محض زرد شدن بزنن دنده و چراغ خودشون سبز نشده عقبیا بوق بوق بوق که یعنی اطلاع میدن چراغ "قراره" سبز بشه و هنوز سبزنشده یک ردیف ماشین از چارراه گذشته‌ن 🤣 در کل رانندگی تو مشهد و شنیده‌م شمال، مهارتای جانبی هم لازم داره انگار، ولی خب دلیلی بر این نیست که راننده‌های مشهد تو جاهای دیگه الزاما راننده‌های بهتری باشن، بلکه راننده‌های رواعصاب و مخل نظم و برهم‌زننده‌ی فرهنگی هستن که اعصاب خودشونم نمی‌کشه بین یه عالمه پیرمردپیرزن رانندگی کنن 😁 ما فقط دو روز اصفهان موندیم و زیاد روم اثر نذاشت. روز اول برگشت داشتم با سرعت مطمئنه رانندگی می‌کردم. جیم‌جیم گفت دو سه روز دیگه برمی‌گردی به تنظیمات کارخانه. فرداش دیدم اصن نمتونم که و بازگشت ما به سوی مشهد است :)) ولی خدایی خودمون خیلی هم خوب با مدل خودمون کنار میایم. یعنی کسی مشکلی نداره با اینا، همه توجیهن. فقط باقی کشور گیر الکی به ما میدن که خب ندن، عه!

 

  • نظرات [ ۴ ]

 

برگشتیم مشهد. سفر تقریبا خوبی بود. فقط شب آخر که هر چی گشتیم تو کاشان سوئیت مناسب و هم‌کف پیدا نکردیم و کمی اوقات‌تلخی شد و آخرم عطای کاشانو به لقاش بخشیدیم و حرکت کردیم سخت گذشت. چون روزشم استراحت نکرده بودیم، مجبور شدیم تو جمکران توقف کنیم و شب بخوابیم. از قبل قصد نداشتیم قم توقف کنیم، ولی خب خطرناک بود ادامه‌ی رانندگی. و چون نصف شب بود و صبحم زود راه میفتادیم، کرای اتاق گرفتن هم نمی‌کرد. تو یه پارکی که اسمشو نمی‌دونم و کلی سکو داشت و همه چادر زده بودن، ما هم چادر زدیم و خوابیدیم. خیلی گرم بود، ولی من خوابیدم. بقیه فک کنم خوابشونم نبرد درست. از خونه تا قم حدود ۹۰ درصدو من رانندگی کرده بودم. از قم تا اصفهان هم کلا من بودم. از اصفهان تا قم، تقریبا هشتاد درصدشو حجت نشست. باز از قم تا خونه هم شاید ۷۵ درصد من نشستم و ۲۵ درصد در دو نوبت هم حجت نشست. با اینکه همه میگن و منم می‌ترسم که تو رانندگی خوابم بگیره، ولی راستش تو شهر پشت فرمون بیشتر خوابیده‌م من تا اینکه تو جاده خواب‌آلود شده باشم. اگه دستم به خاطر نگه داشتن فرمون درد نمی‌گرفت، جامم با حجت عوض نمی‌کردم. ها یه چیزی هم تعریف کنم. نزدیکای نیشابور بود دیگه فک کنم. شب شده بود و جاده که تاریک، چراغ‌های ماشین بابامم که الحمدلله سوبالاش ده مترم روشن نمی‌کنه، داشتم با تقریبا ۱۱۰ تا می‌رفتم که یهو یه چیز گنده تو ده متریم دیدم. یه چیزی اندازه گوزن مثلا، خاکی‌رنگ، انگار که به پشت افتاده باشه یا یه کیسه پر از یه چیزی، حتی شاید باد. بابام که صندلی شاگرد بود می‌گفت شاید حیوون بود یا یه کیسه. حجت که عقب پشت سر من بود گفت شبیه یه سگ غول‌پیکر بود که پشتش به ماست. مامانمم ظاهرا خواب بود و ندید. ولی وقتی من یهو پیچیدم چپ و باز برگشتم تو جاده، با فریاد یاابالفضل از جا پرید. بابام با مامانم بحث می‌کرد که چرا داد می‌زنی، این هول می‌کنه، من می‌گفتم خب مامان هم ترسیده، واکنش طبیعیه دیگه، باز مامان منو دعوا می‌کرد که چرا سرعت میری 😁 ولی خدا رحم کرد. بابام گفت اگه می‌رفتی روش، چپ کرده بودیم. ما از بس درگیر بحث بودیم، اون لحظه حواسم نبود، ولی یه‌کم بعدش تا الان هی فک می‌کنم کاش وایمیستادیم و یه‌کاریش می‌کردیم. یعنی بعدیا چی شدن؟ نکنه کسی چپ کرده بعد از ما؟ خدا کنه کیسه‌ی هوا بوده باشه، یا خدا کنه همه چراغاشون حسابی پرنور باشه و زود ببیننش، یا خدا کنه نفر بعدی واسته برش داره از وسط جاده. یه عذاب وجدان ریزی از اون موقع همراهمه، خدا کنه همه مسافرا سلامت برسن خونه‌شون.

چه طولانی شد، اگه شد ادامه‌ی ماجراها در پست‌های بعدی.

 

خانم بهار من منتظرم :)

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

حالا ماه صفره، اگه نخواستین آهنگشو گوش بدین متنشو بخونین اگه تا حالا نشنیدین. آهنگ من تو رو می‌خوام از نمی‌دونم کی :)) سطح تعهد زوجین باید حداقل انقدی که تو این آهنگ هست باشه به نظرم، حداقل. (البته که ضمنی داره میگه تو اینا نیستی، ولی بازم تو رو می‌خوام. خب خانوم خانوما هم باید منطقی باشه و بپذیره که همه‌چی‌تموم نیست دیگه :))

 

+ در راه بازگشت از اصفهون به سمت کاشون.

 

  • نظرات [ ۴ ]

 

خوشم از یه چیزی تو قم میاد، بگو چی؟ اینکه بلوار خلیج فارس داره. نمدونم چرا مشهد نداره.

 

  • نظرات [ ۳ ]

و سفر مرا به زمین‌های استوایی برد

 

صدای مرا از جمکران می‌شنوید، البته نه از مسجد جمکران، از یه خونه‌ی اجاره‌ای. نصف غذا رو من درست کردم، نصفشو مامان اومد از چنگم درآورد که طبق سلیقه‌ی خودش درست کنه. من دارم رو خودم کار می‌کنم که غر نزنم چرا اینجوری درست کردین و تازه بگم به‌به چه خوشمزه :)) که سلامت روان همه در سفر حفظ بشه :)) برقا ساعت ۹ رفته. منم کارامو کرده‌م و بیکارم. یه قهوه درست کردم، ولی بدون شیر. من خب اصلا قهوه‌ی تلخ نمی‌خورم، واقعا مزه زهر میده. قهوه با شکر هم شیرین نمیشه، فقط شیر چاره‌شه. منم یادم رفت بگم آقای و حجت که رفتن خرید شیر بگیرن. دیگه ناچارا با مقادیر قابل‌توجهی شکلات آب‌شده و شکر خوردم. البته با موکاپات عادت ندارم و یه نوبت رو گاز چپه شد و کلی قهوه حروم شد. ولی نهایتا خوردم و بد نشده بود، قابل خوردن بود.

ظهر ایشالا مسجد جمکران و بعد حرم‌گردی و ناهار و شب برمی‌گردیم همینجا. فردام ایشالا حرکت به سمت شاید کاشان. به مامان و آقای و حجت واسه خمینی‌شهر نامه‌ی تردد داده‌ن. ایشالا که تو اصفهان دستگیرمون نکنن :)) و ایشالا اصفهان مثل رشت نشه. اون دفعه هم به اصرار من سفر شمالو به سمت رشت ادامه دادیم، ولی هم خیلی سخت گذشت تو رشت، هم اصلا خانواده خوششون نیومد. ایشالا اصفهانو که بازم به اصرار من داریم میریم دوست داشته باشن. البته احتمال میدم از مشهداردهال و اینا بیشتر خوششون بیاد. ببینیم چی میشه.

 

  • نظرات [ ۵ ]

غزه غذا ندارد

 

پول در مقابل جان انسان ارزش نداره. درسته، ممکنه این احتمال وجود داشته باشه و معقول هم باشه که شماره حساب‌هایی که برای کمک به تامین مواد غذایی برای غزه میذارن، ساختگی باشه، کسی یا کسانی پشتش باشن که از احساسات مردم سوءاستفاده می‌کنن برای پر کردن جیب‌هاشون، ولی احتمال این هم رد نیست که واقعی باشه و واقعا بتونن یه لقمه غذا به دست کسایی برسونن که شرترین شر دنیا داره با انواع روش‌ها اعم از گرسنگی جونشونو می‌گیره. اگر داریم دریغ نکنیم. من خودم مبلغی که ریختم انقدر ناچیزه که با توجه به گرونی اونجا شاید همون یک لقمه هم نشه، ولی شما اگه دارین دریغ نکنین 💚

برای تصمیم‌گیری هم اگه نمی‌تونین تصور کنین، یه روز بدون اینکه روزه باشین، هیچی نخورین، نه آب نه غذا، ببینین چقد دووم میارین.

 

یکی از حساب‌هایی که دیدم چندین نفر چندین جا معرفی کرده‌ن این حسابه:

 

بنیاد خیریه خدیجه کبری

5022291329674046 بانک پاسارگاد

6104338926896834 بانک ملت

6037997599838944 بانک ملی

 

 

نمی‌دونم چه سریه. هر بار میم‌الف داره میاد خونه‌ی ما، شرایط پیچیده است و کار روی کار افتاده. امشب گفت میره خونه‌ی حاج آقا حاج خانوم، فردا میاد پیش ما. حالا من امروز هیچ کاری نتونسته‌م بکنم. یا کنتور می‌زد پایین، یا داداش و شوهرخواهرم بودن و داشتن به کلیدپریزا ور می‌رفتن، یه یک ساعتی هم رفتم کارتنا رو به ضایعاتی دادم و مرغ زنده خریدم و کشت و بردم به کسی دادم، بعد رسیدم خونه برق رفت کلا دو ساعت. بعد شوهرخواهرم دوباره از سر کار اومد واسه ادامه بررسی‌هاش و هنوزم هست. این وسط یه کیک یهویی هم سفارش گرفته‌م واسه فردا که نمی‌دونم اصلا از کجا شماره‌مو گرفته. کیکای روزانه‌مونم که مونده و هنوز نتونسته‌م بزنم. الان من تا کی باید تو آشپزخونه باشم خدا می‌دونه. ناهار هم تا یه ساعتی حسش نبود بخورم، بعد دیگه کلا یادم رفت. شام هم چون فعلا هیچ کار دیگه‌ای ندارم دارم سیب‌زمینی سرخ می‌کنم، وگرنه همینم اصلا حسشو ندارم. حس می‌کنم همه چی رو هواست و منتظرم داداشم و شوهرخواهرم برن، من بتونم یه‌کم کار کنم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

این داستان: برق

 

خدایا ما هنوز خیلی بی‌تجربه‌ایم هااا، چیکار می‌کنی باهامون؟ باشه آبدیده‌مون کن، ولی آخه یه مهلت تنفس هم بده وسطش 😃 ما هنوز نمی‌دونیم چالش کک/ساس حل شد یا نه، این دیگه چی بود این وسط؟!

دیشب دوونیم که برای نماز پا شدم متوجه شدم کنتور زده پایین. رفتم زدم بالا، باز زد پایین. دو سه بار دیگه‌م همین کار تکرار شد. همه وسایل برقی رم کشیدم بجز یخچال‌ها که به محافظ وصل بودن. بار آخر تا نماز بخونم و دوباره بخوابم وصل بود. صبح پا شدم دیدم بازم زده پایین. زنگ زدم اتفاقات برق. استرس داشتم همونجور. از طرفی باید کیک می‌زدیم و ظهر تحویل سفارش داشتیم. از طرفی مواد غذایی تو یخچال از دیشب تو بی‌برقی نمی‌دونم چیکار شده‌ن. رژه می‌رفتم تو خونه. بعد دیگه دوتایی با جیم‌جیم شروع کردیم کارایی که نیاز به برق نداشتو انجام بدیم. یه‌کم بعد مامور شرکت برق اومد و فیوز کنتورو عوض کرد، ولی گفت احتمالا از داخل خونه باشه و اگه بازم پایین بزنه باید برق‌کار بیارین بررسی کنه. با سلام و صلوات رفتیم شروع کردیم و کیکو گذاشتم تو فر و گفتم من یه پنج دقه می‌خوابم. نیم ساعت بعد جیم‌جیم بیدارم کرد. گفت تا کیکا پخت و درآوردم دوباره زد پایین. علی‌الحساب یه خدایا مرسی بابت این مهلت یک‌ونیم ساعته که کیکمونو پختیم. دیگه از صبح زود هم با خواهرم هی زنگ و زنگ‌بازی داشتیم. چون شوهرش برق‌کار مبتدیه. قرار شد بیاد بررسی کنه. ما رفتیم برای تحویل و درو باز گذاشتیم که اون بنده خدا بیاد. اون وسطا به توصیه‌ی خواهرم هم به بابام زنگ زدم برام سیم سیار بیاره، یخچالا رو به طبقه‌ی بالا وصل کنیم فعلا. خداروشکر حداقل که فعلا یخچالا وصلن. تو راه برگشت به خونه بودم که میم‌الف زنگ زد گفت داره میاد مشهد و شاید شب بیاد پیش ما. ما همیشه هی اصرار اصرار بهش که بیا بیا، حالا داره میاد و ما اینجور همه‌چیمون رو هوا! حتی نور نداریم. به معنی واقعی کلمه، سه پلشت آید و زند زاید و مهمان عزیزی ز در آید. از گوشه و کنار هم میگن شاید چشم زده کسی، صدقه بدین. آخه ملت بزرگوار، نمیشه دو دقه کار به کسی نداشته باشین؟ اگه کسی هم چیزی داره یا به دست آورده خب مال شما رو که نخورده، همیشه برای همه خوب بخوایم. بخدا یه مدته مشکل پشت مشکل داریم، کمرمون خم شد دیگه. بازم بخدا تازه ما چیز خاصی نداریم، از بیرون قشنگه، داخلش فقط کاره و کار. حالا می‌خواستم برم یه مرغ بگیرم خون کنیم، ایشالا بلاها دور بشه، ولی انقد هوا داغه و بی‌حالم که فعلا موکول کرده‌م به عصر یا شب. خدایا خودت درست کن.

 

  • نظرات [ ۱ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan