مونولوگ

‌‌

 

ساعت یازده‌ونیم شب پا شدیم رفتیم سر یخچال و دو تا موز سیاه از تهش درآوردیم و یه نصف بسته چیپس که از قبل داشتیمم گذاشتیم وسط و ایستاده سر اپن، موزو می‌زدیم تو خورده چیپسا و می‌خوردیم، به عنوان شام 🤪

#دختر_مستقل 🤣🤣🤣

  • نظرات [ ۰ ]

 

امشب دلم بدجوری شکسته. یه توپ بزررررگ توی حلقمه که گریه هم می‌کنم بادش خالی نمیشه. اشکالی نداره، آدما بزرگ میشن یادشون میره. منم بزرگ میشم یادم میره که چی شد...

 

 

خیلی خسته‌م. دیشب حدود یک‌ونیم خوابیدیم و صبح با اینکه من تا هشت‌ونیم خواب بودم، ولی الان حس کمبود می‌کنم. جیم‌جیم طفلک که از چهار تا هشت‌ونیم بیمارستان بود، بعدشم حدود ۴۵ دقیقه یک ساعت اینا خوابید. بعد سفارشا رو آماده کردیم و بردیم و جیم‌جیم رفت کلینیک و من برگشتم خونه. تازه طفلی گلاب‌به‌روتون بیرون‌روی هم داره که چند برابر بیشتر آدمو بی‌حال می‌کنه. ناهار هم که درست نکرده بودیم، دیگه هموجور گشنه می‌مونه تا شب، چون الان غذای بیرون هم نمی‌تونه بخوره. ولی با همه‌ی اینا من دارم از خستگی و بی‌حالی از هم می‌پاشم. هم علائم سرماخوردگی یا هر ویروسی که هست دارم، هم که برق‌کار اومده سیم‌کشی‌ها رو درست کنه و قبل اومدنش بدوبدو جارو و تی و جمع‌وجور و نماز و اینا... دیگه حالی واسه‌م نمونده. خدا کنه این سیم‌کشی‌ها کاملا درست بشه، راحت بشیم.

 

  • نظرات [ ۱ ]

برق، فر، کروسان

 

از وقتی اومدیم همکف، برق خیلی اذیت می‌کنه. همه‌ش فیوز می‌پره. بار اولی که این اتفاق افتاد فک کنم تیر اینا بود. ما وسط خرداد اومدیم پایین. اومدن همه‌ی کلیدپریزا رو چک کردن مشکل واضحی نداشتن. با تست دیدیم هیچ کدوم از وسایل هم اتصالی نداره که فیوز بپرونه و مشکل، مستقل از تو برق بودن یا نبودن وسایل پابرجاست. شوهرخواهرم که برق‌کار مبتدیه و یه برق‌کار دیگه از تو محل گفتیم اومدن، نفهمیدن چیکار کنن. جیم‌جیم به یه آشنایی سپرد به آشناش زنگ بزنه و اون بنده خدا با وجود راه دور و البته کلی غر زدن اومد و فهمید مشکل هر چی هست قبل از تابلوئه. یه کابل بلند حدودا بیست متری از بابام گرفته بودیم که تو اون بی‌برقی فر و یخچال رو حداقل روشن کنیم، اون بنده خدا همونو از کنتور کشید به تابلوی تو خونه و کلا خونه برق‌دار شد. ولی خب از پنجره و زیر فرش رد کردیم و پنجره همیشه بازه. قرار شد یه مدتی کار کنیم اگه فیوز نپرید حدسمون قطعی میشه که مشکل تو همین فاصله‌ی کنتور تا تابلوئه و بعد کابل همونجا عوض بشه. طولانی شد سرتونو درد نیارم، خلاصه که این یه مدت تا الان که طول کشیده و هنوزم داریم از همون کابل استفاده می‌کنیم، ولی باز چند روزه فیوز می‌پره. دیشب مثلا یه غذای متفاوت از روتین درست کرده بودم. می‌خواستم مرغ سوخاری، پوره‌ی سیب‌زمینی و سیب‌زمینی تنوری درست کنم. تو این فر کلا شاید فقط یک بار غذا که پیتزا باشه درست کردیم تا حالا، شایدم دو بار. حالا دیشب مرغ که تقریبا خوب شد. ولی واسه پوره یادم رفت زیر قابلمه رو روشن کنم سیب‌زمینی آب‌پز شه اصلا 🤣 و همینطوری رفتم پیاده‌روی به هوای اینکه برگردم پخته. و سیب‌زمینی تنوری هم که دیگه تو فر بود و ما نشسته بودیم که یک صدای بلندی از سمت آشپزخونه اومد و ناگهان همه جا تاریک شد (و سیب‌زمینی تقریبا خام موند). خیلی استرس گرفتم که نکنه فر سوخته باشه. نگا کردیم نه کنتور نه فیوز نپریده بود! نمی‌دونستیم یعنی چی خب؟ اگه نپریده چرا قطعه؟ دیگه با استرس زنگ زدم به خواهرم و بنده خدا شوهرش ساعت ۱۱ شب اومد. اولا که محل اتصال کابل به کنتور شل بود که اونو خودمونم چند روز پیش یه جایی فیکس کرده بودیم، ولی قبلش شل شده بوده. اونو درست کرد. بعدم پریزهایی که مرتبط با فر بود سیم‌هاش سوخته بود و خود پریز فر هم که ذوب شده بود یه جاهاییش. که نشون میده مصرف فر بالاست و سیم‌کشی معمول خونگی کفافشو نمیده و باید کابل جدا بگیریم به کنتور وصل کنیم مستقیم، مثل کولرگازی که خیلی‌ها این کارو می‌کنن، وگرنه فاتحه‌ی سیم‌کشی داخلی رو می‌خونه. دیگه فعلا دیشب بنده خدا اینا رو راست‌وریس کرد. تا یک اینجا بود و رفت. ما هم خییییلی خسته بودیم قبلش و همون یازده می‌خواستیم بیهوش شیم، اون بنده خدام که قطعا خسته بود دیگه و صبحم که باید بره سر کار. ولی بسیار بسیار آدمِ با سعه‌ی صدری هست. خیلی هم دست به کمکه. هر جا ببینه می‌تونه کمک کنه دریغ نداره. بداخلاقی و غرغر هم اصصصصلا نمی‌کنه. به من چه و اینام تو کارش نیست. خدا خیرش بده. تا چند سال پیش طلبه بود، دیگه با دو تا بچه زندگی نمی‌چرخه واقعا. کار سنگین مثل کار بابام و داداشامم تو توان و روحیه‌ش نیست، چون اینجور کارا باید از اول زندگی باهاش بالا اومده باشی، یک دفعه نمی‌تونی بری سراغ بلند کردن اجسام چند صد کیلویی :)) دیگه رفت شاگرد برق‌کار شد و هنوزم اوستای کامل نشده فک کنم. یه سری چیزا هم هست که چون با ما متفاوته یه‌کم اذیت میشه آدم، ولی خب تقصیر اون بنده خدا نیست. مثلا سرعت عمل هم اگه می‌داشت دیگه شاید هیچ ان‌قلتی تو کامل بودنش نمی‌آوردم من 😁 این آروم و آهسته بودنه تو بچه‌های خواهرمم نمود پیدا کرده و ما رو به صبر وامی‌داره :))

دیروز با خودم گفتم فردا صبح کروسان درست کنم. کروسان هم به علت اینکه نیاز به خمیر لایه‌ای داره و هم پروفر و اگه پروفر نداشته باشی ممکنه خوب درنیاد، تو خونه درست کردن بهترین نوعش سخته. ولی گفتم حالا من شروع کنم امتحان کنم شاید تونستم ولی دیگه دیشب انقد دیر خوابیدیم که نشد. از اونورم پیج اینستاگرام کاریمون رو استارت زده‌م. دوست دارم که... ولی قصدی براش ندارم؛ چی؟ اینکه پیج خیلی رشد کنه و ازش مشتری بگیریم و صد کا دویست کا بشیم و ویو میلیونی بخوره و... ولی خب این مستلزم اینه که صدددد بذاری براش و من نمی‌تونم و نمی‌خوام. یه آلبوم‌طوری احتمالا از کارامون باشه که هی همه می‌پرسن ببخشید پیجتونو بدین بریم ببینیم، یه پیجی باشه به مثابه‌ی آلبوم آنلاین که نمونه کار نشون ملت بدیم. اگرم گرفت و رفت بالا که الحمدلله.

 

  • نظرات [ ۱ ]

پیاده‌روی

 

امشب دارم با بی‌آرتی و مترو میرم کلینیک که با جیم‌جیم برگردم. اگه تنبلیم نشه، شبا شاید به هوای پیاده‌روی پاییزی با جیم‌جیم، این راهو برم که یه فعالیتی داشته باشم. یه مقداری پیاده‌روی داره آخه مسیر. به خاطر کارم که همه‌ش سر پام، انواع و اقسام دردهای بدنی دارم چون. خیلی وقته میگم کم‌کم یه ورزشی، فعالیتی چیزی وارد زندگی کنم، ولی فک نکنم بتونم ادامه بدم :) حالا اینو بگم. من‌کارت جیم‌جیمو گرفته‌م ازش که بتونم برم. باورم نمیشه، نمی‌دونستم چطوری باید از دستگاه موجودی من‌کارتو بگیرم :))) هر کلیدی رو زدم نشد و رفتم که برم که یه پسربچه اومد کارتشو شارژ کنه، گفتم میگی چطوری موجودی بگیرم؟ :))))))))) پسره رفت کنار گفت بفرمایید، دید منتظرم گفت ها بلد نیستین؟ :))) می‌خواستم زمین دهن وا کنه برم تو واقعا :))) حس پیرزن صدساله رو داشتم. دیدم اول باید کارت بانکی رو بکشی بعد اون‌وقت تازه گزینه‌هاش میاد که شارژ می‌خوای بکنی یا موجودی بگیری یا چی! خب خدایی این دیگه چه روشیه. شاید من کارت بانکی ندارم، فقط می‌خوام موجودی من‌کارتمو ببینم.

آقا یه چیز وحشتناک می‌خوام تعریف کنم. یکی از همکارهای بابامو دزدیده‌ن؛ یعنی آدم‌ربایی کرده‌ن. خونه‌شونم همین‌ور شهره، پایینِ شهر. ولی خب به شدت پولدار بوده/هست. افغانستانی هم هست. از سر کار اومده خونه، دم در خونه چند نفر سعی کرده‌ن ببرنش که مقاومت کرده و با شوکر زده‌ن به سرش و برده‌نش. اینا رو بعدا از تو دوربین‌ها دیده‌ن و تا یه جاده خاکی‌ای هم رد ماشینو زده‌ن و بعد دیگه خبری ازش نیست. هشت روز شده فک کنم. پلاک ماشین هم تقلبی بوده. و اصلا هم کسی به خانواده‌ش زنگ نزده برای پول. یعنی مشخص نیست برای چی اصلا دزدیده‌نش. فقط می‌دونیم چند روز قبلش یه خونه ۴۵ تومنی معامله کرده بوده. مامانم میگه شبا خوابم نمی‌بره از فکرش. آخه خب همکار بابامه، یه‌کم ترسناکه ماجرا.

آقا ما این همه سال از بانک ملی تعریف کردیم، این بار آخر که رفتم بیزارم کرد واقعا. مهلت کارت بانکیم شهریور تموم شد و من تا هفته‌ی پیش نتونستم کارت جدید بگیرم. دو بار رفتم و یه بار شعبه‌ای که رفتم خیلی آدم بود، ولی سیستم قطع شد تو نوبت من. بار دوم شعبه‌ی خودم رفتم و خیلی اذیتم کرد، مردک... فقطم تا چند ماه دیگه که زمان اعتبار پاسپورتمه تمدید کرد، برخلاف دفعات قبل که چهارپنج ساله می‌داد. حالا چند ماه دیگه باز کارتم مسدود میشه تا اقامت جدید بگیرم و یه چند هفته‌ای احتمالا باز بدون کارت بمونم. بابامم میگه کارتمو مسدود کرده‌ن و رفته بانک گفته برای مدارک شما دیگه نمی‌تونیم کارت صادر کنیم، حالا بابام کارت آمایش داره که اگه اعتبارش از پاسپورت بیشتر نباشه کمتر نیست. بابامم گفته پس حسابمو ببندین. گفته باشه. میگه تا نوبتم بشه حساب چند نفرو بست، به من که رسید سابقه و گردش حسابمو نگاه کرد، گفت حالا اگه کارت برات صادر کنم نگه می‌داری حسابتو؟ گفتم آره. چند دقیقه‌ای کارت بهم داد! نمی‌دونم چطور سیستم تونسته استثنا قائل بشه؟ پس مشکل سیستم نیست و چیزی نیست که قانونی باشه و راهش بسته باشه، دل‌بخواهیه. هوووفففف

 

بلک دیگه دو ماهی هست فک کنم که تخم میذاره :) گاهی هم تخم دوزرده. از بین همه‌ی اون جوجه‌ها که خریدیم فقط بلک مونده تا الان. دو تام از جوجه‌های حجت و چهار پنج تایی هم از جوجه‌های هدهد مونده. البته دیگه الان همه‌شون مرغ و خروسن :)

 

برم پیاده شم دیگه :)

 

  • نظرات [ ۱ ]

 

اینا رو که آماده کردی

 

بعدش فقط باید یه بشکن بزنی تا بشه این

واقعا چرا الویه اینقد خوشمزه است؟

کدبانوها و هنرمندا به بزرگواری خودشون ببخشن که من تا حالا اولویه تزئین نکرده‌م.

ذرت همیشه می‌ریزم، ولی این بار زیاد شده و چقدم شیرینه :/ دیشب که خوردیم، ولی امروز می‌خوام دونه دونه درشون بیارم.

 

 


حال مادرم خوبه خداروشکر. خیلی متشکرم از احوال‌پرسی‌هاتون. پزشک مغز و قلب بردیم و سی‌تی مغز و اکوی قلب انجام دادیم و مشخص شد مشکل از قلبه. یه نوعی از آریتمی رو دارن که باید قرص ضدانعقاد مصرف کنن تا از بروز سکته‌ی قلبی در آینده جلوگیری کنه.

 

  • نظرات [ ۲ ]

 

دیروز حال مامانم خیلی بد شده بود. علائم سکته مغزی داشت. به من زنگ نزده بود و به خواهرم زنگ زده بود، چون نیم ساعت پیشش که باهاش حرف زده بودم بهش گفته بودم حالم خوب نیست. خواهرم به من زنگ زد گفت سریع برم پیش مامان. تا رسیدم و حالشو دیدم سریع لباس پوشوندم و داشتم می‌بردمش اورژانس که بابام رسید و با هم رفتیم. چند ساعت تو اورژانس تحت نظر بود و ضربان قلبش که رو ۱۵۰ بود رو به ۹۰ رسوندن و گفتن باید با آمبولانس بفرستن یه بیمارستان دیگه که سی‌تی بشه و برگرده و... . نه متخصص قلب داشتن نه متخصص مغز و اعصاب. دیگه رضایت شخصی دادیم و رفتیم خودمون سی‌تی کردیم، ولی متاسفانه شب جمعه‌ای هیچ دکتری نبود که ببریم پیشش. مامانمم گفت حالم خوبه و برگردیم خونه. چقدر ترسیده بودم خدایا. هی می‌رفتم بیرون گریه می‌کردم برمی‌گشتم. بابام متوجه می‌شد، ولی مامانم انقد حالش بد بود که فکر کنم متوجه نمی‌شد. بابامم تا حالا اینطوری ندیده بودم، انگار اونم خیلی ترسیده بود. همه‌ش کنارش بود و دستشو می‌گرفت و... . حالا فردا ببریم متخصص مغز و اعصاب، ایشالا که سکته نبوده باشه. بعدشم باید ببریم متخصص قلب. خدایا لطفا مامانمو سلامت حفظ کن، همه‌ی مامانا رو.

 

الان پشت چراغ، دو تا پسر نوجوون دویدن اومدن کنار یه اتوبوس خواستن درو باز کنه سوار بشن، ولی باز نکرد. با یه حس ضایع‌شدگی و خجالت که نمی‌دونم چرا این مواقع میاد سراغ آدم، راهشونو ادامه دادن و رفتن. آخه چرا درو باز نکرد؟ مگه چه مشکلی ایجاد می‌شد؟ یه‌کم عقده‌ای‌طور اومد به نظرم. یک وجهی از من دوست داشت سوارشون می‌کردم و می‌بردم به مقصدشون. دلم درد گرفت راستش.

 

+ دیشب نصفه نوشته بودم و امصبح کامل کردم و پست شد.

 

  • نظرات [ ۵ ]

مشهد، اصفهان

 

فرصت کمی دارم و گفتم بیام از یکی از جنبه‌های اصفهان بگم. اینکه شهر سرسبز با خیابون‌های پردرختیه. پشت چراغ تو سایه‌ی درخت بودیم خیلی جاها :)) مردمش مودب، باحوصله، خوش‌خلق و خوب بودن. اینجا خب مردم یه‌کم بی‌اعصابن :)) اونجا روی گشاده داشتن اونایی که باهاشون برخورد داشتم. بازار هم نشد بریم راستش، در حد یک ربع نقش جهان که فقط گز خریدیم و من دو تا دستبند برای جیم‌جیم. یعنی این نبود که بگم چون کاسب بودن خوش‌خلق بودن. خوشم اومد. البته شنیده بودم با افغانستانی‌ها خوب نیستن. گفتم تو این اوضاع که شاید بدتر هم باشه. ولی راستش هیچ افغانستانی‌ای ندیدم که بخوام تایید یا تکذیب بکنم. خودمونم که کسی اکثر قریب به اتفاق مواقع متوجه نمیشه افغانستانی هستیم. صاحب خونه‌ای که گرفته بودیم هم واکنشی به ملیتمون نشون نداد. یعنی فکر می‌کنم اونم حتی متوجه نشد. با اینکه پاسپورت من دست کارپردازش بود. چون روز خروج فهمیدیم اصلا پاسپورت رو از خونه خارج نکرده، چه برسه بده دست صاحب خونه و همون جلوی در ورودی، قسمت کفش‌کن یه جایی قایم کرده! و چون حدسی قریب به یقین داشتیم که بنده خدا مصرف‌کننده است و شب هم بود و جلوی در نور کم بود، میگم شاید اصلا باز هم نکرده ببینه این شناسنامه است یا پاسپورت؟ برای تحویل گرفتن خونه هم نیومد، کلیدم گفت بذاریم همون‌جا و بریم!

دیگه اینکه خیلی موتورسوار زن داشتن. و جالب‌تر این که موتورها همه از این وسپاها و اینا که پاها رو جلو میذاری. هوندا خیلی خیلی کم بود و موتور سنگین هم اصلا ندیدم. تو مشهد ولی اکثرا که هونداست، سنگین هم زیاده، این وسپا اینام که من موتور حسابشون نمی‌کنم هم هست :)) ولی خب ما منطقه‌ی متوسطی بودیم گمونم (آشناها بگن خیابون ارباب چطوره جاش؟) و وقتی رفتیم سمت مناطق پایین‌تر، تعداد موتورسوارهای زن خیلی کم شد. ولی یه مورد جالب دیدیم که خانمه حدودا پنجاه ساله اینطورا، با مانتوشلوار‌مقنعه و حجاب کامل راننده‌ی موتور بود و ترکشم یه دختر چادری نشسته بود!

بعد دیگه اینکه رانندگی ملویی دارن :) من تازه تقریبا فهمیدم فرق مشهد با شهرهای دیگه چیه. اینا که میگم به نسبت مشهده. اینکه انگار کسی عجله‌ی خاصی نداشت، دلش نمی‌خواست از کسی جلو بزنه، لایی بکشه، مهارتی رو به رخ بکشه. بوق خیلی خیلی کم شنیدم. چراغ که سبز می‌شد چند ثانیه بعد تازه راننده‌های محترم زحمت می‌کشیدن دنده می‌زدن که این خییییلی عجیب بود برام واقعا. تو مشهد همه چارچشمی چراغی که سبزه رو می‌پان که به محض زرد شدن بزنن دنده و چراغ خودشون سبز نشده عقبیا بوق بوق بوق که یعنی اطلاع میدن چراغ "قراره" سبز بشه و هنوز سبزنشده یک ردیف ماشین از چارراه گذشته‌ن 🤣 در کل رانندگی تو مشهد و شنیده‌م شمال، مهارتای جانبی هم لازم داره انگار، ولی خب دلیلی بر این نیست که راننده‌های مشهد تو جاهای دیگه الزاما راننده‌های بهتری باشن، بلکه راننده‌های رواعصاب و مخل نظم و برهم‌زننده‌ی فرهنگی هستن که اعصاب خودشونم نمی‌کشه بین یه عالمه پیرمردپیرزن رانندگی کنن 😁 ما فقط دو روز اصفهان موندیم و زیاد روم اثر نذاشت. روز اول برگشت داشتم با سرعت مطمئنه رانندگی می‌کردم. جیم‌جیم گفت دو سه روز دیگه برمی‌گردی به تنظیمات کارخانه. فرداش دیدم اصن نمتونم که و بازگشت ما به سوی مشهد است :)) ولی خدایی خودمون خیلی هم خوب با مدل خودمون کنار میایم. یعنی کسی مشکلی نداره با اینا، همه توجیهن. فقط باقی کشور گیر الکی به ما میدن که خب ندن، عه!

 

  • نظرات [ ۵ ]

 

برگشتیم مشهد. سفر تقریبا خوبی بود. فقط شب آخر که هر چی گشتیم تو کاشان سوئیت مناسب و هم‌کف پیدا نکردیم و کمی اوقات‌تلخی شد و آخرم عطای کاشانو به لقاش بخشیدیم و حرکت کردیم سخت گذشت. چون روزشم استراحت نکرده بودیم، مجبور شدیم تو جمکران توقف کنیم و شب بخوابیم. از قبل قصد نداشتیم قم توقف کنیم، ولی خب خطرناک بود ادامه‌ی رانندگی. و چون نصف شب بود و صبحم زود راه میفتادیم، کرای اتاق گرفتن هم نمی‌کرد. تو یه پارکی که اسمشو نمی‌دونم و کلی سکو داشت و همه چادر زده بودن، ما هم چادر زدیم و خوابیدیم. خیلی گرم بود، ولی من خوابیدم. بقیه فک کنم خوابشونم نبرد درست. از خونه تا قم حدود ۹۰ درصدو من رانندگی کرده بودم. از قم تا اصفهان هم کلا من بودم. از اصفهان تا قم، تقریبا هشتاد درصدشو حجت نشست. باز از قم تا خونه هم شاید ۷۵ درصد من نشستم و ۲۵ درصد در دو نوبت هم حجت نشست. با اینکه همه میگن و منم می‌ترسم که تو رانندگی خوابم بگیره، ولی راستش تو شهر پشت فرمون بیشتر خوابیده‌م من تا اینکه تو جاده خواب‌آلود شده باشم. اگه دستم به خاطر نگه داشتن فرمون درد نمی‌گرفت، جامم با حجت عوض نمی‌کردم. ها یه چیزی هم تعریف کنم. نزدیکای نیشابور بود دیگه فک کنم. شب شده بود و جاده که تاریک، چراغ‌های ماشین بابامم که الحمدلله سوبالاش ده مترم روشن نمی‌کنه، داشتم با تقریبا ۱۱۰ تا می‌رفتم که یهو یه چیز گنده تو ده متریم دیدم. یه چیزی اندازه گوزن مثلا، خاکی‌رنگ، انگار که به پشت افتاده باشه یا یه کیسه پر از یه چیزی، حتی شاید باد. بابام که صندلی شاگرد بود می‌گفت شاید حیوون بود یا یه کیسه. حجت که عقب پشت سر من بود گفت شبیه یه سگ غول‌پیکر بود که پشتش به ماست. مامانمم ظاهرا خواب بود و ندید. ولی وقتی من یهو پیچیدم چپ و باز برگشتم تو جاده، با فریاد یاابالفضل از جا پرید. بابام با مامانم بحث می‌کرد که چرا داد می‌زنی، این هول می‌کنه، من می‌گفتم خب مامان هم ترسیده، واکنش طبیعیه دیگه، باز مامان منو دعوا می‌کرد که چرا سرعت میری 😁 ولی خدا رحم کرد. بابام گفت اگه می‌رفتی روش، چپ کرده بودیم. ما از بس درگیر بحث بودیم، اون لحظه حواسم نبود، ولی یه‌کم بعدش تا الان هی فک می‌کنم کاش وایمیستادیم و یه‌کاریش می‌کردیم. یعنی بعدیا چی شدن؟ نکنه کسی چپ کرده بعد از ما؟ خدا کنه کیسه‌ی هوا بوده باشه، یا خدا کنه همه چراغاشون حسابی پرنور باشه و زود ببیننش، یا خدا کنه نفر بعدی واسته برش داره از وسط جاده. یه عذاب وجدان ریزی از اون موقع همراهمه، خدا کنه همه مسافرا سلامت برسن خونه‌شون.

چه طولانی شد، اگه شد ادامه‌ی ماجراها در پست‌های بعدی.

 

خانم بهار من منتظرم :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

 

حالا ماه صفره، اگه نخواستین آهنگشو گوش بدین متنشو بخونین اگه تا حالا نشنیدین. آهنگ من تو رو می‌خوام از نمی‌دونم کی :)) سطح تعهد زوجین باید حداقل انقدی که تو این آهنگ هست باشه به نظرم، حداقل. (البته که ضمنی داره میگه تو اینا نیستی، ولی بازم تو رو می‌خوام. خب خانوم خانوما هم باید منطقی باشه و بپذیره که همه‌چی‌تموم نیست دیگه :))

 

+ در راه بازگشت از اصفهون به سمت کاشون.

 

  • نظرات [ ۴ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan