مونولوگ

‌‌

‌‌

 

خوابم میاد و هیهات که ببره. انگار واقعا بزرگسال شده‌م دیگه و از اون خواب‌های بیخیال و به شدت عمیق خبری نیست دیگه. همیشه از رسیدن این مرحله می‌ترسیدم و دوست نداشتم برسه روزی که دغدغه‌های زندگی، روی خوابم تاثیر بذاره. نه اینکه الان برای دغدغه‌ی مشخصی بیدار مونده باشم، فقط این مغز پر چیز، می‌خواد بیدار باشه. بیدار بودن تا یک‌ونیم شب تو خونه‌ای که این وقت سال حدود هشت و نه شب و حتی زودتر خاموشی می‌زنن، معادل سه‌شبانه‌روز بیداریه.

 

  • نظرات [ ۲ ]

پست تصویری

 

من و جیم‌جیم مدتیه که کار کیک رو شروع کردیم. عکسی که در ادامه می‌بینید، اولین سفارش کیک تولدمونه که جمعه تحویل دادیم :)

 

 

 

 

کیک بزرگی بود، با گل‌های طبیعی و المان‌های پاییزی. نسبتا پرزحمت بود، چون چندین بار رفتیم گل‌فروشی‌های مختلف تا گل رو انتخاب کردیم و گذاشتیم صبح جمعه که لحظه‌ی آخر باشه، گل رو خریدیم که رو کیک تازه و سرحال بمونه. خامه‌کشی کیک مستطیل سخت‌تر از کیک دایره است. اینکه وسطشم یه رنگ دیگه باشه، سخت‌ترتر. و بگم من اصلا تو گل‌آرایی کارم خوب نیست. برای تولد جیم‌جیم باکس و گل و اینا خودم گرفتم و مثلا باکس گل درست کردم براش فرستادم، ولی خودم اصلا خوشم نیومد آخرش:

 

 

چند هفته پیش با خواهرم رفته بودم محل آزمون رانندگی که امتحان بده. یه مقدار زودتر رفتیم که چند دور بزنه که برای امتحان آماده‌تر باشه. یه کم که گذشت، دیدیم یه ماشینی اومد وسط خیابون، لب دوربرگردون نگه داشت. راننده پیاده شد رفت نونوایی اون سمت خیابون! خیلی هم آهسته و باطمانینه می‌رفت. ما دورتر کنار جدول نگه داشته بودیم و منتظر بودیم بیاد بره. ولی هر چی صبر کردیم نیومد که نیومد. چند نفر هم با مربی اومده بودن و پشتش گیر کردن. مربی یکیشون بوق زد که بیاد بره. اونم انگار نه انگار. انقد لجم گرفته بود که نگو. دیگه اونای پشت سری راهشونو کج کردن و ازش رد شدن. دیدم سلانه سلانه داره برمی‌گرده. به خواهرم گفتم بیا پایین من بشینم. رفتم از کنارش که رد می‌شدم گفتم اینجا جای نگه داشتنه؟ یهو از ماشین پرید بیرون که بیا پایین، جرئت داری بیا پایین. منم دور زدم و درجا واستادم. اومدم پایین که چی میگی؟ چرا اینجا واستادی راه همه رو بند آوردی؟ اونم گفت حق نداری اینجا تمرین کنی. گفتم من تمرین نمی‌کنم. دیگه دادوبیداد بود بیا و ببین :))) چند تا فحش معمولی هم داد یادم نیست ولی. مثل مثلا احمق و بیشعور و اینا. واقعا که واقعا. چند تا مربی اومدن و رفتن، یکیشون چیزی بهش نگفت. اینم هی به من می‌گفت شکایت داری برو اونجا راهنمایی رانندگیه، برو پیش پلیس شکایت کن. منم می‌گفتم میرم میرم =))) الان پلاکتو برمی‌دارم میرم گزارش می‌کنم. اونم می‌گفت بیا بردار. رفتم گوشی‌مو آوردم از پلاکش عکس بگیرم، اومد واستاد تو کادر، گفت خودمم وایمیستم 🤣🤣 مرتیکه‌ی تخس. زن و بچه‌شم تو ماشین بودن. بعد که رفتم راهنمایی رانندگی، گفتن اینجا نباید بیای، باید زنگ بزنی ۱۱۰ و شکایت کنی، اگه نیاز به چک دوربین باشه، می‌فرستنت اینجا :| منم بیخیال شدم. نگا توروخدا ژست گرفته ازش عکس بگیرم 🤣

 

 

چند هفته پیش با جیم‌جیم گفتیم بجای لاته، بیا امروز ترک دم کنیم بخوریم، فال قهوه‌م بگیریم. فک کنم آینده‌ی خوبی تو فنجون تصویر نشده ولی =))

 

 

 

 

اینم فیلم کمتردیده‌شده از تسنیم حین کیک پختن:

 

 

 

 

  • نظرات [ ۶ ]

ولی آشپزخونه‌ی بهم‌ریخته و کثیف اصلا حس کار کردن نمیده

 

صبح موچی درست کردیم، بعد از اینکه ساااال‌ها بود قصد درست کردنش رو داشتم (وی از عنفوان کودکی درصدد امتحان غذاها و دسرهای بین‌الملل بود 😌). با فیلینگ کیک کاکائویی و خامه‌کاکائو. خامه‌نسکافه و موز خراب‌شده و گردو و نوتلا و شکلات چیپسی و کارامل هم تو گزینه‌ها بود، لیکن به مرحله‌ی اجرا نرسید. چرا که دونه اولو درست کردم درجا خوردم ببینم چطوری شده و خب از خاصیت آدامسی خمیرش خوشم نیومد، جیم‌جیم هم همین‌طور. دیگه از صرافت حروم کردن نعمات الهی افتادم :)) دومی و سومی رم با همون فیلینگ درست کردم. یکیشو باز خودمون خوردیم، یکیشو بردم دادم به دو تا از برادران گرام که اونام خوششون نیومد. خدایی کیا اینو دوست دارن؟ پنج تا دونه دیگه رم کلا فیلینگ نکردم و قصد دارم به عنوان خمیربازی بفروشم. یه گوله زرد باقی مونده دوستان و چهار گوله بی‌رنگ. برای دلبندانتون که ممکنه خمیربازی رو به دهان ببرن و مواد شیمیایی وارد بدنشون بشه جایگزین بسیار مناسبیه. فقط ممکنه به علت چسبناکی بخورن و خفه بشن که اینم خب جزء عوارضه و اصن شما بگو، چیز بی‌عارضه‌ای هم تو دنیا مگه وجود داره اصن؟ هر کی یکی از این خمیربازیای خوشگل و باحال و خوراکی و بهداشتی و چه و چه رو می‌خواد، فردا راس ساعت ۳۷ و ۵۲ دقیقه، عدد خمیربازی رو کامنت کنه.

🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

یه دعا می‌کنم همه با هم آمین بگید. خدایا اینستاگرام رو از زندگی ما محو بفرماااا. آمممممین

هفته‌ی پیش تصادف کردم. یه کوچه‌ای هست که من ازش درمیام و وارد خیابون اصلی میشم. این کوچه دقیقا روبروی دوربرگردونه. از کوچه دراومدم و می‌خواستم وارد دوربرگردون بشم. ماشین هم که طبق معمول میاد و میره دیگه تو خیابون و اگه تو صبر کنی تا واقعا بهت راه بدن، یک‌شبانه‌روز باید سر اون کوچه بمونی. باید یه‌کم یه‌کم بری تا بالاخره مجبور شن بهت راه بدن. منم یه‌کم یه‌کم رفتم تا وسط خیابون. یک لاینو رد کردم و برای لاین بعدی دیگه صبر نکردم، گاز دادم و گفتم حالا صب کنن دیگه. وقتی فهمیدم نه این یکی که داره میاد کوتاه نمیاد و ترمزی در کار نیست، دیر بود و ترمزم که گرفتم، افاقه نکرد. این شد که پراید محترم اومد با سپر خورد به چرخ جلوی من. چراغم نداده بودا، گفت داده‌م. حالا داده یا نداده من مقصر بودم به‌هرحال. سپر و چراغش شکست. شماره کارت داد و ما رفتیم. حرکت کردم و یهو دیدم ای دل غافل چرا کجکی میرم؟ 😃 ماشین می‌کشید به چپ. اولین جایی که می‌شد نگه داشتم و نگا کردیم دیدیم چرخ کج شده. خب من که نمدونستم چرخ کج شده یعنی چه مشکلی؟ نگا کردیم دیدم دقیقا جلوی لاستیک‌سازی واستادیم. رفتم گفتم اینطوری شده، گفت باید بری جلوبندی‌سازی. رفتیم جلوتر جلوبندی‌سازی، اومد نگا کرد گفت کمک‌فنرش کج شده؟ شکسته؟ و قیمت نو و دسته‌دومشو گفت که نو حدود سیصد بیشتر بود. خواستم دسته‌دو بندازم جیم‌جیم نذاشت گفت واسه سیصد تومن؟ نو بنداز بابا. عججججله هم داشتیم. دیگه سریع برامون عوض کرد بنده خدا. باز که کرد گفت موج‌گیرشم کج شده. اونم عوض کرد. همه‌ش با دستمزدش که سیصد بود، شد یک‌ونهصد.  با اون ششصد خسارت شد دووپونصد. دووپونصد و حدود یک ساعت معطلی بابت یه عجله، هووووف. خداروشکر خط‌وخشی رو خود ماشین نیفتاد. یه کم اینورتر یا اونورتر بودم خیلی بد می‌شد. دوستان اوصیکم بالصبر، الصبر، الصبر... :))) اون روز تا شب انقد گیج و حواس‌پرت بودم که اصن یه وعضی! عصرش مامانمو بردم دکتر، انقد تشنه‌م بود یه آب معدنی خریدم. ازش خوردم. یک ساعتی باقیش دستم بود. از مطب اومدیم بیرون یهو دیدم عه، اینکه دسانیه! (تحت لیسانس کوکاکولا) من که همیشه دقت می‌کردم موقع خرید، این بار اصلا حواسم نبود. جوری که مامانم نفهمه، خالیش کردم تو جوب و انداختم سطل زباله. حوصله‌ی توضیح اینکه چرا مگه دسانی چشه رو نداشتم و ندارم. شب هم می‌خواستم برای بابام تخم‌مرغ بپزم، اولی رو شکستم دیدم یه‌جوریه، مثل همیشه نیست چرا؟ 🤔 یهو فهمیدم روغن نریخته‌م تو ماهیتابه 🤣

اگه من الان قهوه بخورم چی میشه مگه؟ 🙁 آخرشم نفهمیدیم بالاخره لته یا لاته 😁

یک تغییراتی در زندگی من ایجاد شده که شاید به زودی بیام بنویسم.

این مدت، فهمیدیم مامانم دیابت، چربی خون و فشارخون بالا دارن. البته چربی تقریبا مرزیه، فشار هم موقعیتی، ولی دیابت قطعی. ولی تو ماه اول استفاده‌ی دارو انقدر ماشاءالله و خداروشکر خوب با تغذیه در کنار دارو کنترل کردن که دکتر گفت نمره‌تون بیسته. تازه قرار بود سه تا قرص بخورن، ولی مامانم سرخود دوتاشو فقط می‌خوردن و می‌خواستن با داروی کمتر و رژیم بهتر کنترلش کنن که تونستن و اینم آخرای ماه که داشتیم دیگه می‌رفتیم دکتر به من گفتن که دعواشون نکنم 😃 خیلی دوست دارم کیک و چیزای خوشمزه‌ی دیابتی برای مامانم درست کنم، ولی هنوز که نشده.

اعتراف می‌کنم گاهی زندگی معناشو برام از دست میده. انگار معلق میشم. یه چیزی توم خودشو به در و دیوار می‌زنه ولی آروم نمیشه. این وقتا دلم هیچ چیز جدیدی نمی‌خواد، حسش اینه زندگی تهش بتونه همینقدر که الان هست خوب و لذت‌بخش باشه و بیشتر از این دیگه خب چرا اصلا باشم و بمونم؟ فکر می‌کردم این حس مال کساییه که ته ته ته خوشیای زندگی رو درآورده‌ن و واسه همین فک می‌کنن دیگه چیزی برای تجربه‌ی لذت‌بخش‌تر وجود نداره و اون وقت دچار ملال میشن. ولی خیلی وقتا من هم که فرسنگ‌ها از انواع تجربه‌های جدید و جذاب دورم، دچارش میشم. این حس میاد و میره، مثل بقیه‌ی حس‌ها. روزهایی هست که پر از انرژی‌ای، فکر می‌کنی واو، چقدر مشتاقی چیزهای جدید امتحان کنی، سفر کنی، تجربه کنی، کار کنی، حس کنی، چقدر دنیا رو دوست داری و چقدر خوبی برای زندگی کردن و چقدر هم مناسب. انواع روزهای دیگه‌ای هم هست که حس‌های دیگه‌ای داری. این حس‌ها هم موقتیه. مشکل اینجاست که نمی‌دونی کدوم واقعیه، درسته یا اصلا واقعی و غیرواقعی یا درست و نادرست هم نه، کدوم رو باید بهش پروبال بدی و به کدوم وقعی ننهی؟ 

 

  • نظرات [ ۲ ]

 

اعتراف کنم؟ رقص از نظرم یه سری حرکات بی‌معنی و بی‌مفهومه و نمی‌دونم چرا ملت خوششون میاد برن عروسی و برقصن. اما

اما، یه سری زمان‌ها هست، که خیلی، خیلی معدوده، و حس می‌کنم هیچ راهی نیست برای بروز یه سری حس‌ها که تو وجودمه جز اینکه یه سری از اعضامو حرکت بدم و چون رقص بلد نیستم، خودبخود یه حس‌هایی تو اعضا و جوارحم به وجود میاد و می‌تونم بفهمم چطور حرکت کنن خوبه، اول کدوم، بعد کدوم، به چه جهتی، چه چرخشی و... (با توجه به اینکه رقص تماشا هم نمی‌کنم این جالبه برام)، اما حرکتی نمی‌کنم، چون هم نمی‌خوام و هم نمی‌تونم و بلد نیستم... و این کلافه‌م می‌کنه.

 

  • نظرات [ ۱ ]

ماندگاری یاد

 

چند روز پیش یه استوری از یه خانم موفق و کارآفرین به نام مثلا زهرا، تو اینستاگرام دیدم که پرسیده بود اگه یه روز زهرا نباشه، چطور یاد می‌کنین ازش؟

با جیم‌جیم که در موردش حرف زدیم، هر دو هم‌نظر بودیم که در واقعیت هیچ‌کس اصلا یادت نمی‌کنه که بخواد به نحو خاصی باشه. خانواده و بستگان و دوستان چرا، تو یه دایره‌ی محدود نزدیک، این یادآوری وجود خواهد داشت، ولی دورتر نه واقعا. جیم‌جیم گفت چقد خودشو تحویل می‌گیره که همچین فکری می‌کنه و همچین سوالی. ولی خب نظر من این نیست. چون چندین سال پیش من هم مثل این خانم فکر می‌کردم. با اینکه من شخص خاصی هم نبودم، کلی آدم هم نمی‌شناختنم، کار خاصی نکرده بودم، ولی فکر می‌کردم مثلا من از این محیطی که الان هستم خارج بشم، این‌ها چقدر در مورد من فکر خواهند کرد، منو چطور یادشون میاد، چطور توصیفم می‌کنن برای بقیه!!! مثلا محیط دانشگاه، محل کار و حتی همین وبلاگ. ولی نمی‌دونم چی شد که متوجه شدم اصلا اونقدری برای کسی مهم نیستم که بخوان بعد از خودم در موردم فکر کنن. در موارد خاصی ممکنه ناگهان یادم بیفتن، بالاخره حافظه است دیگه و خاطره، ولی خب لحظه‌ایه و اهمیتی نداره. ولی این فکرم واقعا از سر این نبود که فک کنم من پخ خاصی هستم و باید به‌یادموندنی باشم، بلکه فقط فکر می‌کردم این همه ارتباط و تعامل نمی‌تونه با نبودم تموم بشه و حتما در ذهن سایرین جاری خواهم بود بعدها هم. احساس کردم این خانم هم فکر کرده این همه ارتباط هر روزه، این همه حس خوب و انرژی و کامنت و هنرجو و خریدار محصول و دوره‌های آموزشی و... نمی‌تونه فقط معطوف به محصول و دوره و نفعی که برای بقیه داره بشه و حتما خودش هم در ذهن‌ها ماندگار خواهد شد. حالا خیلی خوش‌بین باشم، ممکنه درصدی از این آدم‌ها واقعا مستمر یادش بیفتن، ولی واقعا من و بیشتر اون آدم‌ها چیزی که می‌بینیم، می‌شنویم و دنبال می‌کنیم اون آموزش و محصول و نفعمونه فقط و خیلی کم سوژه‌ی اصلیمون خود شخصه. خودش یه نقش سطحی و حاشیه‌ای داره، در این حد که در ابتدا اگه به قول امروزی‌ها وایب خوبی داشته باشه جذب پیج و محتواش بشیم و اگه یه سری ویژگی‌ها رو داشته باشه بمونیم و ازش دوره بخریم و این‌ها. ولی درواقع فقط یه واسطه میشه برای اینکه ما به چیزی که می‌خوایم برسیم، یه چیزی یاد بگیریم، یه محصولی بخریم و... بعد دیگه تمام. 

 

چقد حرف الکی زدم الکی =)))

 

 

برهم‌کنش چند تا ماده، وقتی میشه این، به وجد میام. چطور یه حجمی از مواد، طی حرارت گرفتن دو سه برابر میشن؟ اولین بار کی این کارو کرد؟

 

 

کیک ردولوت هستن، تو قالب ۲۳ سانتی با ارتفاع ۱۰ سانت، با فقط ۳ عدد تخم‌مرغ :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

۲۷ شهریور ۴۰۳

 

اگه دوست دارین رشد کنین، با سطحی خیلی بالاتر از خودتون دوست بشین و ارتباط بگیرین.

اگه دوست دارین امنیت رو تجربه کنین، با کسی کاملا هم‌سطح خودتون دوست بشین. البته اگه گیرتون بیاد! حس امنیت می‌دونین چه حسیه؟ وقتی کاملا تنهایین و هر جور دلتون می‌خواد ولو میشین و هر چی بخواین می‌خورین/می‌خونین/می‌بینین/گوش میدین... اگه روحتون کنار کسی همچین حالتی داشت، یعنی کنارش امنین.

 

تو این پنج جلد کلیدر، اینا، از عشایر و روستایی و شهری، غذایی غیر از کمه‌جوش و ماست و خاگینه و گوشتیجات! مثل مرغ و بره نخورده‌ن. بادمجون، گوجه، کدو، سبزی خوردن، کاهو، سیب‌زمینی، پیاز، برنج، حبوبات، میوه و... وجود نداشته؟ ممکنه بگین شاید کلی گفته و جزئیات سفره رو نگفته؛ ولی نهههههه، انقدر ریز و جزئی همه چیزو توصیف کرده که مثل کارتون فوتبالیستاست. تا یکی از اتاق بیاد تو حیاط، یه جلد تموم شده :)) احتمالا بنده خدا آقای دولت‌آبادی، هرچقدر جغرافیاش خوب بوده، اطلاعات آشپزیش کم بوده :))

 

همیشه همه بهم گفته‌ن این اخلاقم که همه چیزو خودم باید چک کنم تا ازش مطمئن بشم، خیلی بده و این پیامو منتقل می‌کنه که فک می‌کنم طرف مقابل چیزی حالیش نیست و اینا. بله همین‌طوره. ولی امشب فهمیدم چرا اینطورم. یکی از اعضای خانواده اومد تو اتاق ازم پرسید قرص فلان کجاست؟ گفتم تو جعبه داروها نیست؟ گفت نه نیست. یه مکث نسبتا طولانی کردم و طی این مکث کلی فکر کردم وکلی هم کلنجار رفتم با خودم. فکر به اینکه الان اگه خودم برم نگا کنم به احتمال ۸۵ درصد می‌تونم تو همون جعبه داروها پیداش کنم. ولی خودمو نگه داشتم تا تمرین کنم که به چک کردن بقیه اعتماد کنم. ولی یادم اومد که بارها و بارها و بارها این اتفاق افتاده و چک کردن من و بقیه نتایج متفاوتی داشته و همینه که الان به راحتی نمی‌تونم اعتماد کنم و مجدد چک نکنم. ولی باز هم خودمو نگه داشتم و نرفتم و چک نکردم و درعوض رفتم از تو کیف ذخیره‌ی دارویی! که اندازه‌ی یه داروخونه دارو داره اون قرصو ببرم براشون. اینکه این رفتار در من نهادینه شده و خیلی جاها به نفعم هم میشه بررسی شخصی موارد، اما در کنار کسانی مثل مثلا جیم‌جیم، مشکل‌ساز میشه. چون می‌بینی اکثر اوقات نیازی به بررسی شخصی نبوده و بررسی‌ها/کارها درست انجام شده و اون وقت جیم‌جیمه که حق داره حسابی از این اخلاقت کفری بشه =))

 

  • نظرات [ ۰ ]

کلیدر

 

الان که دارم فصل پنج کلیدرو گوش میدم، یاد حرف مامان افتادم. دو سه هفته پیش جیم‌جیم بی‌مناسبت برام هدفون بی‌سیم خرید :) چون هندزفریم خراب شده و چون نمی‌تونستم کتاب یا آهنگ رو راحت گوش بدم. اول اینکه سر کار نمی‌شد. دوم اینکه تو خونه اگه بلند پخش کنم مامان زود حوصله‌ش سر میره و میگه قطعش کن. منم حین کار گوش میدم و نمیشه برم تو اتاق. بعد از هفت هشت ماه که هی جیم‌جیم می‌خواست برام هدفون بگیره و من نمیذاشتم، چون قیمتش زیاد بود و به نظرم اولویتی نداشت، بالاخره کار خودشو کرد و خرید. از اون موقع وقتی تنها نیستم با هدفون گوش میدم و اینطوری شده که الان جلد پنجمم. ولی قبلش که بلند پخش می‌کردم و مامان هم می‌شنید، یه روز بهم گفت اینا چرا همه‌ش دارن با هم دعوا می‌کنن؟ توجهم جلب شد. راستی هم همین‌طوره. سراسر پرخاش، دعوا، جنگ، اسلحه، خون، دزدی، فحش، تجاوز، قتل، خشونت، دغل، ... . و بیشترین چیزی که آزارم میده تو داستان، بی‌وفایی و خیانته. خطر لو رفتن داستان: خیانت مارال به دلاور، خیانت گل‌محمد به زیور، خیانت شیرو به ماه‌درویش، خیانت لالا به شوهرهاش، خیانت غدیر/قدیر (چون املاش تو گوش دادن معلوم نیست، ولی حس من غدیره) به داییش. همینا یادم میاد. چجوری بوده اون زمان واقعا؟ همینقد هرکی به هرکی بوده؟ زن‌های نامزددار و شوهردار راحت می‌رفتن با مردای دیگه و کسی هم چیزی بهشون نمی‌گفته؟ مثلا من با تصور اینکه اون زمان‌ها سخت‌گیری رو زن‌ها و رو این چیزا خیلی بیشتر بوده، فک می‌کردم دلاور، نامزد مارال، بعد از اینکه از زندان دراومد، بره مارال و گل‌محمدو بکشه. چون مارال بعد از اینکه خودشو تسلیم گل‌محمد کرد، زنش شد. بدون خبر و اجازه‌ی باباش و عمه‌/مادرشوهرش. ولی گل‌محمدم به همون زندان دلاور افتاد و بعد از یه‌کم درگیری، با دلاور و چند تای دیگه با هم فرار کردن و هر کی رفت سی خودش :))) و کلا برام جالب بود که اون زمان‌ها اینقدر روابط خارج از چارچوب خانواده وجود داشته بوده.

 

  • نظرات [ ۴ ]

‌‌

 

کامنت جواب دادن برام خیلی سخته. کلا بجز درگیری و کمبود وقت و کلا علل خارجی، یه چیزایی همینجا ترمز نوشتنم میشه. یکیش همین کامنت جواب دادنه. دیشب داشتم وبلاگ "بلاگی از آن خود" رو می‌خوندم (که بعدش اومدم دیدم برام کامنت هم گذاشته)، بعد نوشته بود چند تا وبلاگ خونده و نوشتنش روغن‌کاری شده. اما برای من برعکسه. اگه نیت کنم بنویسم و اول چند تا وبلاگ بخونم، دیگه حس نوشتنم می‌پره. علتشم نه‌می‌دانم. دیگه وضع چنین است. از خوندن وبلاگ‌ها که نمی‌تونم دست بکشم، ولی شاید تصمیم بگیرم کامنت‌ها رو بدون پاسخ بذارم یا به صورت رندوم یا در صورت ضرورت یا به سیاقی نامشخص بهشون پاسخ بدم که مانعی برای نوشتنم نشه. در عوض کامنت‌ها نیازی به تایید ندارن.

چند تا عکس می‌خواستم بذارم، انقدر صندوق بیان اذیت کرد که چی. یه ترسی افتاد تو جونم که نکنه عکسام بپره یا کلا وبلاگ. الان اگه جای دیگه مثل پیکوفایل هم آپلود کنم، این ۶۷۲ تا فایلی که اینجا دارم رو چطوری و با کدوم وقت ببرم اونجا؟ نوشته‌ها چی؟ ای بابا.

حالا فعلا هر چند تا که مقدور بود با هم ببینیم. اول یه تیکه چیزکیک نوتلا :)

 

 

اینجا هر چقدر اپراتور دستگاه بستنی اصرار کرد که تو لیوان بریزم، تو نون سخته، گفتم نه. و گفتم تمام شکلاتی هم بزنه. خیلی خندیدیم اون روز.

 

 

اینجا هم اولین بار که با جیم‌جیم آتیش روشن کردیم و جوج زدیم :) دره‌ی آل، فروردین امسال. بعد از این هم چند بار بازم تکرارش کردیم :)

 

وقتی از حانیه حرف می‌زنم، از چه حرف می‌زنم، به روایت تصویر:

 

 

چایی آتیشی که شاید خورده باشین، ولی آیا قهوه آتیشی هم خودتون درست کردین خوردین تا حالا؟ :))

 

 

 

دیگه تا دوباره همه‌ش نپریده، فک کنم همینو پست کنم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

رهن کامل، اجاره دوست ندارم

 

اصلا باید هم یه جایزه‌ای، پاداشی، یه اجر خییییلی بزرگی برای مادرا و پدرایی که بچه میارن و دائم در حال سروکله زدن با بچه هستن وجود داشته باشه. چقدر من بچه دوست نداشتم و ندارم. یعنی دوست نداشتم و ندارم که خودم داشته باشم. و دوست هم ندارم بیشتر از چند ساعت خواهربرادرزاده‌ها بمونن خونه‌مون. همین‌طور عروس :| داماد که نیم ساعتش هم زیاده :/ چقدر آدم پا به سن که میذاره :)) نیاز داره یه خونه‌ای، آلونکی، چیزی از خودش داشته باشه. چقدر سخته داره سی‌ویک سالت میشه، ولی مامانت که انقد دوسش داری و دوست داره، حتی اندازه‌ی آبی که به غذا اضافه می‌کنی رو کنترل می‌کنه. بابا، پدرمادرای ما مگه خیلی بچه‌تر از این نبودن که زندگی مستقل داشتن؟ شاید بگن خب خودتو ثابت کن تا دیگه دخالت نکنن، نظر ندن، کنترل نکنن، نگران نباشن... ولی قول میدم بیشتر از اینی که من کرده‌م، نمیشه ثابت کرد. مثال همون آشپزی مثلا، تو خانواده و فامیل، همه از دستپخت و سلیقه‌م تعریف می‌کنن. بیرون از این دایره شاید نه، چون ذائقه خانواده به خانواده متفاوته. ولی چرا مادر من که خودشم جزء تحسین‌کننده‌هاست، طاقت نداره دخالت نکنه؟ واقعیت اینه که هم از همه لحاظ موردتاییدم، هم هنوز اختیاری بهم نمیدن. بابا این اختیار منه، زندگی منه، قرار نیست تا آخر عمرم به خاطر مجرد بودنم، تحت کنترل بقیه باشم. آدم نمی‌تونه هم به راحتی این بندها رو آزاد کنه. آزاد کردن این بندها با واکنش بسیار تغلیظ‌شده‌ای همراه خواهد بود که آدم میگه نمی‌ارزه، بذار بمونه همینجور.

ببینید کلافگی ناشی از حضور یک شبانه‌روزه‌ی دو تا بچه داره باهام چیکار می‌کنه. الانه که دیگه به سرم بزنه، برم داروندارمو بفروشم و یه آغلی اجاره کنم و برم چند روز بشینم توش به دیوار زل بزنم -_-

 

  • نظرات [ ۵ ]

باز

 

سلااامی چو بوی خوش آشنایی :))

راستش دلم برای اینجا تنگ نشده بود، چون من وبلاگایی که دنبال می‌کردم رو همچنان دنبال می‌کنم و می‌خونم. ولی دلم برای نوشتن چرا تنگ شده بود.

خب طبیعتا خیلی اتفاقات از دفعه‌ی قبل تا حالا افتاده که من بعضی از مهم‌هاشو نمیگم، چون یادآوریشون برام دردناکه و فعلا نمی‌تونم بگم.

مهمونای پست قبل اومدن و رفتن و چه اومدن و رفتنی! بسیار سخت گذشت. فکر کنم طبیعی باشه این مقدار از عدم تجانس و کنار نیومدن. بالاخره وقتی سال‌ها از هم دور باشیم، خواه ناخواه خلق‌وخو و عادات هم از دستمون درمیره. مثلا یکیشونو حدود سیزده سال بود که ندیده بودیم. و چند تاشون از یکی از سردترین کشورها اومده بودن تو این گرمای وحشتناک و کلافه‌کننده و خب مامان من هم که اصلا نمی‌تونن جلو کولر بشینن به خاطر پادرد. دیگه چی بگم که فقط همین کولر بزرگ‌ترین معضل و مشکل ما بود این مدت. و البته قصه‌ی مادربزرگ و تبعیض‌های بین دخترا و پسراشون و... و روی همه‌ی اینا سوار کنین تند و آتیشی بودن خانواده‌ی مامان رو. همه از دم زودجوش و حق‌به‌جانب و عصبی و خب البته زودسردشو و مهربون و دل‌صاف و غیرکینه‌ای. ما بچه‌های مامانمم این خصلتا رو داریم، ولی در ترکیب با ژن آقای، تو درجات پایین‌تری قرار گرفتیم :))

یه سفر شمال هم رفتیم و خدا نصیب گرگ بیابون نکنه همچین سفری رو. من که علنا گفتم این بدترین سفر عمرم بود. تنها خوبیش این بود که ویلای استخردار گرفته بودیم و به صورت اختصاصی کلی آب‌بازی و شنا و مسخره‌بازی کردیم و کلی خندیدیم، گرچه نیم ساعت قبلش قلبمون داشت از شدت استرس از جا درمیومد و می‌خواستیم جمع کنیم برگردیم مشهد. سعی کردیم بین همه اوقات تلخی‌ها، دقایق معدود شادی برای خودمون بسازیم.

تو این مدت یه بار رفتم قم، دنبال دو تا از مهمون‌ها. با مامان و آقای رفتم. رفتنی رو تنها رانندگی کردم، حدود دوازده ساعت با استراحت‌های کوتاه و پراکنده. برگشتنی هم شاید صد کیلومتر یا کمتر رو بابام نشست و بقیه رو بازم خودم. نزدیک به دو هزار کیلومتر طی کمتر از سه روز. من خوابالو، بیشتر از خواب‌آلودگی می‌ترسیدم که جالبه خیلی دچارش نشدم. ولی شمال که رفتیم، چرا خواب‌آلود می‌شدم. اگرچه بازم نود درصد خودم نشستم. ولی اعتماد صددرصد والدینو جلب کردم. با اینکه اصلا سرعتو مراعات نمی‌کردم، مخصوصا تو راه قم، ولی دیگه مطمئن شدن از تسلطم رو ماشین و اینکه مسافتای طولانی هم می‌تونم برونم. حتی مامانم که هیچ وقت تو ماشین هیچ‌کس نمی‌خوابه از استرس، تو ماشین من خوابید :) و آخرش هم بهم ایول گفت. و البته خب نمیشه همیشه همه راضی باشن از آدم. مثلا داییم رانندگیمو قبول نداشت، چون اولا سرعت می‌رفتم چه تو شهر چه جاده و حتی بحثمون هم شد سر این، دوما چون به مهارت حجت، ته‌تغاری، نبودم :| خب بابا هر کی کنار حجت بشینه، دیگه رانندگی هیشکی به چشش نمیاد خو :))

 

والا خسته شدم انقد نوشتم. هنوز یک پنجاهم اتفاقاتم نشده. ایشالا بتونم بنویسم بازم.

 

  • نظرات [ ۵ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan