- تاریخ : شنبه ۲ دی ۹۶
- ساعت : ۱۰ : ۱۸
- نظرات [ ۹ ]
- تاریخ : شنبه ۳۰ بهمن ۹۵
- ساعت : ۰۹ : ۱۴
- نظرات [ ۸ ]
خانم روانشناسمان میگوید شدیدا آدم درونگرایی هستم. میگوید خیلی کمحرفم. میگوید میریزم توی خودم. میگوید احساساتم اصلا بروز نمییابد!
صراحتا مخالفتم را اعلام میکنم. من از آنهایم که نخود در دهانشان خیس نمیخورد. از آنها که پایشان به خانه نرسیده، ما وقع را چون داستانهای هزار و یک شب تحویل خانواده میدهد. از آنها که به زور خاموشی میخوابانندشان. مگر چنین آدمی هم درونگرا میشود؟ اینها را نگفتم. فقط گفتم اشتباه میکنی. گفتم زود قضاوت کردی. گفتم مگر چند روزه میتوانی کسی را بشناسی؟ قرار شده یکی از همین روزها آزمون استانداردی از من بگیرد و ادعایش را به اثبات برساند، میخواهد برایم نیمرخ شخصیتی بکشد!
از من به شما نصیحت؛ اگر دوست دارید کاملا جلب توجه کنید، آسته بروید و آسته بیایید. در این صورت تمام اذهان اطراف را درگیر خود خواهید کرد. همان قصهی معروف "در دنیای کنونی، معمولی باش تا خاصترین آدم دنیا باشی" نمیخواهی رویت زوم کنند، آن فک لا... (لا اله الا الله!) را به زور هم شده بجنبان و هرچه دم ذهنت رسید، بریز در گوش بقیه!
+ نمیدونم نیمرخ شخصیتی اصلا چی هستD: اگه چیز خوبی بود شاید گذاشتم!
+ یه خبر تو تلگرام پخش شده مبنی بر اینکه تا فردا شب نیم متر برف میاد تو مشهد! الان فک کنم هنوز کمتر از ده سانته :)
+ چون آقای سرما خوردن نمیشه بریم برفنوردی :/ عوضش مهندس رفته بستنی بیاره😋
+ پَلَم پولوم پیلیچ (با ملودی خاص خودش بخونین) جییییییغ د َ َ َ َ َ َ َ َست هوراااااا! مهندس بپر!
- تاریخ : چهارشنبه ۲۷ بهمن ۹۵
- ساعت : ۲۱ : ۴۴
- نظرات [ ۱ ]
کار تو این خونه تمومی نداره! آدم وقت نمیکنه سرشو بخارونه. چه وقتی سال به دوازده ماه کسی در این خونه رو نمیزنه، چه وقتی مهمونی پشت مهمونی داریم. اصلا گاهی میمونم که چرا واقعا؟؟؟ یه دلیلش رو پیدا کردم و اونم مامان جان هستن! یه دقیقه نمیتونن بشینن. کار قبلی تموم نشده کار دیگهای برای انجام دادن دارن.
خلاصه که امشب هفتاد هشتاد نفر مهمون داریم و صبحِ من با خرد کردن پیاز شروع شده! با عینک آفتابی نشستم به خرد کردن چهار کیلو پیاز! انقد چشم و گلوم سوخت که چند بار وسطش استراحت کردم😂 حالا خوبه سبزیخردکن بود، وگرنه تا شب طول میکشید!
یگ عالمه برف اومد دیشب و ما مجبوریم تو آشپزخونه آشپزی کنیم! و این یعنی کلی بههم ریختگی و کمشدن فضای آشپزخونه و اندکی سردرگمی :)
نهار با من بود و همینطور که چیپس درست میکردم، در تدارک این پست هم بودم که ناگهان واااااای شد!!! یک سری از چیپسهام سوخت :)
یعنی خوششانستر از من هست؟ من و هدهد* کارهای خونه رو بین خودمون تقسیم کردیم، به این صورت که یک هفته آشپزخونه و ما یتعلق با یکیمونه و بقیه کارها با اون یکیمون، و هفتهی بعدش معکوس میشه. تعویض شیفتمون هم اذان شب جمعه است. (مثلا امشب) این هفتهی گذشته جارو و مرتب کردن و پله و حیاط و فلان و بیسار با من بوده و از امشب آشپزخونه حوزهی استحفاظی بنده میشه. یعنی من باید قبل از اومدن مهمونها خونه رو برق بندازم و بعد از رفتنشون تمام ظرفها رو بشورم و آشپزخونهی منفجر رو سر و سامون بدم :/ البته خونه هم احتیاج به مرمت خواهد داشت!!! ولی نه به اندازهی آشپزخونه :(
دیگه اینکه امروز یک عدد کیف پول حاوی مقادیر زیادی پول نقد و کارت عابر بانک و غیره در مغازه جا گذاشتم و سپس از خانه تا محل مذکور دویدم! دقت بفرمایید دویدم! اتفاقا جایی هم گذاشته بودم که احتمال بیسروصدا بلند کردنش زیاد بود. خوشبختانه کسی که بلندش کرده بود صاحاب مغازه بود. ولی پررو پررو ازم شیرینی میخواست! احتمالا بازش کرده و دیده توش پر پوله! چند دفعه گفت شیرینیشو میدی؟ گفتم نع! بنده خدا مجبور شد پسم داد دیگه :) چه کاریه؟ باید کیفم رو پس بده! زمونه یه جوری شده آدم باید برای اینکه بقیه کار درست رو انجام بدن، بهشون حقالزحمه بده!
+ یعنی من از صبح دارم این پست رو مینویسم تازه الان تموم شده!
* آقای جان از همون اول، اسم من و آبجیها رو تو گوشیشون به صورت مستعار سیو کرده بودن. مامان برهی ناقلا رو "عسل"، آبجی دومی رو "هدهد" و بنده رو هم "یاس" خطاب میکنن. نمیدونم آقای جان بر چه اساسی اینا رو انتخاب کردن ولی اگه از خودم میپرسیدن میگفتم "شبنم"😊 حالا از اونجایی که سختمه هی بگم آبجی بزرگه، آبجی دومی، منم تصمیم گرفتم همین اسامی مستعار رو تو وبلاگ استفاده کنم.
- تاریخ : پنجشنبه ۱۴ بهمن ۹۵
- ساعت : ۱۶ : ۱۵
- نظرات [ ۴ ]
- تاریخ : دوشنبه ۱۱ بهمن ۹۵
- ساعت : ۰۰ : ۳۹
- نظرات [ ۶ ]
انقدر تو عمرم هی شنیدم که پاییز اله و بله و فلانه و بیساره و انقدر خوبه و و و ... با اینکه فرزند پاییزم اما هیچوقت چنین احساساتی بهش نداشتم؛ تا دیروز و بیشتر امروز.
انقدر عاشق این هوا بودم خودم نمیدونستم؟ یا شاید هم چون در تمام عمرم بجز امسال، این موقع یه دلمشغولی بهتر (مدرسه یا دانشگاه) داشتم هیچوقت متوجه این هوا نشدم؟ نظریه دوم اینه که شاید اصلا این حسی که به این هوا دارم بخاطر همون دلمشغولی مورد علاقه است و اونو واسم تداعی میکنه؟ سومیش اینه که شاید امسال برای من واقعا فرق داره، کی میدونه;)
این حس خوبی که الان به این هوا دارم شبیه حسیه که همیشه به اولین برف داشتم. بله من فرزند خائن پاییزم که بوی برف رو عاشقه:)
رفتم بافت و پالتومو درآوردم این موقع سال. نه بخاطر سرما، بلکه چون لباسای مورد علاقهام هستن. امروز 15 درجه بود. مامان هم به اجبار بخاری رو به راه کردن، آخه هواشناسی گفت درجه حرارت هوا دوشنبه به کمینهی خودش میرسه. کاش فردا بشه بریم پیادهدوی تو این هوای عالی...
+ ماه تولدم تو جملهی تیتر هست. خیلی راهنمایی بزرگی کردم دیگه;)
- تاریخ : شنبه ۱۰ مهر ۹۵
- ساعت : ۲۲ : ۳۷
- نظرات [ ۰ ]