مونولوگ

‌‌

شف آرتمیس


ته‌چین می‌پزونیم :) مثلا این بار زیرش گل کشیدم! می‌خواستم طاووس بکشم، بلد نبودم :(


دیروز هم چیز کیک و چیکن استراگانوف درست کردم. پیتزا، دلمه، فلافل و... اینا غذاهاییه که فقط من می‌پزم تو خونه. بقیه من جمله مامان دوست دارن، ولی هیچ‌وقت مبادرت به پختش نکردن و نمی‌کنن. بنابراین هر دو سه چهار پنج شیش ماه یه بار از این چیزا می‌خوریم :) قراره به زودی کوفته تبریزی رو هم افتتاح کنم.

و ما ادراک ما الکنکور؟؟؟

با دیدن کنکوری‌ها و تلاششون دلم می‌خواد منم کنکوری باشم :) دلم می‌خواد تست بزنم و درصد بگیرم. برنامه بریزم و عمل کنم. کلاس کنکور برم و کتابخونه. آزمون بدم و سعی کنم ترازم رو ببرم بالا. در واقع هررر کاری پنج سال پیش نکردم بکنم. خوب من اصلا شبیه کنکوری‌ها نبودم و الان حسرتشو می‌خورم. نه حسرت اینکه کاش می‌خوندم تا جای بهتری باشم، فقط همین که کاش همچو حسی رو تجربه می‌کردم. دیوانه‌ی تمام عیاری بودم اون وقتا! حرفم این بود که "نمی‌خوام برم دانشگاه" آخرش که رفتم، کاش مثل آدم می‌رفتم. حتی کاش تمام تلاشم رو می‌کردم و باز همین رشته و دانشگاه رو میاوردم. مثل ع.ح که دبیرستان با هم بودیم، خودش بعدها بهم گفت تا نهایت توانش تلاش کرده. واسه کنکور زیر سرم هم رفت و آخرش با رتبه‌ای حدود دو برابر رتبه‌ی من تو دانشگاه چند صندلی اونورتر از من نشست. [البته اون الان تو قائم داره طرحشو می‌گذرونه و من فقط روزامو شب می‌کنم :)] گاهی میگم شاید تو قضیه‌ی کنکور در حق اون ظلم شده، بیشتر میگم در حق خودم ظلم شده. البته که دومی درسته. تو اولی ظالم خداست، تو دومی منم. از همه‌ی اینا بیشتر فکر می‌کنم این سرنوشتِ ازل‌نوشتِ من بوده، صلاح واقعیم بوده، از بس با این رشته مَچ‌ام :) ولی باز میگم این چه سرنوشتیه که با تنبلی به دست میاد؟ اگه همت داشتم، شک ندارم هر رشته‌ای در هر کجا می‌تونستم بیارم. بعد اون وقت اون میشد سرنوشتم. بعد یعنی من با تلاش به جایی رسیده بودم که صلاحم نبوده! (چون خودم و اون رشته‌ها رو می‌شناسم) عجب! اصلا افکارم هی می‌چرخه، دور باطل! آخرشم یه پس گردنی به افکارم می‌زنم بتمرگه سر جاش، انقد ورور نکنه، خوابم بپره! البته چون افکارم بخشی از خودمه با پس‌گردنی نمی‌تمرگه و باید باهاش بشینم سر میز مذاکره.

. "ببین، الان که اینجایی، ازشم هی همچین راضی هستی. اونجوری نگاه نکن، اگه راضیِ راضی نیستی، ناراضی هم نیستی! دور و ورتو نگاه کن و شکر کن. شغلاتو دوست نداری؟ به درک! امید که داری بالاخره بشینی سر جات. پس چه مرگته هی یاد گذشته می‌کنی و به امکان تغییری که ممکن نیست و تازه خواست تو هم نیست فکر می‌کنی؟"

. "خوابم میاد بابا، تو که از منم بیشتر ورور می‌کنی! حالا من یه چی گفتم، این ول نمی‌کنه نصف شبی! بیگی بخواب باآ..."


+ می‌دونستین دانشگاه من و اشک سابق! یکیه؟ خودم وقتی فهمیدم خیلی جالب بود برام، شاید حتی همو دیده باشیم تو دانشکده، کی می‌دونه؟ البته ایشون ارشده و رشته‌شم پرستاریه.

+ خودم می‌دونم از غرب شروع می‌کنم به شرق می‌رسم. لطفا به روم نیارین. ازیرا که پراکنده‌گویی جزء خصوصیات اخلاقی بارز ما می‌باشد و آن را دوست نیز می‌داریم :)

دلتا ناین

+ ماده مؤثره‌اش چی بود؟
× دلتا نُه تترا هیدرو کانابینول
به ... نگاه می‌کنه و می فهمم سوال کلی نبوده و مخاطبش اون بوده.
+ اصلا حواسش نیست!
_ چرا، همین دلتا نُهه دیگه.

انگار خودش می‌دونه در هر حالتی حواسش فقط به اونه. انگار می‌دونه محو صداشه، می‌دونه فقط می‌خواد بهش نگاه کنه. می‌دونه و گاهی به روشم میاره. خدا کنه اشتباه کرده باشم، مثل خیلی وقتا که اشتباه می‌کنم. خدا کنه عاشقش نباشه. خدا کنه وابسته‌اش نباشه. حداقل خدا کنه دو طرفه باشه. اگه یک‌طرفه باشه من بجای ... نمی‌بخشمش. بخاطر اینکه جلوشو نمی‌گیره. بخاطر اینکه بی‌محلی نمی‌کنه تا بفهمه یک‌طرفه است. بخاطر اینکه ده ساله در همین حد نگهش داشته. همون مَثَل با دست پس زدن و پا پیش کشیدن. فقط خدا کنه اشتباه کرده باشم.


دیروز صبح:
+ آرتمیییییس! مگه نگفتم این آشغالا رو جارو کن؟ (ضایعات پنچرگیری که داداشا رو حیاط ریختن و جمع نکردن!)
× باشه جارو می‌کنم.
+ پس کی؟
× الان که دارم میرم درمانگاه، بعد که اومدم.
+ تا اون موقع اینجا باشن؟
× نه! بعدش که بیام باید برم کلینیک. بعدشم شب میشه، می‌خوابیم دیگه.
+ آها! فردا صبحم که نوبت دندونپزشکی داری!
× عصرشم که باز کلینیکم.
+ لابد میفته به جمعه؟
× نهههه! خودتون گفتین جمعه میریم میامی!!! حالا باشن، شنبه یه فکری به حالشون می‌کنم :):):)

پی‌نوشت: چرا قسم میدین؟ واقعا خوب نیست قسم دادن! ولی خیلی خندیدم :) برمی‌دارم اگه دیدم اسپم برام نمیاد، دیگه نمیذارم. بعدشم وقتی نظرات باز نباشه دیگه کد اهمیتی نداره!

من و بابی ;)

 

تصمیم گرفتم این بار چشمامو باز نگه دارم. به فِرِز و مته و دریل و بیل و کلنگشون نگاه کنم و نترسم :) تو یونیت بچه‌ها خوابوندنم!
 
 
سر بی‌حسی زدن چه کولی بازی‌ای درآوردم! قبلش البته، حین و بعد تزریق آروم بودم چون واقعا درد نداشت. موقع شروع فِرِزکاری گفت "هر وقت دردت گرفت، دست چپتو بیار بالا تا کارو متوقف کنم، عزیزم :)" تصمیم گرفتم از دست چپم استفاده نکنم، ولی نشد! "وقتی انقد عمیق میشه این بی‌حسی جواب نمیده، باید بی‌حسی کامل بزنم، عزیزم :)" و بعد یه ماده‌ی دردناک بهم تزریق کرد که تلخیشو فقط نوک زبونم (که بی‌حس نشده بود) حس کردم. تازه غیب هم گفت! "این بیشتر از یک ماهه درد می‌کنه، نه فقط دو روز. اینطور نیست عزیزم؟ :)" یادم اومد از اول ماه رمضون درد می‌کرد ولی اعتنا نمی‌کردم؛ تا اینکه از دو روز پیش امونم رو برید. "این جرمی که اینور گرفته نشون میده خیلی وقته با اینور غذا نمی‌خوری" جل‌الخالق چه دکتری! با آدم حرف می‌زنه :) تازه عزیزم هم میگه :) از لفظ عزیزمی که بی هیچ معنایی، به طور روتین استفاده میشه خوشم نمیاد، ولی این دکتر حرف میزد و بعدش می‌گفت "عزیزم :)" یادم نمیاد دکتری بهم توضیح داده باشه داره چیکار می‌کنه و چرا این‌کارو می‌کنه. می‌پرسم ولی جواب نمی‌شنوم. "الان دارم بی‌حسی رو تا عمق عصب می‌برم، درد داره" "دارم شستشو میدم" "فک کنم فِرِز یکم به کنار زبونت گرفت، ممکنه یکم بسوزه، حتما مسکن رو فراموش نکن" "داره تموم میشه" "اگه دردت زیاد بود تا نوبت بعدی صبر نکن، فردا بیا تا کارِت رو تموم کنم"
از صبح این سومین دندونپزشکی بود که می‌رفتم. اولی خانم دکتر داشت، ولی گفت دندون هفتم رو قبول نمی‌کنه و باید برم پذیرش آقایون! وقتی گفتم ششمی درد می‌کنه گفت "فقط ویزیت میشی و بعد برات نوبت تعیین میشه." منم فرصتو مغتنم شمردم و دِ در رو! دومی فقط آقای دکتر داشت و مامانم که از دستم خسته شده بود گفت "سومی رو خودت تنهایی میری!" کلینیکِ سوم، یه خانم دکتر جوون خوش‌اخلاق داشت که آقای دکتر رو راهنمایی می‌کرد. از صحبتایی که با نرسش داشت فهمیدم مطبِ در شرف تأسیس داره. واسه هیچ‌کدوم از کاراشم که نباشه، واسه اون بی حسیِ اولِ بدون دردی که زد و باعث شد دعای مهندس برآورده‌ی به شر نشه، امیدوارم دکتر خوب و موفقی بشه :)
 
+ از دیروز چهار تا آمپول به داداشم زدم. دوتای دیروز رو گفت درد نداشت، ولی امروز صبح خیلی های و وای کرد! دیروز کسی خونه نبود، امروز مامان و آقای و بقیه همه حضور داشتن. بنظرتون تأثیر داره؟ آقایونم ناز کردن بلدن یعنی؟؟؟
 
+ حساب کردم اگه تمام کارای دندونپزشکیمو انجام بدم، بالغ بر دو میلیون تومن باید هزینه کنم. تو جواب سوال "سلامتی خود را چطور ارزیابی می‌کنید؟" گزینه‌ی 'عالی' رو تیک زدم! بعد از حساب کتاب متوجه شدم 'خوب' هم گزینه‌ی بدی نبود تو جواب این سوال :)
  • نظرات [ ۰ ]

یاد باد آن روزگاران یاد باد!

کلیک

اولی هدیه‌ی تولدمه، از همون دوست مذکور چند پست قبل که گفتم برای هم کادو می‌گرفتیم :)

دومی از استاد محترمم هست که من ازشون شرمنده هستم و نمی‌تونم باهاشون روبرو بشم. چون مصادف با شروع دانشگاه، به یک علت واهی، به طور ناگهانی دیگه کلاس نرفتم و حتی خداحافظی هم نکردم! بقیه فکر می‌کنن علت نرفتنم دانشگاه بوده، ولی نبود؛ خیلی خیلی مزخرف بود علتش :|

سومی از معلم زیست سوم دبیرستانمه. از حج برای من و دو سه نفر دیگه تو مدرسه، کتاب آورد. برای بقیه کتاب بود، برای من قرآن! اعتراف می‌کنم ناراحت شدم، چون فکر می‌کردم قرآن که تو خونه داریم، کاش یه کتاب دیگه بهم می‌داد. الان از این فکر شرمنده‌ام :(


+ فکر کنم تو اصل بازی، توضیح و تفصیل وجود نداشت. ولی من دوست داشتم بگم هر کدومو کی بهم داده :) چون تعداد کتابایی که تو زندگیم هدیه گرفتم خیلی کم بوده است!

+ دو تا دیگه هم داشتم، یکی از معلم پنجم ابتداییم، راجع به جغرافیای افغانستان بود که نمی‌دونم کجا گم شده! یکی هم از معلم عربی سوم دبیرستانم؛ ولی نه پیداش می‌کنم نه یادم میاد که چی بود اصلا!

+ آخر پست به این نتیجه رسیدم که یا دوستامو خوب انتخاب نمی‌کنم، یا دوستام منو خوب نمیشناسن. چرا هر چی کتابه از معلم و استادم هدیه گرفتم؟ تازه اون یکی که دوستم بهم داده هم خودم ذکر کردم که کادو کتاب دوست دارم!!!

+ رو عکس کلیک کنین بزرگ میشه، قد میکشه :)

  • نظرات [ ۰ ]

آش شله قلمکار

امروز صبح آقای گفتن وصیت‌نامه‌شون و دفتر سر سال شرعیشون رو پیدا کنم از تو کمد و صندوق. اول وصیت‌نامه رو پیدا کردم، شروع کردم به خوندن. مال حدود نه سال قبل بود، قبل از حج رفتنشون. اصلا وصیت احساسی‌ای نبود که آدم گریه‌اش بگیره! :) تنها نکته‌اش که نظرمو جلب کرد این بود که نوشته بودن همسرم مهریه‌شو بخشیده و از این بابت دینی به گردنم نیست. بعدا با مامان بحث کردم که "چرا مهریه‌تون رو بخشیدین؟؟؟ چرا اصلا میذارین که بعد بخواین ببخشین؟"😆 لابلای کاغذای مختلف، یه برگه هم پیدا کردم که بعد از خوندن فهمیدم شجره‌نامه است! اسامی جالب و بعضا آشنایی توشون بود، فک می‌کردم قبلا مثلا تو کتابای تاریخ اسمشونو خوندم :) اجدادمو شمردم، خیلی عجیب بود، تا حضرت علی (ع) 41 نفر و تا حضرت آدم فقط 76 نفر بودن! تا امام علی تقریبا زمان‌بندیش درست درمیاد، ولی از اون به قبل تعدادشون خیلی کمه! ممکنه بخاطر عمرهای خیییلی طولانی‌شون بوده باشه. نمی‌دونم به هر حال. ولی من از وقتی بچه بودم به این موضوع فکر می‌کردم که شاید واقعا سید نباشم! مثلا یکی از اجدادم الکی خودشو سید جا زده باشه و این همینجور مونده باشه! شاید با آزمایش ژنتیک و اینا بشه فهمید. اصلا مهم نیست ولی، باشم یا نباشم. باعث خوشحالیه اگه باشم، ولی صد در صد باعث برتری نیست. اصلا درک نمی‌کنم کسایی رو که با این دلیل خودشونو برتر می‌دونن و مثلا اجازه میدن بقیه دستشونو ببوسن! یا مثلا پدر و مادرم و امثال پدر و مادرم رو درک نمی‌کنم که وصلت سید و عام رو خوب نمی‌دونن. یا مثلا بعضی دوستامو که باهام شوخی نمی‌کنن و مثل بقیه دستم نمیندازن، مبادا گناه کرده باشن!!! بدتر از همه درک نمی‌کنم اونایی رو که می‌شینن و پا میشن میگن ساداتن و طباطبائی‌ان و همیشه یه شال سبز گردنشونه! آخه به چی می‌نازی؟ چیزی که خودت توش هیچ‌کاره بودی؟ عوض این کارا کلاهتو سفت بچسب باد نبره! یادت نره پسر نوح چی شد عاقبتش.

تو ماه رمضون یه گوشه‌ی لبم تب‌خال زده بود. دیده نمی‌شد خیلی، ولی درد داشت و طول کشید خوب شدنش. من وقتایی که ضعیف میشم یا استرس شدید می‌گیرم تب‌خال می‌زنم! ولی معمولا سالی یکی دو بار بیشتر نمیشه. الان باز تب‌خال زدم :/ فک کنم واسه استرس کارمه. یه مسأله‌ی خیلی کوچیک بی اهمیت پیش اومده، ولی از همون آشفته شدم! بچه بودم با استرسم هم‌کلاسیامو دیوونه می‌کردم، قبل امتحان دقیقا مثل اسپندِ رو آتیش، بالا و پایین می‌پریدم! الان هیشکی استرسمو نمی‌فهمه، از بیرون فک می‌کنن خیلی ریلکسم، دستمو که می‌گیرن می‌بینن قندیل بسته! تازگیا برای مبارزه با استرسم یه کاری می‌کنم. میرم تو کهکشان‌ها! از بالای بالای بالا به دنیا نگاه می‌کنم. بعد می‌بینم مشکل من توش گمه! یا تصور می‌کنم دنیا تموم شده. یا با خودم میگم خدا داره از اون بالا نگاه می‌کنه، چرا باید نگاه اینا برام مهم باشه؟ ولی متأسفانه هست :(
"ءَأَربابٌ مُتَفَرِّقونَ خَیرٌ أَمِ الله الواحِدُ القَهّار" ؟؟؟ این آیه یه دلیل محکم آرامش آدمای خدایی رو میگه. هعی، کاش عمل هم به راحتی حرف زدن بود!

+ این پستای شلم شوربای منم که یکی از دیگری بدتر!

جمعه تعطیله :)

اولین جمعه‌ی بعد ماه رمضون و اولین جمعه‌ی تابستون بود. برای ما که دیگه درس نمی‌خونیم البته فرقی با بهار و پاییز و زمستون نداره. صبح بعد صبحانه جمع کردیم رفتیم کوهسنگی. من و هدهد بار دوم بود می‌رفتیم، بقیه بار اول!!! بنظرتون من تو این عمر بیست و سه چار ساله چقد از مشهدو گشته باشم خوبه؟!؟! تابستون اگه هر هفته نباشه، دو هفته یه بار بیرونیم، زمستونم به شرط مساعدت هوا؛ اونوقت سر و ته بیرون رفتنای خانواده‌ی ما رو بزنن، میامی از توش در میاد! خدا می‌دونه چی داره که مامان و آقای حاضر نیستن جاهای جدیدو امتحان کنن. خلاصه امروز خودشون پیشنهاد دادن بریم کوهسنگی :) حالا کوهسنگی هم همچین چیزی نیست، یه پارکه دیگه. رفتیم و از اول تا آخرش، بیشتر مامان و به تبعیت، بقیه غر زدن که "اینجا چه به درد می‌خوره؟ هفته‌ی بعد میریم میامی" :| نهایتا تا ظهر نشستیم و گشت زدیم بعدم بلند شدیم اومدیم سمت خونه. ها راستی اولش که رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم بعد نظرمون راجع به جای پارک ماشین عوض شد. بعد از میلیون‌ها سال نوری، من نشستم که جابجا کنم. بعدا هدهد یه آقایی رو نشون داد که هی به ما نگاه می‌کرد، گفت "این آقاهه انقد بهت نگاه می‌کرد، منتظر بود بزنی به یه جایی!" در همون حین حرف زدن رفتیم تو سرویس بهداشتی، چون کامل حرفشو نشنیده بودم پرسیدم "منتظر بود من بزنم به یه جایی؟؟؟" یکم صبر کرد بعد گفت "خااااک، این خانمه که الان رفت بیرون، زنش بود، دوتاشون نگات می‌کردن!" :)
داداشا هم والیبال بازی کردن که دلم آآآآآب شد واقعا! هر ضربه‌ای از چپ به راست و از راست به چپ می‌رفت دلم پر می‌کشید یه ساعد بزنم زیرش :(
یه کلاه هم واسه خودم خریدم، انقد خوبه :)
موقع برگشت هم چهار پرس "قابلی" گرفتیم بجای شیش پرس، آخرم یکیش موند. جالبیش اینجا بود که پول این چهار پرس تقریبا معادل یک پرس غذایی بود که شب افطاری با همکارا، سفارش داده بودم. یعنی پول تزئینات و دکور و پول زور می‌گیرن در واقع! راستی اون شبم دکتر نیومد و خوش هم گذشت. اینطور به نظر میومد که همکارا دلشون می‌خواست دکتر ما رو برسونه. اگرم می‌گفتیم حتما قبول می‌کرد، کما اینکه خودش هم یه اشاره ای کرد. منم یکم قبل رفتن گفتم "زنگ بزنیم آژانس بیاد، دیر میشه ها!" همکارا هم دیگه چیزی نگفتن :)
عکس پروفایلمو عوض کردم. نمی‌دونم چرا بقیه به این عمل واکنش نشون میدن! حتما باید نظرشونو اعلام کنن :| از یه طرف، واکنش مثبت به آدم انرژی میده، از اون طرف بیشتر به آدم هشدار میده که چقد زیر ذره‌بینه. درگیرم با خودم ها!

+ این پست هم قرار بود نظراتش بسته باشه، ولی چون مثل همیشه مطالب یهویی ذهنمو می‌نویسم، آخرش رسید به پروفایل. هیچ خانمی تو فک و فامیل و دوست‌های صمیمیم و اغلب دوست‌ها و همکارام عکس نمیذارن، از من که اصلا انتظار ندارن! ولی من عکس خودم رو پروفایلمه. می‌خواستم ببینم کسانی که مخالف گذاشتن عکس خانم‌ها هستن، یا حداقل موافقش نیستن، چه دلایلی دارن. منطقی می‌خونم و اگه منطقی بود عمل می‌کنم. ممنون میشم نظرتونو بگین.
  • نظرات [ ۴ ]

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

خدایا سلام
بی مقدمه میگم، دوسِت دارم. تو تنها کس منی، اغلب که چه عرض کنم، تقریبا هیچ‌وقت حواسم به این موضوع نیست. نمی‌فهمم، یادم میره. یادم میره فقط تو کس منی. وقتی هیشکیو نداشتم، من بودم و تو، بهم گفتی می‌خوام با چند نفر شبیه خودت آشنا بشی. بهم پدر دادی، مادر، خواهر، برادر، دوست، همسر، فرزند. بهم خونه دادی، لباس، غذا، عزت، شادی، امید، هدف. یادم رفت اینا رو تو بهم دادی. فک کردم از اول داشتم. فک کردم مال خودمه. فک کردم من مال همین چیزام. یادم رفت مال تو بودم، یادم رفت مال توام. یادم رفت قرارمون این بود برگردم پیشت. خوشیای با تو بودنو یادم رفت، انقد که فک کردم هر چی خوشیه همینجاست، فک کردم اینجا تموم شه خوشی هم تموم میشه، پس هر کاری کردم برای خوشی بیشتر. یادم رفت دوسِت داشته باشم. ولی تو یادت نرفت، واسه همین یه وقتایی مثل الان یادم میندازی. تو اوج توجه دیگران، تو اوج تلاش برای جلب توجه دیگران، وقتی بقیه به من غبطه می‌خورن، وقتی من به بقیه حسادت می‌کنم، وقتی تلاش می‌کنم برای بیشتر داشتن، وقتی خسته شدم از تلاش، وقتی تلاش برام بی معنی شده... یه دفعه به خودم میام، اینجا چیکار می‌کنم؟ اصلا اینجا کجاست؟ چقد نا آشناست. چرا عرق کردم؟ چرا داشتم می‌دویدم؟ داشتم کجا می‌رفتم؟ مسیرم اینوری بود؟ هدفم کو؟ چرا دیگه نمی‌بینمش؟ چرا یادم نمیاد هدفم چی بود؟ آ... یه چیزایی یادم اومد، داشتم میومدم سمت تو، داشتم برمی‌گشتم، یواش یواش. پس چجوری از اینجا سر در آوردم؟ چه بد سرم گرم شد به هدیه‌هات. چه بد حواسم پرت شد. چه نامحسوس زاویه گرفتم از مسیرت. چه سرعتم زیاد شد تو سراشیبی! حالا تو این برهوت چیکار کنم؟ حالا که همه چی سراب شده و تو واقعی؟ حالا که دارم میگم "الهی و ربی، من لی غیرک"؟ حالا که صدام زدی، پسم بگیر از دنیا. پسم بگیر و پس نده.
اِلهی هَبْ لی کَمالَ الْاِنْقِطاعِ اِلَیک، وَ اَنِرْ اَبْصارَ قُلوبِنا بِضیاءِ نَظَرِها اِلَیک، حَتّی تَخْرِقَ اَبْصارُ الْقُلوبِ حُجُبَ النّور، فَتَصِلَ اِلی مَعْدَنِ الْعَظَمَه، وَ تَصیرَ اَرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِک.

+ کپی، پیست!
  • نظرات [ ۳ ]

Microsoft offise

تا عصر باید به اکسل مسلط بشم. چجوری؟؟؟ هیچ‌وقت لازمم نشده بود، حالا شده. پاور رو یادمه یه کلاس تو دانشکده برگزار کردن با شهریه "ده" تومن! استادش از همین دانشجوها بود، ولی هر کارگاهی مربوط به پاور رو تو کشور گذرونده بود! سیر تا پیازش رو یادمون داد بنده خدا. آخرشم امتحان گرفت، اول شدم، ده تومنمو پس داد😂 کاش یکی هم می‌بود که اکسل رو همونجوری آموزش می‌داد. فیلم آموزشیش رو دانلود کردم، هنوز نشده ببینم. فک کنم بیست ساعتی باشه، فقط نگاه کردنش، تمرین به کنار!

علاقه‌ی زیادی به آفیس دارم، ولی تا حالا فقط با پاور و ورد و کمی با پمفلت کار کردم، چرا نرفتم اکسل یاد بگیرم؟ چرا من انقد خنگم ای خدا!

+ می‌دونم همه‌تون بلدین، ولی اگه نیستین برین هرچه زودتر یاد بگیرین. هم منشی هم بخواین بشین آفیسو لازم دارین :)

شیر تو شیر!

از سر کار اومدم. مامان شیر گرم کرده بودن. رفتم تو اتاق نشستم. مامان صدا زدن که "بچه‌ها! بیاین شیر و 'بوسراق'* بخوریم." برخلاف همیشه که شیر نمی‌خورم، این بار رفتم که بخورم. اما دیدم فقط چهار تا لیوان شیر ریختن! یعنی مامان، آقای و دو تا داداشام! منم قهر کردم و الان باز تو اتاق نشستم. اصلا من قهرم تا روز قیامت :|

الان صدام می‌زنن برم غذا درست کنم، مثلا قهرم ها!


* یک نوع شیرینی خانگی.

Designed By Erfan Powered by Bayan