خلاصه که الحمدلله :)
تیتر: زرد شاااادترین رنگ دنیا و یکی از دو رنگ مورد علاقهی منه :)
- تاریخ : جمعه ۳۰ تیر ۹۶
- ساعت : ۲۲ : ۵۲
- نظرات [ ۷ ]
خلاصه که الحمدلله :)
تیتر: زرد شاااادترین رنگ دنیا و یکی از دو رنگ مورد علاقهی منه :)
ازتون متنفرم، منزجر کنندهاین. اُف بر شما! اُف بر شما! اُف بر شما!
اُف بر شما بخاطر اشک امروزم تو اتوبوس، بخاطر اشک چند سال پیشم تو اتوبوس، بخاطر این صحنههایی که میسازین و تعفن ازشون میباره و ما تماشاچیگرانه نگاه میکنیم، اُف بر شما با اون لباسی که پوشیدین، اُف بر شما با اون مقامی که اشغال کردین، اُف بر شما با انسانیتی که ندارین، اُف بر شما بخاطر همیشهای که پشتتون دراومدم، اُف بر شما!
+ ریپیت ریپیت ریپیت!
صبح زود رفتم یه جایی که مربوط به همون انتخاب دو پست قبل میشه و بعدا اگه ادامه یافت میگم کجا. بعدش راه افتادم سمت درمانگاه. از دیر رسیدن بدم میاد، از زود رسیدن هم چنین! برای احتراز از زود رسیدن چننننند ایستگاه زودتر پیاده شدم و با حالت شبه جاکینگ (شبهِ شبهِ دو!) بیست و پنج دقیقه پیادهروی کردم. آخرشم "دکتر زنگ زده گفته نمیاد! شرمنده فراموش کردم بهت خبر بدم" :|
البته یه دلیل ضمنی هم برای پیادهروی و آفتابسواری داشتم و اون دید زدن مغازههای خاصی بود که همیشه از تو اتوبوس میدیدم، که نزدیکای مقصد یادم افتاد یادم رفته نگاشون کنم :||
گفتم لااقل برم پردیس کتاب این بن کتابی که 10 ماهه داره تو کیفم خاک میخوره رو آبش کنم. BRT رو اشتباه سوار شدم، پیاده شدم، دوباره سوار شدم. موقع پیاده شدن همین که پامو از اتوبوس بیرون گذاشتم حس کردم یه چیزی زیر پام له شد! نگاه کردم پای یه آقایی رو لگد کردم!!! اصصصلا در محدودهی دید من نبود و اینکه ناگهانی جلوی در اتوبوسی که در حال تخلیهی مسافره ظاهر میشه تقصیر و اشتباه خودشه، ولی دو بار معذرتخواهی کردم و سریع جیم شدم! تمام پیادهروی تا اتوبوس بعدی رو (که از خوششانسی هممسیر بودیم) فقط با غیظ نگاهم میکرد😂😂😂 مجبور شدم راهمو طولانیتر کنم تا مسیرمون متفاوت بشه.
تو پردیس کتاب هم کتاب موردنظر، "جنگ چهرهی زنانه ندارد" یافت نشد، گفت تموم شده. "مردی به نام oh" رو گرفتم. البته اسم اصلیش "مردی به نام اوِه(ove)" است، ولی شخصیت کتاب من استثناءً اسمش هست oh :):):)
برگشتنی رفتم حرم، نماز ظهر رو خوندم و برگشتم. یک زاویهای پیدا کردم از کنار یک دری تو یک صحنی که یک دید قشنگی به ضریح داره. خادم همه رو با جاروش چپ و راست میکرد، دید من از جام خیلی خوشم اومده هیچی بهم نگفت، رفت و اومد و همهاش بقیه رو تار و مار کرد :) نحوهی مدیریت تولیت آستان قدس به طور محسوس با گذشته فرق کرده. چیزی که من احساس کردم تو این دوره قوانین تا حدی از خشکی دراومده و به راحتی و رضایت زائر توجه بیشتری میشه، که تبعا از شدت نظمی که قبلا داشت کم کرده. گاهی حتی بخاطر این کاهش نظم و با یادآوری نظم خدشهناپذیر سابق یه کوچولو اذیت میشم. ولی در کل تفکر تولیت جدید و خلاقیتها و طرحهای جدیدش رو نسبتا میپسندم :)
از اونجایی که بنده مستجاب الدعوه هستم، برای زایمان سرویه دعا کردم، برای خ.ص، برای دلژین، برای خاله و برای خودم هم. خدا همه رو حاجتروا کنه :)
امروز با "ر" حرف میزدم، گفتیم خیلی وقته از ته دل فریاد نزدیم!
گفتم "فردا میزنم."
گفت "نمیتونی!"
گفتم "فردا رو کوه از ته دل داد میزنم و فیلم هم میگیرم :)"
تا دقایقی دیگر به سوی میامی میرویم، امید است بتوانم در خلوت یک کوه، فریادهای نزدهی این مدت را بزنم :)
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
یه حس ناخوب نشسته روی دلم. حس میکنم یه بازی بیخوده که قبل از شروع تموم شده. امیدوارم اگه این حسها واقعیت دارن، این بازی درجا متوقف بشه. حتی برای یک ثانیه دیگه هم ادامه پیدا نکنه. هیچکس ترحم نکنه، هیچکس احساس حقارت نکنه، هیچکس مجبور نشه وسط راه به اجبار اعتراف کنه یا بهانههای واهی برای ختم بازی بیاره.
+ صد در صد میگذره، امیدوارم زود بگذره. سعی میکنم به چیزی که بقیه راجع بهم فکر میکنن، فکر نکنم. چون مطمئنا اونا به چیزی که من فکر میکنم اونا راجع به من فکر میکنن، فکر نمیکنن. چون من هیچ وقت دربارهی کسی در وضعیت خودم اونجوری فکر نکردم، پس دلیلی نداره بقیه این کار رو راجع به من بکنن :)
+ دلا! بزرگ شو! به قول مامان آقای، یکم عقل بگیر! تا کی؟ تا به کی؟ والله، بالله، مردم عادت ندارن مثل تو از راه صاف برن. مارپیچ رو بیشتر دوست دارن. کی میخوای یاد بگیری از هر حرفی، بجز منظور مستقیم، منظورهای در لفافه رو هم بگیری؟ کی میخوای بفهمی حرفها بطن دارن؟ برای دسترسی به کاویته بطن، جراحی لازمه! باید جراح بشی، جراح شو...