مونولوگ

‌‌

جمعه‌های زرد زرد زرد

خلاصه که الحمدلله :)


تیتر: زرد شاااادترین رنگ دنیا و یکی از دو رنگ مورد علاقه‌ی منه :)

  • نظرات [ ۷ ]

بی ذوق آزادی کسی با عشق هم خوشبخت نیست

ازتون متنفرم، منزجر کننده‌این. اُف بر شما! اُف بر شما! اُف بر شما!
اُف بر شما بخاطر اشک امروزم تو اتوبوس، بخاطر اشک چند سال پیشم تو اتوبوس، بخاطر این صحنه‌هایی که می‌سازین و تعفن ازشون می‌باره و ما تماشاچی‌گرانه نگاه می‌کنیم، اُف بر شما با اون لباسی که پوشیدین، اُف بر شما با اون مقامی که اشغال کردین، اُف بر شما با انسانیتی که ندارین، اُف بر شما بخاطر همیشه‌ای که پشتتون دراومدم، اُف بر شما!

+ ریپیت ریپیت ریپیت!


امروز روز

صبح زود رفتم یه جایی که مربوط به همون انتخاب دو پست قبل میشه و بعدا اگه ادامه یافت میگم کجا. بعدش راه افتادم سمت درمانگاه. از دیر رسیدن بدم میاد، از زود رسیدن هم چنین! برای احتراز از زود رسیدن چننننند ایستگاه زودتر پیاده شدم و با حالت شبه جاکینگ (شبهِ شبهِ دو!) بیست و پنج دقیقه پیاده‌روی کردم. آخرشم "دکتر زنگ زده گفته نمیاد! شرمنده فراموش کردم بهت خبر بدم" :|
البته یه دلیل ضمنی هم برای پیاده‌روی و آفتاب‌سواری داشتم و اون دید زدن مغازه‌های خاصی بود که همیشه از تو اتوبوس می‌دیدم، که نزدیکای مقصد یادم افتاد یادم رفته نگاشون کنم :||
گفتم لااقل برم پردیس کتاب این بن کتابی که 10 ماهه داره تو کیفم خاک می‌خوره رو آبش کنم. BRT رو اشتباه سوار شدم، پیاده شدم، دوباره سوار شدم. موقع پیاده شدن همین که پامو از اتوبوس بیرون گذاشتم حس کردم یه چیزی زیر پام له شد! نگاه کردم پای یه آقایی رو لگد کردم!!! اصصصلا در محدوده‌ی دید من نبود و اینکه ناگهانی جلوی در اتوبوسی که در حال تخلیه‌ی مسافره ظاهر میشه تقصیر و اشتباه خودشه، ولی دو بار معذرت‌خواهی کردم و سریع جیم شدم! تمام پیاده‌روی تا اتوبوس بعدی رو (که از خوش‌شانسی هم‌مسیر بودیم) فقط با غیظ نگاهم می‌کرد😂😂😂 مجبور شدم راهمو طولانی‌تر کنم تا مسیرمون متفاوت بشه.
تو پردیس کتاب هم کتاب موردنظر، "جنگ چهره‌ی زنانه ندارد" یافت نشد، گفت تموم شده. "مردی به نام oh" رو گرفتم. البته اسم اصلیش "مردی به نام اوِه(ove)" است، ولی شخصیت کتاب من استثناءً اسمش هست oh :):):)
برگشتنی رفتم حرم، نماز ظهر رو خوندم و برگشتم. یک زاویه‌ای پیدا کردم از کنار یک دری تو یک صحنی که یک دید قشنگی به ضریح داره. خادم همه رو با جاروش چپ و راست می‌کرد، دید من از جام خیلی خوشم اومده هیچی بهم نگفت، رفت و اومد و همه‌اش بقیه رو تار و مار کرد :) نحوه‌ی مدیریت تولیت آستان قدس به طور محسوس با گذشته فرق کرده. چیزی که من احساس کردم تو این دوره قوانین تا حدی از خشکی دراومده و به راحتی و رضایت زائر توجه بیشتری میشه، که تبعا از شدت نظمی که قبلا داشت کم کرده. گاهی حتی بخاطر این کاهش نظم و با یادآوری نظم خدشه‌ناپذیر سابق یه کوچولو اذیت میشم. ولی در کل تفکر تولیت جدید و خلاقیت‌ها و طرح‌های جدیدش رو نسبتا می‌پسندم :)
از اونجایی که بنده مستجاب الدعوه هستم، برای زایمان سرویه دعا کردم، برای خ.ص، برای دلژین، برای خاله و برای خودم هم. خدا همه رو حاجت‌روا کنه :)

  • نظرات [ ۳ ]

به داده و نداده‌ات شکر

نمی‌دونم این چه کاریه که آدم تو هر جمعی وارد میشه باید یه بیوگرافی از خودش بده؟ اگه کسی نخواد از خودش حرف بزنه باید کیو ببینه؟
امروز دو جا شغل و تحصیلاتم رو پرسیدن و هر دو جا حس ناخوبی بهم دست داد.
اولی چون خودمو تو موقعیتی قرار داده بودم پایین‌تر از موقعیت شغلیم و دوست نداشتم کسی بدونه.
دومی چون بعدش ازم پرسید "مطب دارین؟" و من گفتم "کار نمی‌کنم" و منظورم این بود که تو حرفه‌ی اصلی خودم کار نمی‌کنم. به یه غریبه نمی‌شه و نباید توضیح داد که یه کار پاره‌وقت و یه کار نیمه‌وقت دارم و اولی اونقد پاره وقته که شغل حساب نمیشه و دومی عنوان ترسناکی داره که ترجیح میدم همون اولی رو به عنوان شغلم قلمداد کنم و قلمداد کنن!

فاصبر! انّ الله مع الصابرین...

هوفففف، ولی :)
  • نظرات [ ۴ ]

آینده‌سازی یا آینده‌سوزی؟ مسأله این است!

در معرض یه تصمیم‌گیری سخت و دشوار و حساس و سرنوشت‌ساز قرار دارم! چیزی که آینده‌ام تحت تأثیرش قرار می‌گیره!
تو تصمیم‌گیری کمکم کنین. به این صورت که من دستامو مشت می‌کنم، تو یکش "بله" است تو یکیش "خیر" حالا شما بگین راست یا چپ؟! ;)
توجه دارین که مسأله خیلی مهمه؟ پس کمال توجه و دقت رو در انتخابتون مبذول دارین :)
  • نظرات [ ۵ ]

دلم فریاد می‌خواهد

امروز با "ر" حرف می‌زدم، گفتیم خیلی وقته از ته دل فریاد نزدیم!

گفتم "فردا می‌زنم."

گفت "نمی‌تونی!"

گفتم "فردا رو کوه از ته دل داد می‌زنم و فیلم هم می‌گیرم :)"


تا دقایقی دیگر به سوی میامی می‌رویم، امید است بتوانم در خلوت یک کوه، فریاد‌های نزده‌ی این مدت را بزنم :)


  • نظرات [ ۵ ]

‌‌

دل من گرفته زینجا

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟


  • نظرات [ ۵ ]

‌‌

بفرمایید عصرانه‌ی شبانه :)

  • نظرات [ ۷ ]

دلا تا کی در این زندان فریب این و آن بینی؟

یه حس ناخوب نشسته روی دلم. حس می‌کنم یه بازی بیخوده که قبل از شروع تموم شده. امیدوارم اگه این حس‌ها واقعیت دارن، این بازی درجا متوقف بشه. حتی برای یک ثانیه دیگه هم ادامه پیدا نکنه. هیچ‌کس ترحم نکنه، هیچ‌کس احساس حقارت نکنه، هیچ‌کس مجبور نشه وسط راه به اجبار اعتراف کنه یا بهانه‌های واهی برای ختم بازی بیاره.


+ صد در صد می‌گذره، امیدوارم زود بگذره. سعی می‌کنم به چیزی که بقیه راجع بهم فکر می‌کنن، فکر نکنم. چون مطمئنا اونا به چیزی که من فکر می‌کنم اونا راجع به من فکر می‌کنن، فکر نمی‌کنن. چون من هیچ وقت درباره‌ی کسی در وضعیت خودم اونجوری فکر نکردم، پس دلیلی نداره بقیه این کار رو راجع به من بکنن :)

+ دلا! بزرگ شو! به قول مامان آقای، یکم عقل بگیر! تا کی؟ تا به کی؟ والله، بالله، مردم عادت ندارن مثل تو از راه صاف برن. مارپیچ رو بیشتر دوست دارن. کی می‌خوای یاد بگیری از هر حرفی، بجز منظور مستقیم، منظورهای در لفافه رو هم بگیری؟ کی می‌خوای بفهمی حرف‌ها بطن دارن؟ برای دسترسی به کاویته بطن، جراحی لازمه! باید جراح بشی، جراح شو...

  • نظرات [ ۳ ]

آرتمیس مهربون :)

چند دقیقه قبل تو حوزه‌ی خودم یعنی حیاط نشسته بودم. دیدم یه صدای خفیفی میاد مثل اینکه کسی یواش به در می‌زنه. بیخیالش شدم و باز سرمو کردم تو این ماسماسک. دیدم صدا بیشتر شد، رفتم جلو، یه دست رو بالای در دیدم که درو محکم گرفته و انگار داره میاد بالا! دست یه بچه بود، می‌خواست بره بالا انگورهایی که از تاک آویزون بود رو بکنه!!! آروم گفتم: "کیه؟ آی بچه چیکار می‌کنی؟" دیدم پرید پایین و رفت. اومدم تو خونه به بقیه گفتم. داداشام شروع کردن دست انداختنم! گفتن "ما هم صداتو شنیدیم! مثلا داشتی دعواش می‌کردی؟" بعدم ادای منو درآوردن و با یه لحن مهربون و ملایم هی می‌گفتن "آی بچه چیکار می‌کنی؟" منم گفتم "توقع داشتین داد بزنم آآآآآی دزد؟!؟ یا زنگ بزنم پلیس 110؟ انگور بود دیگه!" مامانم از بیرون برگشت و گفت "همونایی رو هم که کنده افتاده رو زمین زیر پا له شده" باز اینا شروع کردن "از بسسس خشن حرف زدی با بچه، طفلک زهره ترک شده، انگورا رو هم ول کرده فرار کرده!😂😂😂😂😂"
خوبه نمردم و یکی گفت من با ملاطفت حرف می‌زنم!

+ ستاره جان، راستش حوصله ندارم جواب خصوصیا رو بیام وبت بدم! خخخخ همینجا میگم.
1. برای اون نقاشی؛ یک قاشق ماست، نصف قاشق آرد و چند قطره زعفران دم‌کرده رو با هم مخلوط می‌کنیم و بعد با یه سیخ، چوب کبریت یا هر چیزی نقشی که می‌خوایم رو روی قابلمه می‌کشیم، بعد میذاریم رو گاز با حرارت بالا سی ثانیه یا همین حدودا که خشک بشه، بعدم مواد ته‌دیگو می ریزم و می‌پزیم.
2. اون اولی ماسته که توش زرده تخم مرغ و زعفرون ریختم، قبل ته‌چین پزیدن!
3. نمی‌دونی چرا کامنتا بسته است؟ :/ فراموشی داری هر دفعه می‌پرسی؟ :|
4. پولم کجا بود آزاد بخونم بابا! 91 وارد، 95 فارغ‌التحصیل شدم.


والا، بلا من کامنتا رو بستم بخاطر شما! چون عذاب وجدان داشتم رو حرفای بی اهمیت من نظر میذارین. ولی ظاهرا بسته هم باشه شما نظرتونو میذارین. خصوصی هم میذارین که کار من سخت‌تر میشه😅 ضمن اینکه از لطف شما تشکر می‌کنم کامنتا رو هم باز می‌کنم، و مجددا مجددا مجددا تأکید می‌کنم اگه می‌تونین استفاده‌ی بهتری از وقتتون داشته باشین اصلا این صفحه رو باز نکنین. من خاطراتم رو می‌نویسم چون بعدا از خوندنشون لذت می‌برم. اینا برای بعدهای خودمه :) از خوندن وبلاگ‌های شمام لذت می‌برم. ممکنه هر ده بیست پست یه بار کامنت بذارم، دلیلش اینه که حرف قابل عرضی ندارم، ولی می‌خونم و کیف می‌کنم :) از روزمرگی‌های روون دلژین مهربون، از غرغرها و وقایع بیمارستان ستاره جان، از قلم گیرای سِرِک،  از پست‌های مفهومی جناب دچار، از چرندیات جناب الف سین (البته جسارت نباشه، عنوان خیلی از پست‌هاشون چرندیاته، در حالی که اصلا چرند نیستن!)، از خاطرات دفاع مقدس و بخصوص پژوهش‌ها و خرافه‌زدایی‌های جناب اسدپور، از صداقت‌های پرواز، از داستان‌های جناب غمی، از نکته‌سنجی‌های لوسی‌می، از طومارهای مستر مرادی، از نگاه‌های متفاوت جناب هشت‌حرفی، از پست‌های هزار سال یک بارِ تبارک جان ، از زندگی رنگی رنگی ارکیده، از معجون‌های انگلیسی فارسی جناب دایی و در کل از وبلاگ تمام کسانی که دنبال می‌کنم لذت می‌برم. گفتن نداره که از دنبال شدن به علت دنبال کردن و از کامنت گذاشتن به علت کامنت گذاشتن بدم میاد!
  • نظرات [ ۱۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan