مونولوگ

‌‌

Day 26

 

Day 26: Your school

 

این‌هایی که می‌خوام بگم رو قبلا گمونم گفتم، حالا شاید به صورت پراکنده.

اولین مدرسه‌ی من، در سن چهار پنج سالگی، انباری خونه‌مون، اولین کتابم "عم جزء"* و اولین معلم‌هام عسل و هدهد (خواهرانِ پنج و چهار سال بزرگ‌تر از خودم) بودن. هم فرمان از بالا بهشون رسیده بود که به من درس بدن و هم یه جورایی معلم‌بازی می‌کردن 😁 نمی‌دونم چرا فقط به من درس می‌دادن و به برادرم که فاصله‌ی سنیمون کم بود درس نمی‌دادن. بعد که خوندن (یادم نیست، شاید نوشتن هم بود) رو تو خونه یاد گرفتم، سه ماه تابستون رو، تو همون مدرسه‌ای که قرار بود برم کلاس اول، رفتم کلاس قرآن که شاید جایگزین مهد کودک بود. بعد هم رفتم کلاس اول. اون موقع ما رو تو مدرسه‌ی دولتی ایرانی ثبت‌نام نمی‌کردن. مدرسه‌ای که می‌رفتم، مدرسه‌ی خواهرها و برادرهامم بود. مدرسه‌ی خودگردان بود. یعنی خود افغانستانی‌ها بدون مجوز یه خونه رو مدرسه کرده بودن و باسوادهای خودشون (مثلا در حد سیکل یا نهایتا دیپلم) به بچه‌ها درس می‌دادن در ازای شهریه‌ای که برای بچه‌ها زیاد بود و برای معلم‌ها و کادر مدرسه خیلی ناچیز. خیلی از بچه‌ها از شهریه معاف می‌شدن و خیلی‌ها هم چندین ماه شهریه‌شون به تعویق می‌افتاد و تعدادی از بچه‌هام برای شهریه‌شون کار می‌کردن. بیشتر معلم‌هام فی سبیل الله تدریس می‌کردن. الان که به این همه جوون هم‌وطن تحصیل‌کرده‌ی دور و برم نگاه می‌کنم، می‌فهمم اون معلم‌ها چه کار بزرگی کردن. اول و دوم رو اونجا خوندم و بعد شنیدیم مدرسه‌ی دولتی با شرایطی ما رو هم ثبت‌نام می‌کنه، مثلا یکی از شروطش پرداخت شهریه بود. کلاس سوم و چهارم رو دولتی خوندم. چند دقیقه قبل از شروع اولین امتحان ثلث سومِ پایه‌ی چهارم، منو فرستادن خونه و گفتن سنت کمه و نمی‌تونی امتحان بدی. من متولد آذر بودم و به خاطر اون سه ماه، می‌گفتن سنت کمه. تمام راه گریه کردم و برگشتم. مامانم رفتن اداره و پیگیری کردن تا اجازه دادن تو امتحانا شرکت کنم، ولی بهم کارنامه ندادن :)) خنگ بودم منم، خب امتحان بدی که چی؟ :)) سال بعد دوباره کلاس چهارم رو خوندم. کلاس پنجم دوباره گفتن ما رو ثبت‌نام نمی‌کنن و ما برگشتیم به مدرسه‌ی خودگران. پنجم و اول و دوم راهنمایی رو اونجا خوندم. توی مدرسه‌ی خودگردان رسم بود تابستون هم کلاس برگزار بشه و اونایی که به هر دلیلی عقب موندن، یک پایه رو تو تابستون بخونن. من و خواهر برادرامم با اینکه عقب نبودیم، ولی تابستون هم می‌خوندیم. برای سوم راهنمایی دوباره مدرسه‌ی دولتی ثبت‌نام می‌کرد. اما چون من یک پایه رو توی تابستون خونده بودم، دوباره یک سال افتاده بودم جلو و منو برای سوم قبول نکردن :) دوباره دوم راهنمایی رو خوندم. بعد از این دیگه نرفتم مدرسه‌ی خودگردان و تا آخر توی دولتی خوندم. سوم راهنمایی که بودم برای مدارس نمونه‌دولتی آزمون می‌گرفتن. سر اینکه به من که شاگرد ممتاز کل مدرسه تو کل پایه‌ها بودم، اجازه‌ی شرکت ندادن، بی‌نهایت گریه کردم. برای دبیرستان از آقای خواستم منو به یه مدرسه‌ی بهتر بفرستن، ولی خب شهریه‌ی اونجا چند برابر شهریه‌ی دولتی بود و من تنها محصل خانواده نبودم. پنج تا خواهر و برادر دیگه هم داشتم. همون دبیرستان کوچه بغلی رو رفتم و چقدر من اون مدرسه رو بیشتر از تمام مدارسم دوست داشتم و دارم. نمی‌دونم چرا، ولی خیلی خوب بود. معلم‌هامون هم خیلی خوب بودن. دبیرستان ما پیش‌دانشگاهی نداشت و برای پیش‌دانشگاهی یا همون چهارم، رفتم یه مدرسه‌ی دورتر. تعویض مدرسه چالش بزرگی برام بود و من اون سال تقریبا میشه گفت با هیچ‌کس دوست نشدم :) همون سال، به جای اینکه بشینم برای کنکور بخونم تو مسابقات نهج‌البلاغه شرکت کردم و تا کشوری هم رفتم و هشتم شدم که البته خیلی برای این رتبه‌ی افتضاح غصه خوردم 🤭 عوضش برای کنکور نه درس خوندم، نه حرص خوردم و نه برای رتبه و رشته‌م غصه خوردم. تازه یه برهه‌ای گیر داده بودم که من کنکور نمیدم و دانشگاه هم نمیرم، به‌جاش میرم حوزه :) آقای هم گفت من دوست دارم بری دانشگاه، ولی اگه می‌خوای بری حوزه جلوتو نمی‌گیرم، بعدا میگی شما جلوی پیشرفت منو گرفتین. منم دیدم عه هیشکی مقاومت نمی‌کنه، مثل بچه‌ی آدم از حرفم برگشتم 🤣😂😁

راستش من آدم گذشته نیستم. خیلی کم پیش میاد دلم برای گذشته تنگ بشه و حسرتشو بخورم. یادش بخیر میگم، ولی باز هم زندگی تو حال رو بیشتر دوست دارم. الان هم میگم یاد دوران مدرسه، بخصوص دبیرستان بخیر، ولی نمیگم کاش الان برگردم به اون زمان :)

 

* عم جزء: جزء سی قرآن که با سوره‌ی نبا شروع میشه. اولین آیه‌ی سوره‌ی نبأ هم "عم یتسائلون" هست و به خاطر همین به این قرآن یک جزئی میگن عم جزء.

 

  • نظرات [ ۲ ]

Day 25: pass=123

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

Day 24

 

Day 24: Write about a lesson you've learned

 

من دو تا درس از فضای مجازی گرفتم که البته به درد همین‌جا می‌خوره:

یک اینکه برای وبلاگ‌هایی که مایلم به خوندنشون، اما از برخورد نویسنده‌شون خوشم نمیاد، کامنت نذارم. چون دقیقا با همون شیوه و لحنی جواب میدن که با برداشتم از شخصیتشون مطابقت داره و از کامنت گذاشتن پشیمونم می‌کنن. هی هر بار به خودم یادآوری می‌کنم، ولی باز از یه مطلبی سر ذوق میام یا یه مناسبتی برای نویسنده پیش میاد که میگم زشته واکنش نشون ندم، قرارم با خودم یادم میره و کامنت میذارم و باااز هم متاسفانه ناامیدم می‌کنن معمولا.

 

دو اینکه حتی المقدور تو فضای مجازی، شوخی نکنم یا حداقل شوخی‌های ظریف نکنم. اغلب متوجه منظور آدم نمیشن و ظرافت کلام رو نمی‌گیرن، بعد درازگوش بیار و باقالی بار کن. البته خودم هم ممکنه همین‌طوری باشم و متوجه کنایه‌ها و اشارات نشم و این احتمالا به خاطر اینه که اینجا فقط داریم کلی‌گویی می‌کنیم و حرف‌های راحت‌الحلقوم می‌خونیم و ذهنمون توقع پیچیدگی رو نداره و از بقیه‌ی کلام تمیزش نمیده. خلاصه هر وقت من اومدم یه شوخی بکنم مثل چی پشیمون شدم :)

 

  • نظرات [ ۵ ]

Day 23: نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

 

Day 23: A letter to someone, anyone

 

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

تو مرا نمی‌شناسی. یک مدت پیش مادرت آمده بود اینجا. می‌خواست مطمئن شود وجود نداری. می‌خواست یک اطمینانی بگیرد و برود دوباره با خیال راحت زندگی کند. تو وجود داشتی. حاصل یک سهل‌انگاری بودی، اما حالا قلبت منظم و پر قدرت می‌زد و من دیدم. همان‌جا بود که با تو آشنا شدم. مادرت آشفته شده بود. از یادآوری سختی‌هایی که برای دور کردن خواهر یا برادرت کشیده بود چهره در هم کشید. او هم یک سال پیش قلبش شروع به تپش کرده، اما به دنیا نیامده بود. مادرت نخواسته بود که بیاید. او هم حاصل سهل‌انگاری دیگری بود. البته فکر نکن که والدینت در تمام مسائل همین‌طور سهل‌انگارند. حداقل مادرت را که من دیدم اینطور نبود. اتفاقا در بعضی موارد بسیار هم سخت‌گیر بود. مثلا گفت که گیاه‌خوار است و بر ما خرده می‌گرفت که تخم‌مرغ می‌خوریم! من واقعا شرمگین شدم که تا این حد آدم پستی‌ام که نه تنها تخم‌مرغ، بلکه گوشت هم می‌خورم. وقتی صحبت از وجود زنده‌ی تو شد، مادرت گفت که سقط جنین هم مثل ذبح همان گوسفندانی است که می‌خورید. نمی‌خواهم ناراحتت کنم، دانستن اینکه مادرت ما را بابت ذبح گوسفند شماتت می‌کرد، اما ذبح تو را و فرزند سابقش را حق خود می‌دانست، کافیست برای اینکه خوشحال باشی که اکنون نزد مادرت زندگی نمی‌کنی. به‌هرروی، دکتر نپذیرفت که کمکی بکند و از روی اخلاق پزشکی فقط توصیه کرد که اگر سرخود دست به اقدامی زد، بلافاصله به بیمارستان مراجعه کند تا از خونریزی نمیرد. مادرت هم پاک دیوانه شده بود و این را هم رد کرد. گفت ازدواج سفید هنوز برای مردم جا نیفتاده و ممکن است برایش دردسر شود. آن روز مادرت با تصمیم قاطع مبنی بر خداحافظی با تو رفت و مدت‌زمانی مرا در بهت و حیرت گذاشت. تا دلت بخواهد مادران و دخترانی را دیده‌ام که برای خلاصی از دست فرزندشان پیش ما می‌آیند، ولی مادر تو خیلی خاص بود، شلم‌شوربایی از افکار تزریقی.

نمی‌دانم آنجایی که هستی خواهر/برادرت را پیدا کرده‌ای یا نه و نمی‌دانم باید منتظر چند خواهر و برادر دیگر باشی (با توجه به اینکه خوراک سبزیجات تمام حواس مادرت و احتمالا پدرت را از مسئله‌ی پیشگیری از بارداری و یا پذیرفتن عواقب آن منصرف کرده است)، اما امیدوارم هیچ‌وقت از نیامدن به این دنیا حسرت نخورده باشی. بالاخره زندگی در دنیایی که نتوانی با تخم‌مرغ کیک بپزی و یا برای صبحانه نیمرو بخوری، چه حسرتی می‌تواند داشته باشد؟ :)

 

  • نظرات [ ۷ ]

Day 22

 

Day 22: Write about today

 

امروز از اون روزهایی بود که خونه‌مون منفجر میشه. اول برادرم ساعتای دو بود که گفت افطار میاد اینجا. بعد برادر بعدیم هم قرار شد بیاد. بعد ناگهان خواهرم اینا اومدن. دیدیم بده همه هستن اون یکی خواهرم نباشه، اونم گفتیم بیاد. بچه‌ها که شکر خدا یک لحظه آروم ندارن. خونه هم چندان مرتب نبود. باید یخچال رو تمیز می‌کردم و اجاق گاز رو. آشپزخونه رو جارو می‌زدم. سحری درست می‌کردم (ما عصر سحری رو درست می‌کنیم). افطار رو آماده می‌کردم. و این وسط خودم هم ویرم گرفته بود کیک با مغزی کرمفیل کاکائویی درست کنم :| اینا در حالیه که من شوهرخواهرم یا کلا هر نامحرم دیگه‌ای خونه باشه، اصلا دست و دلم به کار نمیره. کلا حوصله ندارم با حجاب کار کنم :| دیگه مجبوری شروع کردم. اول کیک. بعد سحری. شستن ظرف‌های آشپزی. یخچال. اجاق‌گاز. جارو. افطاری. البته خواهر و زن‌داداش هم دستی رسوندن. سروصدای بچه‌ها هم به قدری زیاد شده که می‌خوام روی دهن همه‌شون چسب بزنم :/ دست و پاهاشونم با طناب یا با همون چسب پهن، ببندم و بندازمشون تو اتاق و درم قفل کنم 😊 اینی که داره این حرفا رو می‌زنه، همونیه که چپ و راست به ننه باباهای اینا توصیه می‌کنه بذارن بچه‌ها راحت باشن و بچگی کنن و بازی کنن و... آقا من غلط کردم، بچه باید مثل ... از بزرگتر بترسه و یه نگاه بهش کنی خودشو خیس کنه و موقع افطار ده دوازده تا آدم بزرگ، ساکت یه گوشه بشینه. اه.

 

ولی الان آرومم. همه رفتن و آرامش برگشته. همه جا رو به دیفالتش برگردوندم. دراز کشیدم. خوابم میاد. ساعت میذارم و امیدوارم بیدار بشم و خواب نمونم. چون اخیرا بلند میشم ساعتو خاموش می‌کنم، دوباره می‌خوابم :)

 

+ بالاخره چند روز عقب‌موندگی جبران شد.

 

  • نظرات [ ۱ ]

Day 21

 

Day 21:Write about LOVE

 

اون‌طور که میگن عشق یک شادی توأم با رنجه. یک حظ توأم با حسرت. من خودم به شخصه فکر می‌کنم این حسرت هیچ‌وقت مرتفع نمیشه از عاشق، حتی بعد از وصال. عاشق همه‌ی تقلاش اینه که معشوق رو به دست بیاره، ولی نمی‌دونه چیزی که واقعا دنبالشه خود معشوق نیست. اون چیز نمی‌دونم چیه، آیا یک چیزی در معشوقه یا یک چیزی که از رهگذر معشوق باید بهش برسه؟ ولی بدون اینکه تابحال عشق رو تجربه کرده باشم، واقعا احساسش می‌کنم، احساس می‌کنم که یک چیزی جز خود معشوق و جز وصاله. یک چیزی مثل هواست. آدمی که می‌خواد هوا رو به دست بیاره، مشتش رو باز و بسته می‌کنه که هوا رو تو مشتش بگیره، ولی باز که می‌کنه هیچی تو دستش نیست. احساس من به عشق این‌طوریه.

 

  • نظرات [ ۱ ]

Day 20

 

Day 20: Your celebrity crush

 

Day 19

 

Day 19: My first love

 

بیاین لاو رو نه عرفانیش کنیم، نه حتی عشق زمینی عمیق و واقعی. یه لاو دم‌دستی و جاری در عرف امروز رو منظور بگیریم. با این حساب هم، چیزی که من می‌خوام بگم لاو نبوده قطعا، یه توجه بیشتر از معمول بوده. اول راهنمایی بودم، از معلم زبانمون خوشم میومد 🤣🤣🤣 (ما مدرسه‌ی خودگردان می‌خوندیم و معلم مرد هم داشتیم.) یه توجه بچگانه و خنگولانه 😂🤣😂 بعد از اون هم چیزی بیشتر از اون نبوده که بخوام فرست‌لاو بهش بگم.

 

  • نظرات [ ۸ ]

عروسی و حواشی

 

عروسی برگزار شد. نمی‌دونم صاحب سالن چیکار کرده بود، ولی تو سالن برگزار شد. خدا رو شکر مهمون‌ها هم زیاد نیومده بودن. الان ممکنه بعضی‌هاتون تو دلتون چند تا ناسزا نثارمون کنین. من در مقابل دفاعی ندارم. البته دارم، ولی شاید محکمه‌پسند نباشه.

لذت‌بخش‌ترین قسمت عروسی، عروس‌کشون کوتاهش بود، از تالار تا خونه. من ترک آپاچی برادرم نشسته بودم و سه تا موتور دیگه هم کنارمون بود. برادرم و خانمش، خواهرم و شوهرش و یکی از مهمون‌ها و خانمش. ماشین دیگه‌ای هم جز ماشین عروس نبود. ما چهار تا موتور، جاده رو گرفته بودیم و با سرعت مورچه می‌رفتیم و به ماشین عروس راه نمی‌دادیم 😁 بوق بوق بوبوق بوق هم به راه بود. البته ساعت یازده و نیم شب بود (ببینین چقدر زود مراسمو جمع کردیم وقتی ساعت هفت و نیم هشت هوا تاریک میشه تازه) و جاده‌ی بیرون شهر هم بود. دو بار ماشین عروس از تفرقه‌ی موتوری‌ها استفاده کرد و جلو افتاد و با سرعت تمام فاصله گرفت. اون سه تا موتور دیگه عقب موندن، ولی ما (چقدرم من نقش داشتم 🤣) گرفتیمش. بهمون راه نمی‌داد که. مارپیچ می‌رفت و نمی‌ذاشت رد شیم. خلاصه خیلی خطری بود، ولی ما از پسش براومدیم و گرفتیمش 😂😁 بهم خوش می‌گذشت، اگرچه که من موافق این کار نبودم. البته حق تصمیم‌گیری هم با من نبود :)

دوشنبه که عروسی تموم شد، تازه یه استرس دیگه گرفتم. یکی از همکارام ازم خواسته بود برای چهارشنبه براش کیک تولد درست کنم. منم قصد داشتم سه‌شنبه، روز بعد از عروسی درست کنم. به خاطر همین تمام یکشنبه و نصف دوشنبه داشتم خونه رو می‌سابیدم و مرتب می‌کردم که بعد از عروسی همه چیز مرتب باشه و وقت کافی برای درست کردن کیک داشته باشم. اما حساب یک چیز رو نکرده بودم و اون جناب گوسفند بود 😭 گوسفندی که جلوی عروس و داماد ذبح کرده بودن، منتقل شده بود به یخچال ما و صبح سه‌شنبه مامان و آقای کل آشپزخونه رو تصرف کردن تا به امر تقسیم گوشت بپردازن و بدین‌گونه مقر فرماندهی بنده رو از چنگم درآوردن! به ناچار بساطمو بردم تو هال و اونجا محمدحسین حسابی حساب من و لوازممو رسید. به هر دشواری بود کیک رو پختم و گذاشتم یخچال که خنک بشه و شب هم خامه‌کشی کردم. ساعتای یک بود که خوابیدم و برای سحر که بلند شدم دیدم مامان سفره رو انداختن 😃 دیگه با چشم بسته غذا می‌خوردم و می‌گفتم برقا رو خاموش کنین که من خوابم نپره 😁 امروز صبح هم کیک رو تزئین کردم و نهایتا شد این، کلیک.

خدا رو شکر که تموم شد. هم عروسی، هم اولین سفارش کیک :) همکارم این کیک رو سفارش داده بود، ولی خب من به عنوان کادوی تولد بهش دادم :)

 

+ این پست رو دیروز موقع افطار، سر کار نوشتم و نشد منتشر کنم. اولین افطار امسالم رو هم در تنهایی و غربت، بدون یک دونه خرما یا یک لقمه نون گذروندم :( :)))

 

 

اون شیلده رو صورتم. خیلی وقت بود که نمی‌زدم. الان بابت این عروسی که گذروندم زدم. فاصله‌مم تا حد امکان با مراجع‌ها حفظ کردم. تو اتاق دکتر هم نرفتم کلا. در و پنجره‌ی اتاقمم باز گذاشتم. دکتر گفت علائم معمولا ظرف پنج روز ظاهر میشن و تا شنبه هم که دوباره برم سر کار پنج روز میشه.

 

  • نظرات [ ۵ ]

Day 18

 

Day 18: Thirty facts about myself

 

۱. نیازم به خواب زیاده

۲. اشیای گم‌شده‌ی خونه رو به سرعت پیدا می‌کنم.

۳. عاشق رنگ زردم، بعدش قرمز. بعد از این دو تا، بقیه‌ی رنگ‌ها با هم فرقی ندارن.

۴. صبحانه نیمرو یا خامه‌ی شکلاتی دوست دارم. بیشتر هم خامه‌ی معمولی که تو خونه داریم رو خودم شکلاتی می‌کنم.

۵. از قهوه بدم میاد، از نسکافه خوشم نمیاد، کاپوچینو رو دوست دارم. به چای هم تمایلی ندارم.

۶. محکم و کامل و مستقیم دست میدم. تمام دست طرف مقابل باید تو دستم باشه، وگرنه احساس نارضایتی می‌کنم. مستقیم یعنی دست رو ساعت‌گرد یا پادساعت‌گرد نمی‌چرخونم، یعنی دستم رو رو یا زیر دست طرف مقابل نمی‌برم.

۷. به آدما زل نمی‌زنم. ارتباط چشمی هم زیاد نمی‌گیرم.

۸. تنوع‌طلبم.

۹. از کاور کردن لوازم متنفرم و به نظرم ما بیشتر از مهمون، لایق استفاده از لوازم نوی خونه و دیدنشون هستیم.

۱۰. ژانر مورد علاقه‌م توی فیلم، درام، اجتماعی و علمی_تخیلیه.

۱۱. بدخط نیستم، خودم فکر می‌کنم خوش‌خطم. ولی تا حالا هر دفعه دست‌نوشته گذاشتم اینجا و بعدا خودم دیدم، اقرار کردم که خوش‌خط هم نیستم :(

۱۲. دارو نمی‌خورم. البته اینکه مریض نمیشم هم تو این مورد بی‌تاثیر نیست :))) وگرنه اتفاقا خیلی هم اندکْ‌‌آزار و ناله و فغان‌کننده هستم 😁 البته اینم اغراق بود، ولی یه دردی تو بدنم باشه نمی‌تونم پیش خودم نگه دارم و حتما اعلام می‌کنم الا یا اهل العالم، من سرم/دستم/پام/... درد می‌کنه.

۱۳. بارون و برف رو دوست دارم، ولی نه از اون دوست داشتن‌های شاعرانه و عاشقانه و اینا. دوست دارم چون اینا چیزهایی‌ان که تو وضع جاری، تغییر ایجاد می‌کنن. چون با ایجاد تنوع تو زندگی باعث نشاط میشن. ولی از چند تا لباس روی هم پوشیدن و از گلی شدن چادر و پاچه‌ی شلوار هم متنفرم.

 

واقعا دیگه چیزی به ذهنم نمی‌رسه. اینا رم طی چند روز نوشتم. نمی‌دونم پر نشدن ۳۰ تا، از روی تواضع و خیلی به خود نپرداختنه یا از روی ناآگاهی به خویشتن. خلاصه معلوم نیست خوبه این یا بد :)) ولی پست همین‌جا به پایان می‌رسد.

 

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan