مونولوگ

‌‌

Day 17

 

Day 17: Ways to win my heart

 

آدم باادبِ منطقیِ باهوشِ بامزه‌ی متواضعِ حالا یه‌کمم خوش بر و رو (چطوری اینو سرهم بنویسم؟ خوش‌برورو؟)، خودش راه تصاحب قلبمو پیدا می‌کنه :دی

 

  • نظرات [ ۳ ]

جایزه مزه داره :)

 

یادم نیست دقیقا کی بود، تو مسابقه‌ی خطبه‌ی فدکیه‌ی نشر صاد شرکت کرده بودم. چند روز پیش تماس گرفتن و گفتن صد و پنجاه هزار تومن اعتبار خرید کتاب تو اپلیکیشن طاقچه برنده شدم. کدش امروز به دستم رسید. اتفاقا تازه اشتراک طاقچه بی‌نهایتم تموم شده و یه کتابی هم که تو بی‌نهایت نیست رو لازم داشتم بخرم. خیلی به موقع بود و خوشحالم کرد :)

شماها هیچ‌کدوم شرکت کرده بودین؟ برنده شدین؟

 

  • نظرات [ ۴ ]

Day 16

 

دو روز عقب بودم، امروز همه‌شو نوشتم.

 

Day 16: Someone I miss

 

واقعا دلم برای هیچ‌کس تنگ نیست. فکر کنم آخر این سی روز، یه هیولا از خودم به نمایش گذاشتم :)))

 

  • نظرات [ ۷ ]

Day 15

 

Day 15: If you could run away, where would you go?

 

نمی‌خوام فرار کنم. بنابراین اگه بتونم فرار کنم، هیچ‌جا نمیرم :)

و اینکه بخوام جای دیگه زندگی کنم یا تو سفر زندگی کنم، اسمش فرار نیست.

 

  • نظرات [ ۰ ]

Day 14

 

Day 14: Describe your style

 

استایل زندگیم؟ استایل لباس پوشیدنم؟

لباس و کیف و کفش و کلا ظاهری، ساده‌پوشم. تک‌رنگ رو به چند رنگ ترجیح میدم معمولا (معمولا). لباس‌های صاف و بی‌مدل و بی زرق‌وبرق رو به مدل‌دار و پر زرق‌وبرق ترجیح میدم معمولا. اهل ست کردن بند کفش با دکمه‌ی مانتو نیستم، ولی سعی می‌کنم رنگین‌کمان هم نشم و ده تا رنگ رو با هم نپوشم 😁 کفش لژدار (و خیلی به ندرت پاشنه‌دار)، راحتی، طبی، اسپرت، صندل و بوت می‌پوشم، ولی تو خریدش اولین نکته‌ای که توجه می‌کنم راحتی کفشه. سال‌ها کیف سایز کوچیک یا متوسط با بند بلند می‌خریدم که ضربدری بندازم رو شونه که لازم نباشه با دست بگیرم یا از شونه‌م بیفته. ولی الان که اینطوری کیف میندازم شونه‌م درد می‌گیره و اجبارا کیف دستی برمی‌دارم. جوراب ضخیم اسپرت می‌پوشم. عینک آفتابی تقریبا هیچ‌وقت نمی‌زنم. زیورآلاتی که دیده بشه، نهایتا یه ساعت و یه انگشتر عقیق یا یاقوت می‌پوشم. روی همه‌ی اینام یه چادر می‌پوشم که هیچ‌کدوم دیده نمیشه 😁😆

مقدار خرجم دقیقا به اندازه‌ی دخلمه. زیاد بیاد زیاد خرج می‌کنم، کم بیاد کم خرج می‌کنم و تو هر دو حالت مشکلی ندارم. پس‌انداز هم گرچه دوست دارم داشته باشم، ولی تا به این لحظه موفق نشدم از پس خودم بربیام. اصلا ورزش دوست ندارم و ازش بدم هم میاد. ولی دیشب که برای رسیدن به اتوبوس دویدم (بله، دویدن برای اتوبوس هم جزء استایل منه 🤣) فهمیدم خیلی، یعنی واقعا خیلی بدنم افت کرده. آمادگی جسمانیم صفر شده و باید اجبارا به ورزش فکر کنم. اهل گشت‌وگذار و رفیق‌بازی و بیرون رفتن هم نیستم. کافه و رستوران و سینما و این قرتی‌بازی‌ها خیلی کمرنگه تو زندگیم. توی هر شبکه‌ی اجتماعی جدیدی که اومده عضو شدم و توش چرخیدم، فیسبوک، توئیتر، یوتیوب، وایبر، لاین، سروش، ایتا، بله، نخیر و اون چند میلیون تای دیگه‌ای که الان اسماشونم یادم نیست. ولی این جاها فقط تماشاگر بودم و محتوایی تولید یا بازپخش نکردم. چند ساله اکانت‌های اینستاگرامم رو (که اونجا هم تماشاگر بودم) حذف کردم و اصلا سر نمی‌زنم. فعلا بیشتر از هر جایی تو وبلاگ فعالم و از تلگرام و واتساپ هم به عنوان پیام‌رسان استفاده می‌کنم. جیمیل و یاهو هم که اینجا استفاده نمیشه، نمی‌دونم چرا بعضی وقت‌ها چکشون می‌کنم. خرید اینترنتی از فروشگاه‌های معتبر رو می‌پسندم، ولی به هیچ عنوان از خرید اینستاگرامی و تلگرامی خوشم نمیاد. به نظرم تصاویرشون همه ژورنالیه و با چیزی که می‌فرستن زمین تا آسمون متفاوته (تجربه‌م بر اساس خرید خواهرم از اینستاست). نمیشه گفت مینیمالیستم، ولی رگه‌هایی از مینیمالیستی دارم و تمایل هم دارم بهش، ولی تنوع‌طلبی زیادم، با مینیمالیستی مبارزه می‌کنه و فعلا کفه به سمت همون تنوع‌طلبیه. فقط نمی‌دونم چرا با وجود تنوع‌طلبی، میل عجیبی به داشتن روتین دارم. دوست دارم انواع روتین‌ها رو برای خودم ایجاد کنم و بعد از مدتی به شدت مایلم روتین‌هام رو بشکنم.

 

نمی‌دونم چقدر از اینا جزء استایل محسوب میشه. جلوی خودمو نگرفتم و به هر چی فکر کردم نوشتم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

التماس عروسی

 

مثل وقتی کرونا تازه اومده بود و ما فکر نمی‌کردیم علاوه بر نوروز، تابستون هم درگیرش باشیم، موقع عقد مهندس گرچه احتمالشو می‌دادیم، ولی امیدوار بودیم تا عروسی بساط کرونا جمع شده باشه. یکی از شروط ما هم این بود که اگه تا عروسی کرونا تموم نشده بود، مهمونی کوچیک و توی خونه بگیریم. کرونا تموم نشده، ولی تالارهای شهر باز بودن و ما هم برای هفته‌ی بعد رزرو کردیم. گفته بودن که باید سالن دو برابر تعداد مهمان‌ها ظرفیت داشته باشه. ماسک و الکل هم بیارین. سالن هزار نفری پیدا کردیم و ماسک و الکل هم خریدیم. آرایشگاه، مداح، لباس عروس رزرو کردیم و حتی بعضی‌هاش رو به جای بیعانه، هزینه‌ی کامل پرداخت کردیم. کارت سفارش دادیم و نوشتیم و فقط مونده پخش کردنش. خونه گرفتیم و جهیزیه هم که به عهده‌ی ما بود، کامل کردیم و دیروز چیدیم. حالا میگن از شنبه تالارها باید بسته بشن. کل عید همه چی رو آزاد می‌کنن، مهمونی‌ها و مسافرت‌ها که تموم شد، ناگهان رنگ رو به قرمز تغییر میدن و حکومت‌نظامی برقرار می‌کنن. حالا خانواده‌ی عروس هم هیچ‌جوره کوتاه نمیاد که مراسم کوچیک و توی خونه بگیریم. روابط فی‌مابین خانواده‌ها هم طوریه که می‌ترسیم یه مقدار عروسی عقب بیفته، کار به جاهای باریک برسه. بین زمین و آسمون معلقیم. همه بدخلق، همه خسته از این همه دوندگی، همه عاصی‌شده از بعضی رفتارها و حرف‌ها، همه‌ی اعصاب‌ها به شدت تحریک‌پذیر و کلا همه به مویی بندن که بحث و مرافعه شکل بگیره. آقای به شدت حواس‌پرت شدن. سوئیچ گم می‌کنن، کارت عابربانک رو اینور اونور جا میذارن، چند روز پیش چند میلیون تومن پول گم کردن. این چیزها از آقای خیلی خیلی بعیده. بعدا گفتن که پیدا شده و زیر صندلی ماشین افتاده بوده، ولی فهمیدیم به خاطر مامان دروغ گفتن و پیدا نشده. مامان هنوز هم نمی‌دونن، با این‌حال انقدر ماجرا اینجا زیاده که دیروز حالشون بد شد و بردیمشون دکتر. این چهارمین فرزند خانواده است که ازدواج می‌کنه. هنوز چهار ماه هم نشده عقد کرده. ولی اون سه تا ازدواج دیگه که هر کدوم حداقل یک سال طول کشیدن، روی همدیگه، به اندازه‌ی این چهار ماه ماجرا نداشتن. دعای شب و روزمون شده تموم شدن ماجراها و برگزاری عروسی. امروز توی حرم، داشتم فکر می‌کردم این مدت هر مناسبتی بوده، من برای خوشبختی و عاقبت‌بخیری و رفتن این دو تا سر خونه زندگیشون دعا کردم فقط. یعنی نه اینکه این دعا رو هم کرده باشم، بلکه فقط همین دعا رو کردم. امروز گفتم بهتره من دعا نکنم دیگه، شاید فرجی شد.

 

  • نظرات [ ۱۳ ]

Day 13

 

Day 13: Favorite book

 

لطفا هیچ‌وقت منو تو فشار نذارین که از بین چند تا گزینه یکیو انتخاب کنم. ای بابا! درخت انجیر معابد بوده، وقتی نیچه گریست بوده، رساله‌ی عملیه بوده، دیوان حافظ بوده و هست، جانستان کابلستان بوده و... یه کتابی هم که الان یادم اومدچ و اسمش یادم نیست (من با اسامی مشکل جدی دارم، خیلی اوقات اسم شماها یا اعضای خانواده‌مم یادم میره 😁) و فک کنم بچه بودم، راهنمایی یا اوایل دبیرستان که خوندمش. موضوع بکری داشت، سفر به آینده :))) بله، فیلم و کتاب تو موضوع سفر در زمان خیلی زیاده، ولی این یکی مسافراش تو عصر امام زمان پیاده شدن. بعد اومده بود دنیای اون موقع رو توصیف کرده بود و چقدر من از توصیف اون دوران خوشم اومد. یک دادگاهی برگزار شد تو کتاب و نحوه‌ی قضاوت و حکم دادن و این‌هام برام جالب بود. اصلا دقیق یادم نیست، شایدم تخیل وارد این خاطره شده باشه، ولی تا جایی که یادمه یه افعال ماورایی انجام می‌شد و تو اون سن تصور اون دنیا برای من راحت و طبیعی بود. الان از اون تصور لذت می‌برم، چون زندگی با قدرت‌های ماورایی، بخصوص وقتی بخوای عدالت رو اجرا کنی، خیلی بهتر و راحت‌تره، ولی الان منطقم میگه قرار نیست امام زمان بیاد و دنیا کن‌فیکون بشه و مردم پرواز کنن و جادو بلد باشن و اینا. به نظرم رمان نوجوان بود و برای اون سن من هم خیلی جالب بود. کاش اسم کتاب و نویسنده‌ش یادم بود که دوباره می‌خوندمش.

 

  • نظرات [ ۲ ]

Day 12

 

Day 12: Favorite tv series

 

نمی‌دونم شرلوک هولمز هم حسابه یا نه.

سریال ارمغان تاریکی به همراه تیتراژش.

سریال پرستاران.

  • نظرات [ ۱ ]

Day 11

 

Day 11: Talk about your siblings

 

دو تا خواهر بزرگتر از خودم دارم، سه تا برادر کوچیکتر از خودم. عسل مامان امیرعلی و فاطمه‌ساداته، هدهد مامان محمدحسین. کاراکتر ریحانه هم که کمتر باهاش آشنایید، دختر برادرمه. مهندس هم که شب بعد از شب یلدا عقد کرده بود، هفته‌ی بعد عروسیشه ^_^ حجت هم همون داداشمه که می‌خوام مخشو بزنم و برای عروس‌کشون ترک آپاچیش بشینم 😁 تو بچگی هم‌بازی برادرام بودم، چون سنمون به هم نزدیک‌تر بود. ولی الان با خواهرام خیلی صمیمی‌ام. فکر کنم همین‌قدر کافی باشه :)

 

  • نظرات [ ۱ ]

Day 10

 

Day 10: Your best friend

 

آدم مجبور میشه اعتراف کنه تو عمرش کسی در حد صفت best friend نداشته و الان هم نداره و معناشم نمی‌دونه و حسرتشم نداره و فکر هم نمی‌کنه دلش بخواد در آینده داشته باشه.

البته close friend داشتم یه چند تایی و الان هم دو تا دارم و دلیل اینکه این‌ها رو دوست صمیمی در نظر می‌گیرم، اینه که حدود یک و نیم یا دو سال از آخرین دیدارمون می‌گذره، ولی اگه همین الان همدیگه رو ببینیم، با هم راحت و صمیمی خواهیم بود :)

 

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan