مونولوگ

‌‌

حتی به خاطر چیپسم کوتاه نیومد :)))

 

امروز یه دختری تو اتوبوس با مامانش دعوا می‌کرد. یعنی مامانش باهاش دعوا می‌کرد. دختره حدودا بیست ساله یا کمی کمتر بود. فقط یک جمله گفت که تا اینجا اومدیم بریم زیارت هم بکنیم. بعدم رفت جلوی در اتوبوس ایستاد که به محض نگه داشتن بپره پایین. مامانش ولی یک منبر مفصل تو اتوبوس رفت، یک منبر هم بعد از پیاده شدن تا توی حرم: "اگه بری من به اون مغازه‌ای که موبایلتو دادی پول نمیدم. ببینم چطور می‌خوای جواب پیرمرده رو بدی. حالا از کجا می‌خوای صدوپنجاه تومن بیاری تا فردا؟ الان دم اذانه، شلوغه، تا بریم برگردیم دیر میشه. بیا بخریم زود برگردیم (ظاهرا یه چیزی می‌خواستن از نزدیک حرم بخرن). حالا که اینجوره دیگه تخمه نمی‌خرم، چیپسم نمی‌خرم، همونایی که گرفتین بسه. اصلا من می‌دونم تو داری لج می‌کنی که منو بکشونی تو اون شلوغی. برو زیارت ببینم زیارتت قبول میشه؟ ......" اتوبوس که نگه داشت، دختر چادرشو از تو کیفش درآورد و سرش کرد و تندتند راه افتاد سمت درب ورودی حرم و مادر هم چادرشو محکم‌تر دورش پیچید و تندتند دنبال دخترش رفت و به روضه‌ش هم ادامه داد. منم چون نماز نخونده بودم و بیست دقیقه به قضا شدنش مونده بود، تندتر از اونا می‌دویدم :)) نگران دختره بودم که جوراب پاش نبود و صندل پوشیده بود و ممکن بود به خاطر همین یا معطلش کنن یا کلا راهش ندن تو حرم. من زودتر از بازرسی رد شدم و روی اولین فرش ایستادم به نماز. دیدمشون که از جلوم رد شدن و با سرعت دارن می‌دون به سمت صحن قدس :)

 

  • نظرات [ ۷ ]

افکار در دست باد

 

دچار یاس فلسفی بعد از مصاحبه شدم. الان دلم می‌خواد وسط مترو بشینم گریه کنم. اگه تماس بگیرن و بگن بیا نگران میشم، اگه تماس نگیرن و نگن بیا ناراحت میشم. اگه برم خیلی کارم فشرده و سخت میشه، اگه نرم شانس خوبی رو از دست دادم. اگه برم و از پسش برنیام؟ اگه برم و محیطش خوب نباشه؟ اگه برم و خراب‌کاری کنم؟ اگه برم و شرایط کار اولم عوض بشه؟ و از همه بدتر اگه نرم؟ برای اون دو روزیه که گفتم نمی‌تونم بیام؟ برای اون مکثیه که بعد از جمله‌ی "من ایرانی نیستم" کرد؟ برای اون نگاه مملو از تعجب و بهتیه که در لحظه‌ی اول با دیدن ظاهرم داشت؟ برای اینه که مسیرم خیلی دوره؟

 

+ افکارم رو به باد می‌سپرم، خودم رو به خدا

 

  • نظرات [ ۷ ]

کار جدید؟

 

یه تصمیم کاری جدید گرفتم. یعنی قراره فردا بگیرم. امیدوارم خوب باشه. امیدوارم پشیمون نشم. خدایا به امید خودت.

امشب ماشین برداشتم برای رفتن سر کار. اول رفتم حرم و بعد رفتم سر کار. باز هم پارکینگ پر و جای پارک منتهی الیه سمت راست کره‌ی زمین :| برگشتنی، تو خیابون امام رضا، یه دختر خانم عرب‌زبان که یه گوشه ایستاده بود، آروم اومد سمتم، یه‌جوری انگار گزینشی بود و بعد از تحقیق و تفحص منو انتخاب کرده، گوشیشو نشون داد و گفت اینترنت. گفتم عجله دارم! ناامیدانه نگاهم کرد. یه‌کم نگران شدم نکنه یه کلکه و مثلا می‌خواد به نت من متصل بشه و مثلا رمز کارت بانکی یا چیزایی مثل اینو هک کنه. ولی خب دلم سوخت براش. وصلش کردم به خودم. دیدم به Mom زنگ زد. شروع کرد حرف زدن و گریه کردن. آخی. معلوم نیست چی شده بود. نه صداش واضح بود تو اون همهمه، نه لهجه‌ش. بعد از چند دقیقه هم شکرا گفت و من رفتم پی کارم. ولی چقددددر از نگاه بعضی مردا بدم اومد. تو همون چند دقیقه که کنارش ایستاده بودم چند تا مرد رد شدن و از دور جوری نگاه می‌کردن و لبخند می‌زدن بهش که من همه‌ش فک می‌کردم یه کس‌وکاریشه، اومده. بعد می‌دیدم رد شدن رفتن. واقعا انقدر دخترعرب‌ندیده‌این؟ :/ یادمه تو عراق بعضی از مردای عراقی خیلی به ما نگاه می‌کردن، یعنی عجیبا! بعد انقدر مرد عرب از چشمم افتاده بود، همیشه فکر می‌کردم چقدر عربا هیزن! خیلی عذر می‌خوام از تمام عرب‌های حاضر و غایب. حالا میگم احتمالا اونام خانم‌های غیرعرب براشون عجیب بوده و نگاه می‌کردن. البته همچنان توجیه خوبی نیست، ولی دیگه فکر نمی‌کنم مختص عرب‌هاست این خصلت، مال همه‌ی مرداست انگار 😄

امشب تا برسم خونه، مامان و آقای نصف گوشت تنشون آب شد :))) من که اومدم مامان داشتن با تسبیح ذکر می‌گفتن. فکر می‌کردن من حتما تصادف کردم :))) بعدم گفتن دیگه لازم نکرده ماشین ببری.

 

  • نظرات [ ۶ ]

روز و شبِ خوش

 

صبح شش و نیم ماشین آقای رو برداشتم که برم حرم. ولی از هر طرف که رفتم، جز ترافیکم نیفزود! اول قصد داشتم برم پارکینگ خود حرم که با یه پله برقی برسم بالا. ولی طبرسی و شیرازی و خیابون امام رضا رو امتحان کردم و ورودی پارکینگ‌ها به علت تکمیل ظرفیت بسته بود. تصمیم گرفتم همینجوری حاشیه‌ی خیابون پارک کنم. رفتم سمت نواب. حالا هرچی میرم زده حمل با جرثقیل :| یک جایی ته دنیا مجبور شدم پارک کنم و پیاده راه افتادم سمت حرم و هی به ارواح پرفتوح اتوبوس و BRT رحمت فرستادم. آخرم دیدم خیلی دیر شده، از دور سلام دادم و یه امین‌الله هول‌هولکی خوندم و به دو برگشتم که آقای می‌خوان برن سر کار دیرشون نشه. خونه یه‌کم کیک از دیروز مونده بود با چای خوردم، یه‌کم چیپس درست کردم و با خودم بردم سر کار. تو مطب هم امروز آجان و آجان‌کشی بود. همراه یکی از مریضا سر دکتر هوار شده بود و فلان. تا چهار مطب بودم. صبحم منشی گفته بود واسه امشب بلیط تئاتر داریم. دونفرمون نمیان، تو نمیای؟ منم به حچت پیام دادم گفت میری؟ گفت بریم. تو سایت چک کردم بلیطش هفتادوپنج تومن بود! به‌جاش مثلا می‌تونستیم سه الی پنج بار بریم سینما، اونم هویزه فیلم ببینیم :))) حالا واسه یه بار که آدم تئاترندیده از دنیا نره اشکال نداره. ولی در کل از این تئاتر خوشم نیومد. فضای تئاتر اشکالی نداره و خوبم هست، ولی اینکه طنزش فقط تیکه‌های جنسی باشه، نه حتی کوچکترین اشاره‌ی اینطوری هم داشته باشه، بسیار مشمئزکننده است برام. حالا تازه چی؟ برداشتم داداشمم بردم :)))

امروز درواقع میشه گفت غذا نخوردم من! صبحانه که خب کیک و چای که صبحانه نیست. عصر ساعت چهار و نیم، یه چند تا دونه چیپس خالی هم که نهار نیست. شبم از تو راه معجون گرفتیم آوردیم خونه همه خوردیم، اونم که شام نیست دیگه. عملا من از دیشب غذا نخوردم 😭😁😂🤣

بعدم تا ساعت یازده و نیم با مامان و آقای و حجت نشستیم حرف زدیم و چای خوردیم و خاطره تعریف کردیم و عکس دیدیم و :) حالا سروقت خوابیدن باشه از فردا :))

 

  • نظرات [ ۳ ]

طبیعت

 

هر وقت حرف طبیعت میشه همه میگن به‌به و آی طبیعت چقدر خوبه و ما عاشق طبیعتیم و فلان و بهمان. ولی دقت دارید که طبیعت فقط گل و درخت و رود و صخره نیست؟ هورمون‌های ما هم بخشی از طبیعتن و متاسفانه همیشه دوست‌داشتنی نیستن. شما تمام هورمون‌ها و به تبعش آثار و عواقبشونو دوست دارین؟ :) مثلا من از وقت‌هایی که بسیار عصبی هستم و علتش رو می‌دونم و کار زیادی از دستم برنمیاد بیزارم. این وقت‌ها یا منجر به بحث و مشاجره میشه یا به اینکه به شدت باید خودمو کنترل کنم و از درون تحت فشار قرار می‌گیرم. مثلا اینطوریه که یکی از در میاد تو و من صرفا از اینکه ایشون اومده تو ناراحت میشم و می‌خوام برم سرشو بکنم بذارم رو سینه‌ش 😁 و معلومه که نمی‌تونم اعتراض کنم که چرا اومدی تو، پس این ناراحتی گوشه‌ی ذهن ناخودآگاهم می‌مونه و مثلا وقتی از کنارم رد میشه و گوشه‌ی لباسش به گوشه‌ی لباسم می‌خوره، ناگهان فوران می‌کنم و جنگ جهانی راه میندازم و اصرار به مرز‌بندی خونه و تقسیم اراضی می‌کنم تا دیگه این برخوردها پیش نیاد 🤣 تقصیر اوشون نیست، ولی باور کنید تقصیر ایشون هم نیست. البته اینی که گفتم اغراق‌شده است، ولی بهانه‌گیری و اندک‌آزار شدن (=حساس شدن) از ویژگی‌های بارز این بیماریِ نابیماریست! واقعا به نظرم باید حداقل مثل سرماخوردگی با این پدیده مواجه شد. وقتی ما سرما می‌خوریم، اونی که همراهمونه، پدر و مادر یا خواهر و برادر یا همسر و فرزند بیشتر مراعات آدمو می‌کنن، دمنوش و سوپ برامون درست می‌کنن و اینجور کارها. خب این چند روزم بفهمید دیگه اه! سربه‌سرش نذارین، کلاه به سرش نذارین. اذیتش نکنین. واقعا صرف فهم و درک به آدم کمک می‌کنه. (مثلا یک بار یادمه خواهرم بهم پیام داد عزیزم حالت خوب نیست؟ حس می‌کنم چند روزه کسل و پکری. گفتم نه خوبم و اینطوریه و اینا. بعد از چند ساعت دقت کردم بعد از اون پیام رفتارم عوض شده! این خواهرم ماهه، بسیار مهربون، خوش‌قلب، ایثارگر، دست‌به‌خیر، کمک‌رسان و... چقدر خوبه آدم همچین کسی تو زندگیش داشته باشه.) راستی یادم اومد یه آیه‌ای تو قرآن هست در این مورد، میگه این مدت، خانم تو اذیته، حالش خوب نیست. الان که دوباره آیه رو خوندم، می‌بینم دو تا فعل امر در این مورد خطاب به مردان هست، نمی‌دونم لازمه بگم ببخشید که این مساله رو باز می‌کنم یا نه، ولی دومیش اون دستور مشهور ممنوعیت روابط زناشوییه، اولیش اینه که از زنان کناره‌گیری کنید! ندیدم جایی بگن منظور این دو تا با هم فرق داره. ولی من میگم شاید واقعا منظور اولی اینه که بابا سربه‌سر زن بیچاره نذارین این مدت. انقد به پروپاش نپیچین. وگرنه چرا باید دو تا فعل مختلف استفاده بشه؟ چندین ساله که این حرف‌ها زده میشه و کم‌کم گوش‌ها به شنیدنش عادت می‌کنه. امید است کم‌کم رفتارها هم اصلاح بشه و انقد ما رو اذیت نکنیییییین :)))

 

به نظرم جدا شین، همه راحت شن :)

 

آقا جان من نمی‌خوام بشنوم شوهراتون چه غلطایی کردن و چه غلطایی می‌کنن. نمی‌خوام بفهمم چه اخلاقای غیرقابل‌تحملی دارن. نمی‌خوام بدونم چقدر تنبلن، چقدر بیشعورن، چقدر وقیحن، چقدر با هم دعوا دارین، چقدر کاراشون بچگانه است، چقدر خسیسن، چقدر کوفتن، چقدر زهرمارن. حالم بد میشه میاین به من میگین شوهرتون فیلم‌های سه نقطه نگاه می‌کنه. حالم بد میشه از خیانت شوهرتون برام تعریف می‌کنین. حتی از حرف اونی که میاد میگه شوهرم خیلی فس‌فس می‌کنه و من همیشه زودتر از اون حاضر میشم هم بدم میاد. والا بلا ما تو خانواده هیچ‌وقت عادت نداشتیم گله و شکایتامونو ببریم بیرون پیش غریبه. خواهرام پنج سال و ده ساله ازدواج کردن، من هنوز ازشون یک کلمه شکایت نشنیدم، الان این حرفای شما برای من زیادیه واقعا. قبلا کم می‌گفتن برنمی‌آشفتم، الان چند روزه از چند نفر دارم می‌شنوم قاطی کردم دیگه. نفر اولی اومد گفت خانم فلانی بیا برات یه چیزی تعریف کنم و دیگه شروع کرد. هی گفتم الان تموم میشه، الان تموم میشه، الان تموم میشه، نشد. چیزی هم بهش نگفتم، چون انگار دلش پر بود و داشت درددل می‌کرد، گفتم منم یه چیزی بگم حالش بدتر میشه. گفتم من که هنوز از نزدیک شوهرشو ندیدم، شایدم پیش نیاد ببینم. دیگه به یک زحمتی اون روز تموم شد. یه روز دیگه دیدمش، باز شروع کرد. دیدم اگه جلوشو نگیرم بازم مثل همون روز میشه. سریع بحثو عوض کردم. بعد از ایشون باز یه نفر دیگه اومد آخ‌وواویلا از تنبلی و فلان و فلان شوهرم! یه‌کم سعی کردم مثلا کارای شوهرشو توجیه کنم دیدم نه بابا، بدتر داره موضع می‌گیره و این‌طوری پیش بره من میرم تو جبهه‌ی شوهرش و این خانم با منم مبارزه می‌کنه 😁 سریع کشیدم کنار و تموم کردم و رفت. بعد بازم تو همون روز یکی دیگه جلو روی من هی از شوهرش بد گفت. با یکی دیگه داشت حرف می‌زد. اینجا خب به شخصه نمی‌تونستم وارد بشم، چون تو جمعشون نبودم، اما از محیط هم نمی‌تونستم خارج بشم. خلاصه به انحاء مختلف اطلاعاتی از آدمایی کسب کردم که نباید و این موضوع اذیتم کرد. هم خود اون اطلاعات اذیتم کرد و هم کاری که اون آدما کردن، یعنی افشای اسرار یا ویژگی‌های ناپسند آدم‌ها. اینجا که ان‌شاءالله از این آدما نیست، ولی خب امیدوارم دیگه هیچ‌جا نباشه از این آدمایی که عیب و اشکال همسرشون رو اینور اونور جار می‌زنن، چه مرد، چه زن، چون مننننننن بدم میاد :))

 

  • نظرات [ ۲ ]

ام‌روزوشب

 

صبح می‌خواستم بعد نماز برم حرم، تنبلیم شد نرفتم. روز جمعه و روزایی که سر کار نمیرم، بیرون رفتن خیلی برام سخته. دلم می‌خواد بمونم خونه. خلاصه خوابیدم و گفتم تو روز میرم که واکسن هم بزنم. صبح ظهر شد و ظهر با مامان و آقای رفتیم جمعه‌بازار. یه قهوه‌جوش واسه خودم گرفتم و هدیه‌ی تولد هدهد رو. یادم بود می‌خواست لگن استیل آشپزخونه بخره. گفتم همینو بخرم که لازم داره. دو تا کاسه/لگن گرفتم. اومدم بهش پیام دادم و عکس قهوه‌جوشمو فرستادم و گفتم واسه تولد تو هم یه چیزی خریدم. گفتم بگم یا بمونه سوپرایز! شی؟ گفت نمی‌دونم. گفتم بیست سوالی. تو سوال سوم حدس زد :)) به عسل هم گفتم یه چیزی بگو دیگه من نرم یه چیز به‌دردنخور بگیرم. کللللی دعوام کرد و گفت حق نداری پولاتو اینجوری خرج کنی. حتی یه جوراب هم حق نداری واسه یک نفر بخری و یک عالمه استیکر عصبانی و اینا. منم هی تکرار می‌کردم بگو وگرنه پولام حیف میشه، یه چیز به‌دردنخور می‌خرم. نگفت دیگه. گفت حضوری خدمتت می‌رسم. حالا زیاد مونده تا تولدش. هدهد شب یلداست، عسل چهار دی. خودم بیست و شش آذر. حجت سیزده دی. مهندس بیست دی. عروس و دامادها هم یکیشون بیست آذر، یکیشون بیست و شش آذر، یکیشون بیست و شش دیه. اون عروسی هم که دیگه عروس نیست فک کنم پنجم شیشم دی بود. خلاصه آذر و دی رو ما قرق کردیم. فقط بابای ریحانه اردیبهشته. واسه همین کادوی تولد گرفتن یکجا یه‌کم سخت میشه. هدهد که گرفتم. برای زن‌داداشمم می‌دونم تخته وایت‌برد دوست داره. یه دونه از تخته‌های خودم می‌خوام بگیرم. البته اگه مغناطیسیش گرون نبود، واسه اون مغناطیسی می‌گیرم. برای حجت بوم نقاشی یا همچین چیزایی تو ذهنم بود. حجت نقاشی می‌کنه. البته با مداد سیاه. نمی‌دونم اسمش طراحیه یا چی. خودشم کلاس نرفته که بدونه اینایی که می‌کشه دقیقا چیه :) یه مدته میگه لرزش دست پیدا کردم و نمی‌کشه. نمی‌دونم به خاطر شغل سنگینشه یا چیز دیگه. خلاصه خواهرا گفتن بوم نگیر، استفاده نمی‌کنه. خب دیگه، راجع به همه فکر کردم، فقط مونده مهندس و حجت و عسل 😁 دومادهام که هیچی کلا :))

چقدر دور شدم :) عصر هم باز تنبلیم میومد برم بیرون. هرچی می‌گفتم کسی با من نمیومد. آخرش دیگه خودم راه افتادم رفتم حرم و همونجا واکسن دوز دوممم زدم. من به شدت از تزریق می‌ترسم 😁 می‌خواستم بشینم رو صندلی گفتم نمیشه من الان انصراف بدم؟ خیلی جدی گفت چند سالته؟ :))) دختره چند سال از من کوچیک‌تر بودا :)) وای خدا، من واقعا از سوزنی که وارد بدنم میشه می‌ترسم 😭 به هر جون‌کندنی بود نشستم و زد 😭 بعدم چای شیرین چایخانه‌ی حضرت رو خوردم :) اومدم خونه دیدم یک عالمه شیر آوردن. منم شروع کردم واسه صبحانه‌ی فردا شیربرنج پختم :) الان هم سردرد دارم و دستم اندازه‌ی یه تیرآهن سی سنگینه. همین‌جوری نشستم اینجا و منتظرم صبح بشه من برم شیربرنج بخورم :) راستی ما شیربرنج رو نمکی می‌خوریم، شما چی؟ :)

 

+ لطفا توصیه‌های مراقبت و سلامت و داروی فلان و دمنوش بهمان نکنین 😁🤣

 

  • نظرات [ ۱۰ ]

وجوه مثبت

 

امروز یه تابلوی بزرگ تو مسیر جمعه‌بازار دیدم که تو مرکزش یه دختر جوون کشیدن که یه لوله‌ی آزمایشگاهی دستشه و دو تا مرد، یه پسربچه و یه زن دارن تشویقش می‌کنن و اون بالا نوشته "تو قهرمان منی" و پایین هم نوشته "موفقیت، تکرار مجدانه‌ی کارهای ساده است".

+ اینکه اونی که تو تصویر موفقه، اونی که قهرمانه یه زنه

+ اینکه قهرمان‌ها همیشه مرد بودن و موفق‌ها در بهترین شرایط، تو تبلیغات تلویزیونی ترکیبی از زن و مرد تصویر می‌شدن، اما تو این تابلو فقط یک زن بود

+ اینکه این زن قهرمان یه دختربچه نیست، قهرمان یه پسربچه است

+ اینکه این بنرو یه جایی اون بالاها یا یه جای فرهنگی یا نزدیک یه اداره یا یه جایی تو چشم رسانه‌ها نصب نکردن، یه جای شلوغ و پررفت‌وآمد اون پایین‌ها نصب کردن

 

بیاین به اصلاح امیدوار باشیم :)

 

  • نظرات [ ۴ ]

مشتتات

 

بازی مرکب رو دیدم. منو یاد پلتفرم انداخت.

یکی دو ماهه اینستاگرام نصب کردم. هر چند روز یه نوتیف میده که بابا چهار تا از هشت تا پیجی که دنبال می‌کنی استوری گذاشتنا، نمی‌خوای ببینی؟ :)) دیگه گفتم اینجا بگم که چقدر به اینستا بی‌رغبتم که به حول و قوه‌ی الهی مثل همیشه خودمو چش بزنم و از این به بعد صبح تا شب تو اینستا پلاس شم :)

امشب یکیو دیدم ترک موتور برعکس نشسته بود. فک کنم یه بارم باید این شکلیو امتحان کنم 😁

راستی یادم رفت بابت پاسخ ندادن به کامنت‌ها عذرخواهی کنم. عذر می‌خوام بزرگواران.

میگم احیانا کتاب غیرداستانی و کتاب داستانی پیشنهادی ندارین؟ (تقلب 😁)

 

  • نظرات [ ۴ ]

چهله

 

            ساندویچ

روز اول. دوم آبان، ولادت پیامبر و امام جعفر صادق (ع). عکس تکی از حرم نداشتم. فقط دو تا عکس سلفی گرفتم. + ساندویچ :)

 

   

روز دوم. به نیابت از مریم. + کاپوچینوی مغازه‌ی کاهو :)

 

   

روز سوم. تجمع خدام برای نمی‌دونم چه مراسمی، چند ثانیه بعد از ورودم به صحن. + لواشک زهرا :)

 

   

روز چهارم. نیمکت تماشای ملت. + نارنگی :)

 

   

روز پنجم. + حاج بادوم نذری :)

 

   

روز ششم. صحن آزادی. ویوی بسیار زیبا از داخل و حتی بیرون صحن به خود ضریح. + چای حضرت :) هی من می‌خوام شکلات گلاسه بخورم، هی امام رضا نمیذاره :) تعجب کردم دیدم حرم چایخانه داره.

 

   

روز هفتم. صحن کنار بست نواب که نمی‌دونم اسمش چیه. ببسکوییتی که مامان برام خریده بودن + چای حضرت :) چای رو گذاشته بودم رو میز که یه خانمه اومد گفت بگیر سمت صحن که عکست قشنگ بشه. بعدم مهلت نداد، استکان نعلبکی رو برداشت گرفت رو به صحن، گفت بگیر. اینم دست خانومه است :)

 

   

روز هشتم. چتر آف و کوچولوی شیطون :) + شیرانبه‌ی بست شیرازی.

 

   

روز نهم. آینه‌ی دوست‌داشتنی راه‌پله‌ی کتابخانه‌ی آستان قدس. + بامیه عربی بست طبرسی :)

 

   

روز دهم. باغ رضوان و چایخانه‌ی حضرت. + اشترودل رضوی :)

 

   

روز یازدهم. اون نگین سبز پشت این جنگل، گنبد خضراست، وسط صحن جامع یا صحن پیامبراعظم حرم امام رضا :) دیرم شده بود و سریع فقط همین یک عکس رو گرفتم و راه افتادم. به محض گرفتن عکس، بلندگو روشن و صدای آقای خامنه‌ای که داشت خلقیات و ویژگی‌های پیامبر رو می‌گفت پخش شد. آی لاو پیغمبر، آی لاو مدینه :) + پشمک حج عبدالله :)

 

   

روز دوازدهم. حیاط کوچولوی بین صحن آزادی و رواق امام و رواق دارالمرحمه. دنج و زیبا :) + ساندویچ سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌ی خودم‌پز، هنوز داغ و خوشمزه :)

 

   

روز سیزدهم. تقریبا نزدیک در خروجی رسیدم که یادم اومد عکس نگرفتم. برگشتم و اینو گرفتم :) + بازم پشمک :)

 

   

روز چهاردهم. پیرمردی با ریش‌های سپید بسیار بلند. + قبلش تو خونه از این کیکا خورده بودم. نمی‌تونستم چیزی بخورم :)

 

                        

روز پانزدهم. ماشینو برداشتم گفتم تا قبل هشت که آقای بخوان برن سر کار برمی‌گردم. از چهار طرف، شیرازی، امام رضا، طبرسی و نهایتا نواب رفتم و نه پارکینگ خالی پیدا کردم، نه جای پارک نزدیک. این فاصله‌ای هم که توی عکس به صورت زوم‌شده می‌بینین، کلی پیاده‌روی سریع کردم که برسم اینجا و یه سلام و امین‌الله. واقعا دلم گرفت بابت این فاصله‌ای که هرچی خیابونا رو متر کردم کم نشد. چه خبره ساعت هفت صبح اینطوری شلوغه؟ + هیچی هم نخوردم و برگشتم :)

 

   

روز شانزدهم. دیشب قرار بود بریم خونه‌ی هدهد. من که رفتم تئاتر مامان کنسلش کردن و امشب قراره بریم. بعد من مثلا زودتر رفتم که به هدهد کمک کنم 😁 محمدحسینو برداشتم و اومدم حرم. فسقلی سه تا چای حضرت خورد :)) + پفیلای خاله و خواهرزاده :)

 

   

روز هفدهم. دعای توسلی که قرار نبود حرم باشم :) + کیوسک نان رضوی هیچ شکلاتی نداشت! گفتم یه چیز شکلاتی بده حداقل :)

 

   

روز هجدهم. صحن پیامبر اعظم صلی‌الله علیه و آله و سلم :) + تک‌تک :)

 

   

روز نوزدهم. با عسل رفتم. یادم رفت عکس بگیرم، بنابراین یکی از عکسای روز هجدهم رو میذارم. این صحنه دقیقا روبروی صحنه‌ی عکس قبلیه. + نهار هم سلف کتابخانه‌ی حرم بودیم :) ماکارونیش بیشتر پسند شد :)

 

   

روز بیستم. مسجد جامع گوهرشاد. خیلی محیط دلچسبیه. یه‌جور دیگه است انگار. گنبد هم از مسجد گوهرشاد یه‌جور دیگه است انگار :) البته می‌دونم ممکنه تو عکس‌ها گنبد از زاویه‌های مختلف کاملا یکسان به نظر برسه. خیلی کم میام گوهرشاد. امروز بعد از خوندن زیارت‌نامه، نماز زیارت خوندم، سجده‌ی رکعت دوم بودم فهمیدم قبله پشت سرمه و طبق عادت دارم رو به همون سمتی که ضریح هست (و معمولا با قبله هم‌جهته) نماز می‌خونم :))) برگشتم دوباره خوندم :) + از این شکلات‌هام چهار تا تو کیفم داشتم، یادم نبود دوتاشو بذل‌وبخشش کردم.

 

   

روز بیست‌ویکم. امروز برای رسیدن به مصاحبه‌ی کاری عجله داشتم و از همین‌جا زیارت کردم و رفتم. البته بقیه‌ی روزها هم تا ضریح نمیرم، فقط توی صحن میرم. + شکلات نذری :)

 

   

روز بیست‌ودوم. ولادت امام حسن عسکری (ع) :) + کلوچه خرمایی.

 

   

روز بیست‌وسوم. شب رحلت حضرت معصومه (س). با امیرعلی رفتم :) + باقالی دم حرم :)

 

   

روز بیست‌وچهارم. انبار فرشای امام رضا رو پیدا کردم 😁 البته نمی‌دونم همین یه انباره یا چند تاست. از اون پسرای نوجوون که مسئول فرشن اجازه گرفتم و رفتم داخل عکس گرفتم. هزار تا فرش بیشتر بود شاید :) + بعدم بدوبدو داشتم برمی‌گشتم که یکی از خدام محترم دعوتم کرد برم چای صرف کنم ^_^

 

   

روز بیست‌وپنجم. بالاخره یه روزی به همین زودیا در عین سلامت سوار یکی از اینا میشم و فانتزی بچگیامو به وقوع می‌پیوندونم 😁 + اسمارتیز :) جالبه دستتو ببری تو پاکت و حدس بزنی چه رنگی رو برمی‌داری :)

 

   

روز بیست‌وششم. گرگ‌ومیش غروب رسیدم (غروبم گرگ‌ومیش داره یا فقط صبحه؟). در سرررمای طاقت‌فرسا وسط حیاط نماز مغرب‌وعشاء رو فرادی خوندم و رفتم که به یه مصاحبه‌ی دیگه برسم. + این کیک SETLI نظری هم انتخاب اولم تو کیک‌هاست. سرشار از شکلاته :)

 

                        

روز بیست‌وهفتم؛ صبح. دیروز نتونستم برم حرم. تا آخر شب انگار یه کار نکرده مونده بود رو دوشم. امروز صبح با مامان و آقای و حجت و عمو رفتیم. بالاخره یه عکسم از سقاخونه :)

   

روز بیست‌وهفتم؛ عصر. اهالی کربلا تو حرم مراسم داشتن. اسم حضرت رقیه رو بین حرفاشون می‌شنیدم،ولی هرچی تو تقویم نگاه کردم، مناسبت مربوط به حضرت رقیه تو این روزها پیدا نکردم. + آب انار مثلا طبیعی! نمی‌دونم چرا بعدش تهوع گرفتم :(

 

   

روز بیست‌وهشتم. به سختی امروز رسیدم حرم. از این به بعد شاید سخت‌تر هم بشه. عکس گرفتن هم داره سخت‌تر و سخت‌تر میشه. از راه‌های تکراری و صحن‌های تکراری رد میشم همه‌ش و اغلب انقدر عجله‌ای که به اندازه‌ی یک امین‌الله فقط توقف می‌کنم و باعث میشه نتونم درست نگاه کنم. یه جاهایی تو ذهنم هست که برم وقت نمیشه. + این روزا گرم هم شده، می‌تونم نوشیدنی بخورم :) هلو و انبه‌ی مجتبی رو دوست دارم ;)

 

   

روز بیست‌ونهم. سال‌هاست کبوترخانه‌ی حرم جمع شده یا شایدم رفته یه جایی که من نمی‌دونم. کبوترها روی این سکو (سقف؟ سایبان؟) و قرینه‌ی همین اون طرف صحن انقلاب متمرکزن. + ساندویچ استیک سلف حرم با نون و سس اضافه و لیموناد :)

 

   

روز سی‌ام. این روزا واقعا فقط گوشیو می‌گیرم بالا و چیلیک عکس می‌گیرم و میرم. اصلا نمی‌گردم یه جای جدید پیدا کنم :) وقت ندارم هیچ‌وقت. + این موزا رو بردم که با همکارم بخورم، وقت نشد متاسفانه. روزیش نبود :)

 

   

روز سی‌ویکم. صحن قدس. + بامیه :) البته این ظرف پر بود. بقیه‌شو خوردم، آخر از باقیمونده عکس گرفتم. خانمی که کیفمو بازرسی می‌کرد گفت یه دونه از اینا بخور بعد برو تو. گفتم شاید من اون یه دونه رو نشون کرده باشم 😁 چیزی نگفت 🤣

 

   

روز سی‌ودوم. این راهروی کنار چایخانه است :) + کیک پخت روز :)

 

   

روز سی‌وسوم. دیشب عسل خونه‌ی ما بود. موقع نماز صبح بهش گفتم شاید بریم حرم. بعد نماز آقای گفتن خسته‌ن و می‌خوان بخوابن. عسل یواشکی گفت بیا ما دو تا بریم حرم. گفتم باشه 😁 این کبوترا تو صحن گوهرشاد بودن. خیلی وقت بود کبوتر وسط صحن ندیده بودم. + برگشتنی برای صبحونه هم نون سنگک گرفتم.

 

   

روز سی‌وچهارم. فلکه‌ی آب یا به قولی میدان بیت‌المقدس! + رامتین فندقی، موردعلاقه‌ی بنده :)

 

   

روز سی‌وپنجم. یک روز معمولی در حرم :) + خرما. شیش تاشو خوردم بعد یادم اومد عکس بگیرم :)

 

   

روز سی‌وششم. آرامستان بهشت ثامن‌الائمه. + چند تا از رامتینام مونده بود :)

 

   

روز سی‌وهفتم. آبخوری کرونایی! (یعنی پدالی) + آخه نارنگی یا پرتقال چشونه که گرومانتین؟؟؟

 

   

روز سی‌وهشتم. یادمه قبلاها، قالی‌های درسته (دو در یه فک کنم) می‌زدن جلوی ورودی. بلند کردنشون یه‌کم سخت بود. جالبه که قالی رو به عنوان پرده استفاده می‌کنن :)) + شیرموز :)

 

   

روز سی‌ونهم. چون اینجا و پای این کتاب و در حال خوندن این صفحه حس خوبی داشتم، دیگه دنبال جایی نگشتم که عکس بگیرم :) + آب :)

 

                        

روز چهلم. دوازدهم آذر. از صبح زود قصد اومدن داشتم، ولی دم غروب رسیدم. همون وقتی که نقاره می‌زنن. این صحن زیباترین صحن منه. این صحنه از همه زیباتر. چهل تا عکسم از همین صحنه می‌گرفتم خوب بود.

 

نقاره
حجم: 5.18 مگابایت
 

 

چهل روز پیش (درواقع الان که می‌نویسم چهل‌ودو روز پیش) شروع کردم هر روز حرم رفتن رو. شب اول هیچ قصدی از این چهل روز نداشتم. از فرداش این تصمیم رو گرفتم. به خاطر همین شب اول سلفیه و ساندویچمم نیست 😁 راستش رو بگم چهل روز سخت بود برام. اینکه به هر ضرب‌وزوری هست خودمو برسونم حرم سخت بود. بعضی روزها بعد از کار می‌رفتم و انقدر خسته بودم که نرسیده برمی‌گشتم، ولی می‌رفتم. بعضی روزام دوست داشتم ساعت‌ها بشینم ولی وقت نداشتم. چند روزی هم بود که راحت می‌نشستم و ریلکس می‌کردم :) دو بار تو این چهل روز هم رفتم تا خود ضریح، بقیه‌ی روزها اکثرا تو صحن‌ها بودم و بعضا تو رواق‌ها. یک روزش رو تو حرم واکسن زدم. دو روز با خواهرم رفتم. یک روز با خواهرزاده‌م. یک روز با مامان و آقای و عمو و حجت. بقیه‌ی روزها تنها. یک روز برای رفتن با مامان بحث کردم. و یک روز هم برای جلوگیری از بحث نرفتم. خیلی دمغ شدم اون روز، ولی می‌دونستم رفتنم خیلی بدتر از نرفتنمه. چه بسا نرفتنم بهتر از کل چهل روز باشه. فکر نکردم با شکست مواجه شدم و از فرداش باز هم ادامه دادم. خوراکی‌هام جنبه‌ی فان داشتن. یعنی اولش اینطوری بود، بعدش اینم سخت شد. بعضی روزا هیچی دلم نمی‌خواست، خودمو مجبور می‌کردم یه چیزی بخورم. بعضی روزا اصلا وقت نداشتم وایستم چیزی بخرم یا بخورم. و تقریبا همیشه برای عکس گرفتن از خوراکی‌ها مشکل داشتم. خب آدم خجالت می‌کشه از بامیه یا شکلات عکس بگیره. کما اینکه دقیقا موقع عکس گرفتن از بامیه عربی یه آقایی برگشت منو نشون همراهش داد گفت نگا داره از چی عکس می‌گیره :))) عکس گرفتن از خود حرم هم سخت بود. خیلی روزا یادم می‌رفت که باید عکس بگیرم، یه‌کم می‌رفتم بعد برمی‌گشتم دوباره عکس می‌گرفتم. یک روز هم کلا یادم رفت، عکس از دیروزش گذاشتم. و روزهایی هم که یادم نمی‌رفت، نمی‌دونستم بجز گنبد و گل‌دسته از چی میشه عکس گرفت :) یه جاهایی هم تو ذهنم بود که عکس بگیرم،ولی نشد. مثلا از قفسه‌های کتابخونه.فکر می‌کردم حالا که همه چی آزاد شده، شاید کتابخونه هم باز شده باشه. ولی همچنان قسمت گردش کتاب بسته بود و ما از پشت دریچه کتاب درخواست می‌دادیم و بهمون می‌دادن. یا خیلی دوست داشتم از اتاق وسایل گم‌شده یا به عبارتی پیدا شده عکس بگیرم، ولی روم نشد :) حالا یه روز می‌گیرم. و همین‌طور مهمان‌سرا. و همین‌طور سرویس بهداشتی! آخه یکی از سرویس بهداشتی‌ها هست، آینه‌هاشو طوری نصب کردم که آدم می‌تونه خودشو ببینه درحالی‌که داره به یه جای دیگه نگاه می‌کنه. این آینه همیشه برای من جالبه. ولی خب نشد وقتی برم که انقدر خلوت باشه که بتونم عکس بگیرم. از کفشداری هم نشد. از خود ضریح هم نشد. از پیر پالان‌دوز هم. بله بچه‌ها، عکس گرفتن هم یکی از سختیاش بود. هدفمم از عکس گرفتن علاوه بر خاطره‌سازی، اولش این بود که اینجا بذارم و خودمو مجبور کنم ادامه بدم. ولی راستش هیچ روزی اجبار احساس نکردم. البته سخت‌ترین روزها، روزهای تعطیل کاری بود. من به هیچ‌کس راجع به چهل روز حرم رفتن نگفتم. روزهای تعطیل خب بالاخره پدرومادر آدم می‌پرسن کجا میری؟ می‌تونم بگم حرم، ولی میگن مگه دیروز نرفتی؟ (پنج‌شنبه و جمعه) هفته‌ی اول نگن، هفته‌ی دوم و سوم و چهارم و پنجم چی؟ بالاخره از این راز سر درمیارن دیگه. ولی با تلاش و ممارست تونستم موفق بشم و هیچ‌کس هم نفهمه :) درسته سخت بود کمی (حالا انقد میگم سخت سخت، یکی ندونه میگه چیکار کرده!)، ولی تو تمام این چهل روز حتی یک بار هم فکر نکردم ای بابا، ولش کن ادامه ندم. حرکت بسیار آرامش‌بخشی بود. و بیاید در گوشتون بگم، این شغلی که ده روزه دارم میرم، انقدر به حرم نزدیکه که من چسبیده به حرم در نظر می‌گیرمش. توی حرم نیستم و کارمم به حرم ربطی نداره، ولی بازم بین خودمون بمونه، به خاطر انقدر نزدیکی، من بهش به چشم جایزه نگاه می‌کنم و اصلا یکی از دلایلی که با همه‌ی عجیب‌وغریبیش قبول کردم برم، همین بود. حالا هر روز و هر روز، می‌تونم برم حرم. بدون اینکه خودمو بکشم تا بتونم از اون سر شهر خودمو برسونم حرم، بی‌دردسر و کار اضافه هر روز می‌تونم برم حرم. اصلا این شبیه معجزه نیست؟ خب باشه نیست، ولی من میگم شاید جایزه باشه دیگه؟ :) حالا اینا هیچی، من آخرش خودمم به خودم جایزه دادم :) یعنی بیشتر با این نیت که یه چیزی داشته باشم یادگاری از اینکه من یه زمانی همچین حرکتی زدم. به عکس نوستالژیک، از اینایی که ملت جلوی عکس حرم عکس می‌گیرن فکر کردم. به مثلا روسری، تسبیح شاه‌مقصود، انگشتر، یه چیزی مثل خودکار یا جاکلیدی که دور حرم حکاکی می‌کنن و از این چیزا. در نهایت یه پلاک‌زنجیر نقره گرفتم با سنگ فیروزه‌ی نیشابور :) خواستم عکس جایزه‌ی آخرمم بذارم، ولی دیدم به کسی مربوط نیست من چی تو گردنمه! حالا اینکه چل روز چی خوردم مربوط بودا، فقط همین یکی مربوط نیست :))) تازه نمی‌دونم چطور، من اصلا فیروزه دوست نداشتم، اما وقتی رفتم پشت ویترین فقط فیروزه‌ها رو می‌دیدم. اصلا عقیق شرف‌الشمس و یاقوت و عقیق سرخ و دُر (که به ترتیب سنگ‌های موردعلاقه‌م هستن) به چشمم نمی‌اومدن. الان هم این پلاک فیروزه رو بیشتر از اون انگشترها و دستبندی که سنگ‌های دیگه دارن دوست دارم. درواقع خیلی دوستش دارم. امیدوارم گمش نکنم :) امیدوارم کلا این چهل روز رو گم نکنم. ممنونم عمویی 😁😊💚❤💚

 

Designed By Erfan Powered by Bayan