مونولوگ

‌‌

بارون میاد شرشر

 

دیروز صبح مامان گفتن منم تا یه جایی باهات میام، من میرم حرم، تو برو سر کارت. از خونه اومدیم بیرون، میگن تو نمی‌ترسی تو این تاریکی میای بیرون هر روز؟ میگم یه چیزی نشون بدین که ترسناک باشه. میگن الان آدما از هر چیزی ترسناک‌ترن. میگم خب یه آدم نشون بدین ازش بترسم. یه نفر هم حتی نیست تو خیابون :))

 

این امروزه. تاریک‌تر و خلوت‌تر از دیروزه، ولی دوربین خودش حالت شب گرفته، روشن دیده میشه :) بارون میاد، چتر هم برداشتم. ما از اوناش نیستیم که با بارون حس بگیریم و دلمون بخواد بریم زیرش خیس بشیم و جفت‌پا تو چاله‌های آبش بپریم! ما زودتر از خونه درمیایم که آروم‌تر راه بریم که شلوار و چادرمون گلی نشه. البته که تمااااام تمهیدات بی‌نتیجه است و انگار روزای برفی و بارونی، یه سری فرشته مأمورن مشت مشت گل بپاشن به لباسای من :)))

 

  • نظرات [ ۳ ]

روزمره

 

به دکتر میگم یه مدته غذا که می‌خوام بخورم، بعد از دو سه لقمه، تهوع می‌گیرم و اشتهامو از دست میدم. هیچ علامت دیگه‌ای هم ندارم. میگه عه، کاش من اینجوری می‌شدم غذا نمی‌خوردم لاغر می‌شدم :| =))

 

درسته مغزتونو جویدم از بس گفتم رانندگی دوست دارم، ولی واقعا فراغتی که اتوبوس و مترو بهم میده رو به سختی می‌تونم جای دیگه گیر بیارم. دقیق‌تر بگم اصلا گیر نمیارم. من تو وسایط نقلیه‌ی عمومی، آهنگ گوش میدم، برنامه‌ریزی روزانه و هفتگی‌مو می‌کنم، پست وبلاگ میذارم، کامنت میذارم و جواب میدم، کتاب می‌خونم، قرآن می‌خونم، اینستا چک می‌کنم، چرت می‌زنم و حتی می‌خوابم، فیلم می‌بینم، جواب پیامای واتساپو میدم :|، سایت‌های موردنظرمو چک می‌کنم و از همه مهم‌تر با خودم خلوت می‌کنم و فکر می‌کنم. بیشتر اینا رو فرصت نمی‌کنم هیچ‌جا و هیچ‌وقت دیگه انجام بدم. انجام ندادن اینا زندگیمو کاملا ماشینی می‌کنه. خونه، سر کار، خونه، خواب، سر کار و... واسه همین دیگه خودم خیلی کمتر حرف از ماشین می‌زنم. زودتر راه می‌افتم، ولی با BRT و مترو میرم که فراغت داشته باشم :)

 

نشسته بودم تو یکی از رواق‌های گوهرشاد. از معدود دفعاتی در عمرم که داشتم درددل و گریه می‌کردم. و چون از معدود دفعات عمرم بود، اتفاقا دو تا بچه‌ی بسیار پرسروصدا وارد شدن و مثل اسب شروع کردن دورم چرخیدن! مادرهاشون بسیار ریلکس، انگارنه‌انگار. هرچی خادم بنده خدا با ملاطفت می‌گفت آروم یا می‌گفت بازی نشستنی بکنین، گوش نمی‌دادن. به مادراشونم می‌گفت، حتی یک کلمه به بچه‌هاشون چیزی نمی‌گفتن. یعنی من وسط درددل داشتم هی با شاخام سروکله می‌زدم که نیان بیرون از شدت این ویژگی خاص مادران مذکور. اینا که بازیاشونو کردن و رفتن یه خادمی اومد گفت اجازه هست؟ گفتم بفرمایید. طرح زیارت نیابتی رو معرفی کرد و یه برگه بهم داد که روش نوشته بود به نیابت از آقای نوردهی یه امین‌الله بخونم. گفتم باشه و ایشون رفت. پشت‌بندش، یه خادم دیگه اومد گفت اجازه هست؟ گفتم بفرمایید 🙁 شروع کرد طرح نمی‌دونم چی‌چی رو توضیح دادن. روخوانی و روان‌خوانی قرآن. داشت همین‌جور تووووضیح می‌داد و می‌خواست ثبت‌نامم کنه، گفتم یه لحظه ببخشبد، فقط روخوانی و روان‌خوانی؟ گفت بله. گفتم من روخوانی و روان‌خوانیم خوبه، نیازی ندارم. گفت پس می‌تونین شرکت کنین مدرکشو بگیرین. گفتم مدرکش به چه دردم می‌خوره؟ باز گفت خب روخوانی و روان‌خوانیتون خوب میشه، مدرکم می‌تونین بگیرین. گفتم من روخوانی و روان‌خوانیم کاملا خوبه، به مدرکشم نیازی ندارم. ممنونم، نمی‌خوام تو این دوره شرکت کنم. خب بابا، می‌بینی طرف چشاش خیسه، تو حسه، از قضا همون لحظه قرآن تو دستشه و داره می‌خونه، نمیگی برای همچین کاری نرم سراغش؟ حالا گیرم رفتی، خب چرا انقدر اصرار می‌کنی؟ می‌خواستم حسمو نگه دارم و فقط بگم نه، ولی مجبورم کرد برم تو وادی استدلال و اینا. حالا اینجا مکالمه کوتاه شده، ولی جدا نمی‌فهمیدم چرا اصرار داره باید مدرک همچین چیزیو بگیرم؟ بدون مدرکش نمی‌تونم قرآن بخونم یعنی؟ خلاصه یه عمری رفتیم حرم، یه دونه از این داستانا نداشتیم، بعد عمری رفته بودیم تو حس، پشت سر هم اومدن درمون بیارن :)))

 

شما هم وقتی دارین از پله میاین پایین، بخصوص وقتی دارین سریع میرین، اگه به جلوی پاتون، به پاهاتون و پله‌ها نگاه کنین، قاطی می‌کنین و اشتباهی قصد یک پله می‌کنین، ولی پاتونو دو پله پایین‌تر می‌ذارین و به علت این تناقض، با مغز میاین پایین یا فقط من اینطوری‌ام؟ :/

 

 

 

+ احساس می‌کنم هیچ فایده‌ای که نداشته باشه، این فایده رو داره که باعث میشه از میون این مشکلات جون سالم به در ببرم. شاید اصلا هیچ دلیل دیگه‌ای جز این نداشته باشه. کی می‌دونه؟ :)

 

  • نظرات [ ۷ ]

بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت

 

متن نامه‌ها رو چند روز پیش نوشتم و امروز فرصت کردم بیارمشون روی کاغذ. اول فکر کردم هر کدومو چند بار خواهم نوشت تا بالاخره یکیشون تمیز دربیاد، ولی خدا رو شکر این اتفاق نیفتاد و خط‌خوردگی قابل‌توجهی نداشتم که مجبور به پاک‌نویس بشم :) اون قلم‌خوردگی‌های ریز رو هم به بزرگی خودتون ببخشید.

اینم بگم که متاسفانه امکانش نبود که برای همه‌ی دوستان بنویسم. اگر فرصتی دست داد شاید ان‌شاءالله چند تا نامه‌ی دیگه هم بنویسم. اما یادآوری کنم این نامه‌ها دلیل بر این نیست که با این عزیزان دوست‌تر از بقیه هستم :)

 

از مشهد به ...

 



 

از مشهد به شیراز

 



 

از مشهد به تهران

 



 

از مشهد به تبریز

 

 

 



 

از مشهد به تهران

 



 

از مشهد به نمی‌دونم کجا، شاید جنوب یا اصفهان

 

 

+ مبدأ چالش ۱، کلیک

+ مبدأ چالش ۲، کلیک

 

  • نظرات [ ۲۰ ]

زندگی

 

یک قسمت‌هایی از زندگی رو، کاش می‌شد برش زد، حذف کرد و بعد، قبل و بعد از برش رو به هم دوخت. الان تو اون قسمتی‌ام که جا داره برش بخوره.

اینو پریشب نوشتم و پیش‌نویس کردم. بعد با اون حالی که باید از زندگی برش می‌خورد و درواقع خورده بود، اما باید یکی برش می‌داشت و دورش می‌نداخت و قبل و بعدشو به هم می‌چسبوند، لباس پوشیدم و رفتم بیرون. وقت آزادم کمه این روزها و مجبور بودم برم کاغذکادو و چیزهای دیگه بخرم برای شبی که قراره دور هم جمع بشیم. کادوی تولد همه رو همون شب می‌خوام بدم. رفتم بیرون، دنبال شکلات صبحانه گشتم که پیدا نکردم، کلوچه خرمایی خریدم، مرطوب‌کننده خریدم، کاغذکادو و چند تا داروگیاهی برای مامان، پول نقد از عابر برداشتم و البته قدم زدم. روی بلوک‌های جدول قدم زدم. راه رفتن روی بلوک‌ها عادتمه. به قیافه‌ی جدی و تیپ مثبتم نمی‌خوره حاشیه‌ی جدول راه برم و گاهی تلوتلو بخورم، اما میرم و می‌خورم. وقتی قدم می‌زدم، احساس می‌کردم دارم با هر قدم یه کوک به دو طرف زندگی می‌زنم. این قسمت ناخوشایند که خیلی برجسته خودشو از زندگی کنده و آرامشمو گرفته، کم‌کم مسطح شد و اومد چسبید به زندگی. قبلا خواب رو تجربه کرده بودم که معجزه می‌کنه، الان انگار هوای خوب و قدم زدن و شاید حتی خرید کردن رو هم کشف کردم. البته من با اینکه بیشتر ساعات شبانه‌روز رو بیرونم، اما برای بیرون رفتن دلی، خیلی خیلی تنبلم. دوست دارم مثل کوآلا بچسبم به خونه و نیام بیرون. ولی خب وقتی پای مرگ و زندگی وسط باشه، آدم مجبوره یه کاریش بکنه دیگه :)

 

دیشب یلدا نداشتیم. آخه وسط هفته، همه سر کار، کی یلدا می‌گیره و کی می‌تونه بگیره؟ شاید فرداشب جمع بشیم دور هم :) آخه من وقت ندارم هیچی آماده کنم و حتی خونه رو مرتب کنم چیکار کنم؟؟؟‌ :)

دیشب هزار تا فال هم گرفتم :)) هیچ کدومم یادم نیست چی بود :) یعنی فقط می‌خواستم با حافظ گپ‌وگفت کنم. خوش‌صحبته، آدم دلش می‌خواد هی معاشرت کنه :)

 

  • نظرات [ ۰ ]

غافلگیری

 

امشب رفتم مطب. از آسانسور که دراومدم، با وجود ماسک و با وجود فاصله بوی گل احساس کردم. رفتم تو، رفتم تو اتاقم، دیدم یه دسته گل و یه بسته‌ی کادویی رو میزه. بعدم کیک و دو تا کادوی دیگه رسید. اصلا، حتی یک ذره هم به فکرم خطور نکرده بود که ممکنه با این صحنه یا مشابهش مواجه بشم. چون اصلا تاریخ تولدمو لو نداده بودم که. من نه قرارداد دارم با کسی، نه مدرک شناسایی به دکتر نشون دادم، نه کپی دستش دادم نه هیچی. پنج سال هم هست دارم باهاش کار می‌کنم. امشب فهمیدم خواهرشوهر و جاری دکتر، رئیس یکی از شعب یکی از بانک‌ها و کارمند یکی دیگه از بانک‌ها هستن. بعد برای سورپرایز کردن من، به همین راحتی، با استفاده از شماره کارت بانکیم که حقوقمو بهش واریز می‌کنن، اطلاعات منو از اون بانک‌ها گرفتن! ضمن یادآوری اینکه این کار خلاف قانونه، تشکر کردم ازشون :)

چقدر من از گرفتن گل خوشحال میشم و چقدر از دسته‌گلی که گرد بسته شده ذوووووق می‌کنم. دسته‌گل یک‌طرفه خیلی خیلی خیلی زشته :) دسته‌گل امشبم گرد بود :) خیلی دوستش دارم :) چون گله و چون گرده :)

یه شال، یه پلاک زنجیر نقره و یه ظرف سرو کیک کادو گرفتم. اگه می‌دونستم پلاک رنجیر کادو می‌گیرم، دو هفته پیش خودم پلاک زنجیر نقره نمی‌خریدم :)

برگشتنی، دسته‌گل به دست از کنار یه دختر و پسر رد شدم. پسره به دختره یه چیزی گفت که جمله‌ی اولشو متوجه نشدم، جمله‌ی دومش این بود که "احتمالا دسته‌گلو واسه یه برادر بسیجی می‌بره". یه‌جوری هم گفت که من بشنوم. دختر کنارش گفت هیسسسسس! می‌خواستم برگردم بگم نه داداش، اشتباه می‌کنی، این دسته‌گلو یه برادر بسیجی بهم داده! می‌خوای بدمش به تو؟ :))) ولی کظم غیض کردم و به راه خودم ادامه دادم. ضمن اینکه یهو دلم برادر بسیجی! خواست، یادم اومد امشب بهم گفتن آرزو کن، شمعا رو فوت کن. منم در کسری از ثانیه که قبل فوت وقت داشتم، اولین چیزی که به ذهنم رسید، یه برادر بسیجی بود :) [البته کلمه‌ی بسیجی، اشاره‌ی دقیق به بسیجی نداره، به هر آن برادری که در صراط مستقیم باشد و البته برادر هم نباشد 😂🤣] دیگه اینم اعتراف شب تولد؛ بعله ما هم به این چیزها فکر می‌کنیم ^_^

 

  • نظرات [ ۷ ]

 

این پستو هفته‌ی پیش نوشتم و حس انتشارش نبود. امشب دیگه از فرط دوری از وبلاگ گفتم هر طور شده باید یه پست بذارم که یاد این پست افتادم. یه چند مورد دیگه هم که اخیرا پیش اومده رو بهش اضافه کردم و حالا تقدیم با عشق :))


بچه‌ای که تازه راه میفته، خیلی میفته، خیلی می‌خوره زمین و حتی در و دیوار. اما خیلی کم پیش میاد اتفاق بدی براش بیفته. بعضی وقتا مثلا میفته سرش می‌خوره به میز، ولی با فاصله‌ی میلی‌متری، چشمش به گوشه‌ی تیز میز نمی‌خوره. ما همیشه میگیم خدا خودش مواظب بچه‌ها هست. چون اگه پدر و مادر بیس‌چاری هم چشم ازش برندارن، بازم نمی‌تونن جلوی هممه‌ی هممه‌ی خطرات رو بگیرن.

الان من به این نتیجه رسیدم که خدا علاوه بر بچه‌ها حواسش به تازه‌راننده‌ها هم هست :)))))))

یه شب داشتم برمی‌گشتم از سر کار، تازه راه افتاده بودم، می‌خواستم بپیچم تو فرعی، راهنما هم زدم، با احتیاط هم داشتم می‌پیچیدم، یه دفعه یه ماشین جلوم سبز شد و من علاوه بر اینکه تعجب کردم که این از کجا اومد ناگهان، ناراحت هم شدم که چرا بووووق زد واسه‌م! آخه من ازش جلوتر بودم و خب حق تقدم هم با من بود. یه ربع بعد تو اتوبان داشتم می‌رفتم، تازه فهمیدم چراغ‌ها رو روشن نکردم!!!

بار اول هم که تنها تو اتوبان بودم، تو لاین سرعت داشتم می‌رفتم (اساسا منو فقط تو لاین سرعت می‌تونین پیدا کنین)، ماشین جلوم سرعتشو کم کرد، بعد من در اوج بی‌عقلی و احتمالا بیشعوری و البته کاملا ناخودآگاه، یک میلی‌متر سر ماشینو کج کردم که برم لاین وسط (بدون راهنما)، ماشین پشت سری چنان بوقی زد که زان پس کاملا حواسم هست اولین کار در مواجهه با کاهش سرعت اتومبیل جلویی، کاهش سرعته، نه سبقت غیرمجاز :/

یه بارم پشت یه ماشینی پارک کردم (تقریبا چفت کردم) و رفتم. برکه‌گشتم دیدم یکی هم اومده از پشت چسبیده به ماشین :| به بدبختی دراومدم و یادم موند برای خودم یه هفت هشت ده بیست سی چل پنجاه متری محدوده‌ی خروج از پارک بذارم.

بار اول آقای کارت ماشینو داد دستم گفت یه وقت پشت فرمون با گوشی صحبت نکنیا! گفتم نه باااابا. من راه راستو به زور میرم، گوشی که اصلا و عمرا نمی‌تونم دستم بگیرم. موقع برگشت داشتم به محدودیت تردد شبانه می‌خوردم، بار اولمم بود، مسیرو گم کرده بودم، یک دستم به گوشی و نقشه و سرچ مسیرهای مختلف بود، یک دستم به فرمون، اونم تو اتوبان :/ روم به دیفال! البته من به آقای دروغ نگفتم، اون موقع که اون حرفو زدم هیچ تصوری نداشتم که چه قابلیت‌هایی دارم! بعد چند وقت، دیگه مسئولین زحمت کشیدن محدودیت تردد رو برداشتن و گفتن حالا یواش برین که تصادف نکنین و منم دیگه مرتکب این جرم نشدم :)

یه بارم داشتم از خاکی وارد آسفالت می‌شدم، یه شیاری جلوم بود. می‌دونستم به هر شکلی برم شاسی ماشین می‌خوره. ولی خب راه برگشت هم نداشتم. رفتم و شاسی هم خورد. بعدا به ذهنم رسید که اگه کج می‌رفتم شاید نمی‌خورد. البته همچنان مطمئن نیستم بقیه چیکار می‌کنن این وقتا. به آقای هم نگفتم که بهم راه‌حل بگن، چون ممکنه کمتر ماشین بدن دستم :))

اون بار اول (چقدر بار اول اشتباه داشتم) پشت یکی از بیست تا چراغی که واستادم، موقع راه افتادن خاموش کردم. یکی از شلوغ‌ترین نقاط شهر بود و اصلا این خاموش کردن هم ناشی از فکر به این بود که الان صد تا ماشین پشت سرمه، اگه خاموش کنم چی میشه؟ :))) جالب اینجاست که همه‌ی لاین‌ها راه افتادن بجز لاین ما، ولی حتی یک نفر یه بوق کوچیک هم نزد ^_^ خیلی مرسی خانما و آقایون :) البته بهم برخوردا :| یعنی چی؟ حالا چون خانم بودم مثلا مراعات کردین؟ :/ :)))

اون دوستمم که گفتم (یا شایدم نگفتم) از اول امسال ماشین خریده و با ماشین خودش میره سرکار و همه‌جا، همونی که با هم برای گواهینامه ثبت‌نام کرده بودیم (اون یه چند روز زودتر)، همین هفته‌ی قبل بالاخره بعد چهار یا پنج بار، توشهری‌شو قبول شد. استرس داشتم که اون بار اول قبول میشه و من دفعه سوم قبول شدم :||| البته اصلا اینطور نبود که بگم کاش قبول نشه، فقط از بار سوم قبول شدن خودم ناراحت بودم و یه‌جورایی خجالت‌زده. حالا من بیشتر از سه ماهه گواهینامه‌مو گرفتم، اما اون هنوز صادر هم نشده گوهینامه‌ش. منم چه استرسای الکلی‌ای داشتم. البته اینجور که خود دوستم می‌گفت و می‌دونم راست میگه، براش خیلی سخت گرفتن. با اینکه افسرش همون افسر من بوده. خداروشکر افسره صبر کرده من قبول بشم، بعد سخت‌گیر شده :)) این بار آخر با یه افسر دیگه افتاده و بالاخره قبول شده.

چند شب پیش هم تو اتوبان یه نگاه به آینه بغل کردم، دیدم جفت آینه‌ها رو جمع کرده‌م موقع پارک و بعد موقع برگشتن هیچ کدومو باز نکردم 😄 زدم کنار و آینه‌ها رو باز کردم ^_^

عهههه، اینو یادم رفت تعریف کنم. صبح زود رفتم سر کار۲، ماشینو یه کوچه‌ی نسبتا خلوت پارک کردم و رفتم. ظهر برگشتم، عجله هم داشتم که برم سر کار۱. دیدم آقا از دو طرف بازم خیلی کم جا دارم. یکی دو بار جلوعقب رفتم تا دراومد، ولی این موضوع ذهنمو از اون لاین کوچه منحرف کرده بود. اون طرف هم چفت در چفت ماشین پارک بود. کوچه هم شلوغ و پرمغازه و کلی آدم و موتور و ماشین در رفت‌وآمد. یعنی اگه صبح می‌دونستم همچین کوچه‌ی شلوغیه جرئت نداشتم پارک کنم که. از پارک دراومدم، ولی اگه می‌رفتم یا جلوی ماشین به ماشین اونور کوچه گیر می‌کرد، یا در عقب به سپر ماشین جلوییم. هول هم کرده بودم تو اون شلوغی. از پشت سر و جلوی رومم ماشین اومده بود و بوق می‌زدن. کوچه فقط به اندازه‌ی رد شدن یک ماشین جا داشت و دوطرفه ترافیک ایجاد شده بود. ناگهان ده بیست نفر اومدن و همه همزمان فرمون می‌دادن :| میگم خب بابا یکیتون فرمون بده من بفهمم چی میگین. وسط اون همهمه به آقایی که نزدیک‌تر بود گفتم اصلا بیاین شما بشینین رد کنین ماشینو لطفا، ولی نشنید. منم گفتم بیل که به کمرت نخورده، استرستو کنترل کن، درش بیار و با تلاش بعدی دراومدم. ولی رویکرد آدما برام جالب بود. دو سه تا پسر جوون، حین فرمون دادن، می‌گفتن هرجوری هم بیاد مالیده! یه آقای دیگه با موتور از کنارم رد شد، گفت ولش کنین، خودش می‌تونه بیاد بیرون و نایستاد مثل بقیه فرمون بده و رفت. نمی‌دونم واقعا حرفش تاثیر داشت یا نه، ولی دقیقا بعد رفتن اون آقا دراومدم.

امروز داشتیم می‌رفتیم، یه بیلبورد بزرگ دیدم که نوشته بود "عاشقتم بابایی، تو بهترین راننده‌ی دنیایی!" یا همچین مضمونی. اول بگم که امروز، روز رانندگانه (که مصادف با ولادت بنده هم هست ^_^) و اون بیلبورد هم حتما به مناسبت همین روزه. دیگه واقعا شورشو درآوردین، یعنی چی بابایی؟ بهترین راننده‌ی دنیایی؟ یعنی چی روز رانندگان رو به مردها نسبت میدین؟ دیگه دارین کم‌کم عصبانیم می‌کنین ها! من تو روز رانندگان متولد شدم، من عاشق رانندگی‌ام، به باباتون تبریک میگین؟؟؟ :| حالا درسته بهترین راننده‌ی دنیا یا کشور یا شهر یا حتی خانواده هم نیستم، ولی این هیجی از ارزش‌های من کم نمی‌کنه. همین که انقدر این عشق قوی بوده که حتی روز تولدمم خودم کنترل کردم، نشانگر اینه که باید این روزو به من تبریک بگین، نه به باباتون :)


من تا یک سال پیش به ممکن شدن این موضوع فکر هم نمی‌کردم. یعنی می‌گفتم حالا یا برم ازدواج کنم، اونم با کسی که فلان باشه و بهمان باشه، یا مامان و آقای رو راضی کنم برن پاسپورت بگیرن تا گواهینامه بدن بهم. ولی انقدر یهویی شرایط درست شد که فقط شش ماه، از ابتدای کارهای طولانی اداریش تا رسیدن گواهینامه به دستم طول کشید. اونم که وقتی رسیدیم به مرحله‌ی آموزشگاه، دو ماه آموزشگاه‌ها رو تعطیل کردن به خاطر کرونا، وگرنه کمتر از این هم می‌شد. آدم واقعا نمی‌دونه دقیقا چقدر با تحقق آرزوهاش فاصله داره. حساب کتاب هم بکنیم، نمیگم نکنیم، ولی یادمون باشه همیشه حساب کتابامون جور درنمیاد :)

 

  • نظرات [ ۷ ]

روزمره

 

امروز رفتم رو ترازو، پنجاه شدم! سه کیلو، یا سه‌ونیم کیلو کم کردم. یعنی اینطور فکر می‌کردم تا همین چند لحظه پیش. الان یادم اومد امروز چند تا از مریضا رو که وزن کردم، گفتن نسبت به چند هفته پیش یا ثابت موندن یا یک کیلو کم کردن که برای بارداری نرمال با تغذیه و حال نرمال، آنرماله. معمولا یکی دو کیلو اضافه باید بکنن. فکر کنم صفر ترازو تنظیم نبوده :/ الکی فاز تحت‌فشارها رو برداشتم از صبح، فک کردم چقدر غذا نخوردم که سه چهار کیلو کم کردم =))) ولی جدی، من که غذا نمی‌خورم، چرا وزنم کم نمیشه؟ فردا برم صفرشو درست کنم ببینم چه خبره، دنیا دست کیه، با خودم و دنیا و سفره و ترازو چندچندم. حالا نبایدم کم کنما، ولی خب بازم زحمت کشیدم نخوردم دیگه :)

 

  • نظرات [ ۶ ]

از کار

 

یه مامانی هست میاد مطب، همیشه بی‌حوصله و تنبله :) حس خوبی بهش دارم. هی میاد میگه فلان آزمایشمو نرفتم، نمی‌تونم صبح زود پاشم، فلان سونومو گم کردم، هرچی گشتم پیدا نکردم. یه بار هم دو ماه پیش تو مطب زد زیر گریه. همون روزی که منم موقع بیرون رفتن از مطب، بدون کنترل زدم زیر گریه و پرستار اومد بغلم کرد! فک کنین، منو بغل کرد :) این خانم هم مشکل خانوادگی (خانواده‌ی پدریش یعنی) داشت و افسردگی گرفته بود و اینا. همون روز، بعد از گریه‌ش، پایین دیدمش سوار ماشین شوهرش شد و هرهر می‌خندید :) این بارداری دومشه، یه بچه‌ی یک ساله هم داره. دکتر براش دارو نوشت و دفعه‌ی بعد گفت حال روحیش خوبه، ولی همچنان تنبله و نمیره آزمایشاشو بده :) امشب اومده بود. چشمم افتاد به پرونده‌ش، دیدم هجده سالشه!!! گفتم کو ماسکتو بده پایین :)) اونقدر که تو ذهنم بود نه، ولی بازم هجده بهش نمی‌خورد.

چند روز قبل یه پیرزن حدود هشتاد ساله اومده بود مطب. از پیش دکتر اومد پیش من. تا نشست شروع کرد به گریه کردن: خانم جان حواس‌پرتی گرفتم. همه چیزو فراموش می‌کنم. دفترچه‌مو یادم رفته بیارم. گفتم دفترچه‌تون همینجاست که. گفت همون که روش شماره نوشته. همون که هوشمند شده، میریم جدیدشو می‌گیریم. گفتم کارت ملی؟ گفت آره. گفتم بهش نیازی نیست، کد ملی‌تون روی دفترچه‌تون هست. گفت خانم جون چیکار کنم؟ چرا اینجوری شدم من؟ چرا چیزا یادم میره؟ انقدرررر دلم براش سوخت. کاملا آگاه بود که داره کم‌کم آلزایمر می‌گیره. به عبارتی، او خود به چشم خویشتن، دید که داره هویتشو از دست میده :( قبلا حس خوبی به آلزایمر داشتم: رها شدن از قید و بند! حالا که دقیق‌تر نگاه می‌کنم، هیچ زمانی نیست که آدم بگه خب دیگه کار من با دنیایی که شصت، هفتاد، هشتاد سال ساختمش تموم شده و حالا لطفا یه آلزایمر بهم بدین که برم ریلکس کنم :| یه‌جوریه انگار تمام سرمایه و دستاوردهاتو ازت می‌گیرن. اونی که کلی ثروت اندوخته دیگه تو نیستی، اختیارشم با تو نیست با اینکه زنده‌ای. اونی که کلی افتخار کسب کرده، جایزه گرفته، مقام آورده دیگه تو نیستی، چون اصلا تو دیگه خودت نیستی که بدونی اینا رو. اونی که بچه داشته، نوه داشته، خونه و خونواده داشته هم دیگه تو نیستی، چون هیچ‌کسو نمی‌شناسی و به هیچ‌کس حس تعلق نداری. درواقع با آلزایمر تمام امتیازهایی که تو بازی زندگی جمع کردی صفر میشه. از بیرون که ترسناکه، شاید درونش چندان هم بد نباشه.

 

  • نظرات [ ۲ ]

بطالت 😁

 

از عوارض جمعه‌ها اینه که آدم میره تو سرچ اینستا، بعد به خودش میاد می‌بینه پیج سرنا رو شخم زده 🥸🤓🙈

حالا بذارین بگم با کدوم از ته دل خندیدم. این یکی، مخصوصا اون حرفی که معتاده می‌زنه :)))) واقعا مریضا میگنا، دیدم که میگم :))) یعنی هی از اول نگاه می‌کنم می‌خندم :)))

 

  • نظرات [ ۱ ]

خودرای مثل خودنویس

 

نمی‌دونم مشکل از شخص خودمه یا از تربیتم یا محیطم یا چی، ولی اصلا نمی‌تونم با فامیل نزدیک کنار بیام. دوری و دوستی ایدئال‌ترین مدل زندگیه برام. اینم که با بستگان درجه یک، شامل پدر و مادر و خواهر و برادر خوبم، نتیجه‌ی نزدیک به سه دهه اصطکاک و قلق‌گیریه. هر بار دایی، خاله، عمه، عمو، مادربزرگ و پدربزرگ بهمون نزدیک شدن، من زندگیم بهم ریخته. سر سوزنی دخالت رو برنمی‌تابم. دوستشون دارم، ولی لطف کنن نظرشون رو برای خودشون نگه دارن :) قریب به یک ماهه که عموم و کمتر از یک ماهه که پدربزرگ و خانواده‌ی عمه‌م اومدن. عمه‌م البته خونه گرفته، ولی عمو و پدربزرگم خونه‌ی ما هستن. عمو یک ماه دیگه برمی‌گرده میره. ایشون رو خیلی دوست دارم. خیلی خیلی چهره‌ش شبیه آقای هست، ولی اخلاقش زمین تا آسمون با آقای متفاوته. بسیار اهل بحثن و پافشاری بر نظرات خودشون. راستش من بچه بودم این شکلی بودم :) حالا اصلا نمی‌کشم انقدر بحث رو. روزای اول، خب محض اینکه بزرگترن، تو بحثاشون به شکل داغی شرکت می‌کردم. دیدم نمیشه، حالا اول بحث میگم اوکی بای‌بای! بی‌ادبیه یه‌کم، ولی خب اعصاب ندارم عه! تازه شانسم که بیشتر وقتا سر کارم. چند روز پیش داشتن منو نصیحت می‌کردن که چرا عروسی نمیرم؟ چرا که آدم بین مردم چیزها یاد می‌گیره! بعدا خواهرم میگه آدم تو عروسی فقط می‌تونه رقص یاد بگیره :))) امشب هم جایی دعوت بودیم. من از میزبان خوشم نمیاد و نرفتم. این مسئله قریب به بیست ساله تو خونه‌ی ما حل‌شده است، جایی نخوام برم نِ می رم. بیست سال پیش بچه بودم، ولی این تکلیفمو با والدینم تعیین کردم :) امشب از تو اتاق صدای عمو رو می‌شنیدم که از رو دلسوزی می‌گفتن برای این دختر نگرانم، نه مهمونی، نه عروسی، نه تفریح! و من بعد از رفتنشون یک عالمه نفس عمیق صدادار کشیدم که تخلیه بشم بابت این نظرات :) اینکه نذاریم کسی دخالت کنه یه حرفه، اینکه دخالت‌های بی‌تاثیر و غیرقابل‌اجتناب بقبه بهممون نریزه یه چیز دیگه است. من هنوز نمی‌تونم این نظرات رو تحمل کنم. شایدم علتش اینه که تمام عمرمون جدا از فامیل و خیلی دور از هم زندگی کردیم. پدر و مادرمون واقعا خوشبخت بودن که می‌تونستن تربیتی که دوست دارن رو رو ما پیاده کنن. ولی مثلا خواهرام این مزیت رو ندارن، چرا که ما به‌هرحال رو بچه‌هاشون مؤثریم. من واقعیتش دوست دارم بعدها تو شهر دیگه‌ای زندگی کنم، چون جلوگیری از دخالت انقدر انرژی‌بر و زمان‌بره که ممکنه کل زندگی آدم رو مختل کنه.

 

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan