مونولوگ

‌‌

شب‌نوشت

من یه دختر شاد، رها، بی‌دلواپسی، بی‌غم و آزاد از هر آنچه رنگ تعلق پذیرد بودم. اینکه اینجا کم می‌نویسم و کم می‌خونم برای اینه که دیگه اون دختر نیستم. شاید یک ساله که دیگه اون دختر نیستم و چند ماهه که قلبم هم با غم‌ها تاریک شده. امسال سال بسیار سختی بود. یک دفعه اندازه‌ی هزار سال بزرگ شدم. غم‌های بزرگی رو تجربه کردم. با بقیه مقایسه نمی‌کنم، چون اونقدر عقل تو سرم هست که بدونم هزارها غم هزارها برابر بزرگتر هم هست. اول امسال نمی‌دونستم چقدر وابستگی تو وجودم هست، چقدر می‌تونم کج دارم و نریزم، چقدر می‌تونم صبر کنم، چقدر می‌تونم از خودم کوتاه بیام، چقدر می‌تونم گریه کنم، چقدر می‌تونم احساس کنم، چقدر می‌تونم متفاوت بشم، چقدر همه چیز تو بوته‌ی عمل جور دیگه است، چقدر مفهوم خویشاوندی برام ارزش داره، چقدر چیزها برام ارزش ندارن، چقدر می‌تونم از خودم کوتاه بیام، چقدر می‌تونم خودم رو کم کنم، چقدر می‌تونم خودم رو نبینم، چقدر می‌تونم از خودم خرج کنم، چقدر می‌تونم گریه کنم، چقدر می‌تونم گریه کنم، چقدر می‌تونم گریه کنم...

امروز به خدا گفتم الان چه حسی داره از اینکه این کارو با من کرده؟ و هزار بار گفتم چرا؟ واقعا چرا؟ قبلا فکر نمی‌کردم یه وقتی بیاد که به خدا بگم چرا. من تا حالا تقریبا خواسته‌ی مهمی از خدا نداشتم. گاهی یه دعایی می‌کردم، اگه می‌شد می‌شد، اگه نمی‌شد احساس نمی‌کردم خدا نداده. هیچ وقت هم گفتگویی با خدا نداشتم، اینطور که دیدم اکثرا دارن. یه خدا بود برام اون بالاها که باید مراعات می‌کردم. واقعا شاید دخالت و نقش مستقیمی تو زندگیم نداشت، حتی به نسبت زندگی یه آدمی که مثلا نماز نمی‌خونه ولی به خدا معتقده. این مدت باهاش ارتباط گرفتم و بزرگترین شکست زندگیم تا اینجا رو خوردم. یعنی احساس کردم که ارتباط گرفتم. توهم زدم که ارتباط گرفتم. ولی بذارین صادقانه بگم باور نمی‌کنم که اشتباه کرده باشم. تعداد نشانه‌ها اونقدر زیاد بود که اصلا نمی‌تونم حتی الان این ارتباط رو انکار کنم. و مشکل همین‌جاست. من بهت اعتماد کردم، امید بستم، نشانه‌هاتو باور کردم و با مغز زمین خوردم. اون چرا می‌تونست این باشه که من چرا انقدر احمقانه دنبال نشانه گشتم و برای خودم ساختم و باور کردم. حالت نرمال من اینه. این که پیکان مشکلات رو به سمت خودم برمی‌گردونم. اما این دفعه اون چرا به این شکله که چرا، چچچرررااا با اون همه نشانه امیدوارم کردی که همه چیز درست میشه و بعد نشد؟ دقیقا چی رو می‌خواستی بهم بگی؟ خدایا از دستت ناراحتم ها، ولی الان دنبال اینم بدونم حرفت چی بود؟ پیامت چی بود؟ چی رو می‌خواستی بهم بفهمونی؟ چه اتفاقی باید می‌افتاد؟ قانع نمیشم که بگی همه‌ش برای رشد بود، برای پختگی، برای بزرگ کردن ظرفم، برای فلان، برای بهمان. باید یه دلیل خوب براش داشته باشی. بی‌نهایت دلگیرم، بی‌نهایت دلم شکسته، بی‌نهایت تنهام و خسته. خدایا چندین بار فرصت داشتی بهم بگی نه. بگی خواسته‌مو نمی‌پذیری، بگی با مشکلات خو بگیرم، بگی امید بهبود نداشته باشم. ولی می‌دونی چی بیشتر از همه‌ی این نشدن‌ها و بدتر شدن‌ها عصبانیم می‌کنه؟ اینکه هر دفعه، صددرصد تمام دفعاتی که ازت پرسیدم گفتی آره. گفتی خیالت راحت. با اون همه نشانه خیالمو راحت کردی. حالا من یکی باشم که از بیرون نگاه می‌کنه فکر می‌کنم این دختره‌ی خل، توهم زده با این نشانه نشانه کردنش. ولی من الان فقط مبهوت اون همه صراحتم تو نشانه‌هات. صراحت در حد اینکه از دوستت بپرسی کِی و با کی کلاس فارماکولوژی داریم و اون جواب بده چهارشنبه‌ی هفته‌ی بعد، بیست‌وهفتم، ساعت هشت صبح، با استاد شفیعی‌نیک. من از این جواب عصبانیم چون تاریخ و روز و ساعت و استاد و درس و همه چیِ این جواب اشتباست. خدایا من نباید برای تو باید نباید بکنم، ولی اگه دوستم بودی می‌گفتم اگه نمی‌خواستی جوابمو بدی نباید می‌دادی، نه اینکه جواب اشتباه بدی. حالا اینکه چه قصدی پشت این جواب اشتباه بوده، چیزیه که من الان می‌خوام بدونم. می‌دونی؟

 

روزنوشت

 

چند هفته پیش یکی از دوستان دبیرستانم اومده بود مطب. نمی‌دونست من اونجا کار می‌کنم، اتفاق بود. اون روز حالش خوب نبود و زیاد صحبت نکردیم. این هفته باز اومده بود. این بار شماره ردوبدل کردیم. فرداش منو (با اجازه) تو گروه بچه‌های دبیرستان اد کرد. هر کدوم یه گوشه‌ایم. دو نفر تهران، سه نفر مشهد، یک نفر هرات، یک نفر دیگه هم نمی‌دونم کجا. دو تاشون سه تا بچه دارن، دو تاشون دو تا، یکیشون یکی و من و یه نفر دیگه هم مجردیم. اون یکی که هراته، همونجا مامایی خونده و سه تا بچه هم داره. الان هم داره نگارگری می‌خونه! البته الان که دانشگاه‌ها بسته است، میگه قراره از سال جدید باز بشه. یکی که تهرانه (و اونم سه تا بچه داره)، خیلی شوخ‌وشنگ شده. یعنی یادم نیست قبلاها اینجوری بوده باشه. یه دختر ریز و ظریف بود، الان یه مامان شده :))) همه‌ش هم داره ما رو می‌خندونه. میگم شوهرم شانس آورده منو پیدا کرده، ده سال جوون‌ترش کردم. یه چیز جالبی که دیدم تو گروه اینه که ما همه تصورمون از همدیگه هنوز همون تصور یازده سال پیشه! من وقتی مدرسه می‌رفتم خدایی بودم واسه خودم :)) یعنی واقعا تو کلاس و گاهی تو مدرسه حکمروایی می‌کردم. چرا؟ به خاطر سیستم نمره‌محور! به خاطر معدل بیست و اینا. انقدر که تو مدرسه ماها رو تحویل می‌گرفتن و عزت و احترام می‌کردن باورمون شده بود اینا مهمن. رفتم دانشگاه و بعد هم محیط کار، دیدم اولا مثل من ریخته تو خیابون :)) البته تو خیابون که نه و دقیقا مثل منم نه، ولی خب تو دانشگاه و در همون حدود من. مثلا من تو کلاس پنجاه نفری، بر اساس رتبه‌ی کنکور نفر سوم بودم. نفر اول یه دختر خوشگل اهل تسنن بود که با رتبه‌ی دویست! اومده بود مامایی به دلایل مذهبی. نفر دوم یه دختر سادات (اونم خوشگل 😁) بود که تقریبا رتبه‌مون مثل هم بود و بعد از فارغ‌التحصیلی (احتمالا به خواست شوهرش) کار تو رشته‌ش رو ادامه نداد و الان قناد شده :)) منم که بعد پنج سال دارم رها می‌کنم و می‌خوام برم قناد بشم ^_^  خلاصه بعد از ما دیگه همه یکی دو هزاری رتبه‌شون با ما فاصله داشت، ولی همچنان همه شاگردزرنگ‌های کلاس‌هاشون بودن و کسی واسه کس دیگه تره هم خرد نمی‌کرد :))) الان ده سالی هست که دیگه کسی واسه نمره تحویلم نگرفته، یادم رفته چطوری بود :) حالا تو گروه دبیرستان احترامشون از اون مدلی هست که آدم فکر می‌کنه کسیه! اونا مامانن، دو سه تا بچه دارن، ولی خب... منم راستشو بگم تو این جمع سعی می‌کنم خاکی‌تر از همه جا باشم. خاکی که نه، سعی می‌کنم خودم باشم. تا حالا تو هیچ گروه تلگرامی و واتساپی و اینا نبوده که ساعت‌ها بشینم باهاشون چت کنم. اما دیشب از سر شب تا ساعت صفر :) داشتم چت می‌کردم. حرف مشترک هم نداریما، اونا همه‌ش از زندگی و بچه و شوهر و غذا و اینا حرف می‌زنن، ولی باز هم میشه گفتگوی مشترک ایجاد کرد. یعنی جوش هنوز خیلی یکنواخت نشده برام. تازه دیشب گفتم بسه بابا چقد هی شوهر و بچه :)) طفلکیا گفتن آره راست میگه و بحث رو عوض کردن :) دیگه نزدیک دوازاه شب که شد گفتم من ساعت صفر میرم بخوابم و وقتی صفر شد خداحافظی کردم و خوابیدم. صبح پیاما رو خوندم انقدر با این صفر شوخی کردن :)) لابد رمز موفقیتش صفر خوابیدنه، ایول چقدر مقرراتیه، ما هم از این به بعد صفر بخوابیم که موفق بشیم، حالا که از صفر گذشت باید تا ساعت صفر فردا صبر کنیم بعد بخوابیم و... خلاصه که بچه‌های خوبی هستیم، کاش یه شهر بودیم و یه دورهمی می‌رفتیم. البته خب فاصله‌ی شرایطمون زیاده، بیشتر از یکی دو بار فکر نکنم بتونم برم تو جمعشون.

دیروز برای اولین بار یه کارگاه روانشناسی هم شرکت کردم. اولش یه تست بهمون داد و زدیم. طبق اون تسته از بین پنج تا نیاز ژنتیکی و ذاتی (بقا، عشق، آزادی، قدرت، تفریح) نیاز به آزادی من بسیار بالاست، نیاز به قدرتم هم بالاست، نیاز به تفریحم پایینه، نیاز به عشقم دقیقا روی عدد متوسطه و نیاز به بقام هم متوسط رو به بالاست. بعد گفت نیاز به آزادی و نیاز به قدرت چالش‌گرهای زندگی هستن و نیاز به عشق و نیاز به تفریح مقوم‌های زندگی. آیا این معنیش این نیست که زندگی با من سخته؟ :)

گفت مثلا یکی از چیزهایی که از افراد با نیاز به آزادی بالا می‌شنویم اینه که اگه تو راه درستی باشن و بدونن هم که راهشون درسته و بعد کسی بیاد ازشون تعریف کنه و بگه که به راهشون ادامه بدن، اینا چون بکن‌نکن رو برنمی‌تابن از اون راه درست میان بیرون و بهش ادامه نمیدن. و اینو داشت با تعجب می‌گفت و براش شگفت‌انگیز بود. درحالی‌که من بارها تو زندگی انجامش دادم (:

و گفت آدمای با نیاز به قدرت بالا، بسیار به احترام تو رابطه اهمیت میدن. اول که اسلایدشو خوندم تعجب کردم که در مورد من درسته، ولی چرا و چه ربطی به این ویژگی داره؟ توضیح داد که اینا چون احترام صددرصدی و کاملی از بقیه می‌خوان، خودشون هم به طبع برای احترام اهمیت ویژه قائل میشن. اگه اینا نیاز به عشقشون هم پایین باشه، رابطه، شغل، دوست و... یی که توش/در کنارش احترامش حفظ نشه رو خیلی خیلی راحت میذارن کنار و میرن ولی اگه نیاز به عشقشون هم بالا باشه، مخصوصا اگه از نیاز به قدرتشون بالاتر باشه، می‌مونن. من موقعیت‌های بی‌شماری رو یادم میاد که احساس کردم عزت و کرامتم در خطره و حتی یک ثانیه هم درنگ نکردم و بلافاصله اومدم بیرون. اینا درسته خودشناسیه، ولی ترسناک هم هست :) بقیه‌ی تست‌های خودشناسی که تا حالا زدم چیزایی رو بهم می‌گفتن که خودم می‌دونستم و فقط دانسته‌هام رو تایید می‌کردن، ولی این ریشه‌ی مجهول بعضی از رفتارهام رو برام مشخص کرد. من واقعا نمی‌دونستم اینکه راحت تصمیم می‌گیرم، تنها تصمیم می‌گیرم، نیاز به مشورت رو خیلی احساس نمی‌کنم، تنها میرم خرید (چیزی که تو خانم‌های اطرافم خیلی خیلی کم می‌بینم)، معمولا نظر بقیه رو نمی‌پرسم و... دلیلش بالا بودن نیاز به آزادیم باشه. نمی‌دونستم اون چیزی که تو رابطه‌هام مشکل ایجاد می‌کنه یکی همین و یکی هم نیاز بالا به قدرته.

حالا سه جلسه‌ی دیگه از کارگاه مونده و تا آخر بهمن طول می‌کشه. شاید بازم بیام در موردش بنویسم.

 

  • نظرات [ ۱۴ ]

روز

 

یه بار تو ایستگاه BRT نشسته بودم. BRT اومد و من سوار نشدم. به بچه‌ای که صورتشو چسبونده بود به شیشه و نگام می‌کرد نگاه می‌کردم. چشم ازم برنمی‌داشت. منم تصمیم گرفتم همون کارو بکنم. بهش خیره شدم. لبخند زدم. ماسکمو دادم پایین. شکلک درآوردم و زیاااد بهش خندیدم و ادا درآوردم. هررررکاری کردم صورتش و نگاهش ذره‌ای تغییر نکرد. نه خندید، نه تعجب کرد، نه نگاهشو برداشت. یه پسربچه‌ی چهار پنج ساله بود. اتوبوس که راه افتاد براش دست تکون دادم. یه دفعه ناخودآگاه دستشو آورد بالا و خواست تکون بده که فهمید بازی رو باخته :))))

امروز هم یه پسر حدود ده ساله از ابتدای قسمت مردانه به من که انتهای قسمت زنانه نشسته بودم خیره شده بود. بار اول که چشمم بهش خورد نه، بار دوم هم نه، بار سوم منم بهش خیره شدم و البته لبخند زدم :) انقدر که بالاخره از رو رفت و کله‌شو پشت دستگاه من‌کارت قایم کرد :)))

طفل‌آزار هم خودتونین ^_^

 

  • نظرات [ ۲ ]

شب

 

از اون جایی که من همیشه شادیامو باهاتون قسمت کردم :) نفری یکی یه ظرف، قابلمه، کاسه، پارچ، هرچی دم دستتونه بردارین بیاین می‌خوام یه مدت غم‌هامم باهاتون قسمت کنم :)))

خب مدتی هست که گریه می‌کنم. زیاد. کم پیش اومده که برای خالی شدن از گریه استفاده کنم. یعنی کم پیش اومده بود قبل از این مدت. حالا شب‌ها که فکر می‌کنم "نه دیگه، این واقعا زیاده." گریه می‌کنم و بعد وسطش می‌بینم دیگه اشک ندارم و خب من گریه‌ی بدون اشک رو گریه محسوب نمی‌کنم و مجبور میشم استوپش کنم. اغلب همچنان دلم می‌خواد گریه کنم، یعنی حس گریه‌م تموم نمیشه، ولی خب واقعا بدون اشک نمی‌تونم ادامه بدم و به همون مقدار تخلیه‌ی هیجانی اکتفا می‌کنم و می‌خوابم! برام سؤاله اختیار اشک دست کیه؟ با اینکه هر وقت دلش می‌خواد میاد سال‌هاست کنار اومدم، ولی الان با اینکه هر وقت دلم می‌خواد و دلش نمی‌خواد، نمیاد نمی‌تونم کنار بیام :|

امشبم وسط گریه قفسه‌ی سینه‌م تیر کشید. میگم نکنه دارم سکته مکته می‌کنم؟ :) درسته زندگی سخت شده، ولی دیگه هنوز انقدر ازش ناامید نشدم که دلم بخواد جوون‌مرگ بشم :))

روپوش جدیدمم خیلی دوست دارم. کلا من با لباسای رسمی به چشم خودم خیلی خوب میشم :)) با لباسای غیررسمی هم همچنین :))) حالا کارمو که ول کردم، تا یه مدت با روپوش تو خونه می‌گردم که کیفشو ببرم، بعد میذارمش کنار =)))

 

 

+ دوست دارم به اتفاق امشب به چشم یه عیدی نگاه کنم.

 

  • نظرات [ ۷ ]

روز

 

الان اومدم سوار BRT بشم، مأمور کارت هی می‌گفت خانم خانم کارت بزن! تعجب کردم. هیچ‌وقت دنبال آدم راه نمیفته که کارت بزنیم، مخصوصا که من از پنج کیلومتری کارتم آماده تو دستمه و می‌بیننش. چند بار که گفت برگشتم بگم خب باباااا، بذار اگه سوار شدم و این وامونده رو نزدم بعد شروع کن. بعد دیدم داره خودشو می‌کشه میگه خانم خانم کارت نزن، رایگانه :))) اول یه نگاه ؟طورانه کردم و بعد چند ثانیه گفتم آها :) خلاصه که عید شما مبارک :)

جالبیش می‌دونین کجاست؟ سرویس‌دهی فقط واسه خانما رایگانه، گرچه به نظرم منصفانه‌تر اینه که برای آقایون رایگانش می‌کردن =)) با این قیمتای گل و هدیه و اینا، واقعا فشار میاد به بندگان خدا :)

 

عیدتون مبارک، بفرمایید پشمک :)

 

انقدر حرف نگفته و حرف نگفتنی تو کله‌م جمع شده که فک کنم چند کیلویی به وزنم اضافه شده. کامنت‌های جواب‌نداده هم تبدیل شده به مانع مضاعف که هر وقت میام اینجا نتونم پست جدید بذارم. واقعا ببخشید، من بی‌ادب نیستم، ولی این روزا حرف از دهنم نمیاد بیرون. بعضی روزا مثل امروز که دیشب دوازده خوابیدم، صبح مجبورم یه لیوان بزرگ قهوه دم کنم و بریزم تو کاسه و بشقاب که زود سرد بشه، چون نعلبکی جوابگو نیست و بعد سر بکشم تا خوابم بپره و تا شب دووم بیارم. این روزا سعی می‌کنم نیمرو، این صبحانه‌ی موردعلاقه‌مو فقط تند تند قورت بدم و به حالت تهوعم محل ندم که تا شب بتونم سر پام وایسنم. ولی مسأله اصلا جسمی نیست. اصلا گرسنگی یا کم‌خوابی یا خستگی مطرح نیست. حالا هرچی. ولی دارم از مطب میام بیرون. یعنی کدوم دیوونه‌ای امروز میره روپوش نو می‌خره و می‌پوشه، بعد فرداش، دقیقا فرداش استعفا میده؟ خب معلومه، من! این آنی بودن تصمیم رو تأیید می‌کنه و وقتی بهتون بگم که وقتی چهارشنبه رفتم سر کار، بعد از یکی دو ساعت تصمیم گرفتم که ولش کنم و دو سه ساعت بعدش به دکتر اعلامش کردم (و اگه مریض نداشت، همون موقع که تصمیم گرفتم اعلام می‌کردم) حرفمو باور می‌کنین. بله، من یه آدم صفر و یکی‌ام، یه آدم ضربتی، آدم یک‌دفعه رها کردن و البته آدم هیچ‌وقت پشیمون نشدن، حداقل تا الان. یه مدت دیگه هم باید برم که به یکی آموزش بدم کارمو و روال و روتین رو، بعدش تمام. کار دومم رو هم تا آخر سال بیشتر قول ندادم و اونم تموم میشه، یعنی امیدوارم. بعد من می‌مونم و حوضم :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

روز

 

هی میگیم که "اگه هر کی تو هر کاری هست کارشو به نحو احسن انجام بده، دنیا گلستون میشه" ولی تا وقتی مجبور نشیم ساعت چهارونیم صبح پاشیم دکمه‌های روپوش جدیدمونو که شل‌وول دوختن، دونه دونه سفت بدوزیم و خط اتوی آستینشو که نیم سانت (یا چهار میل) کج زده شده به سختی درست کنیم، معنی عمیقشو دررررک نمی‌کنیم :|

از کار ۲ دیر رسیدم به کار ۱. منشی زنگ زد گفتم ده دقیقه دیگه می‌رسم. استرس دیر رسیدن منو گرفت ولی سعی کردم کنترلش کنم. نمی‌خواستم روزم تا آخر گند بگذره و موفق شدم :) در حالت معمول یه اتفاق اینجوری روی مودم تا آخر روز تأثیر میذاره. امروز خوب بودم خدا رو شکر :)

چون این پست به ندرت طی روز نوشته شده باید بگم اون دیر رسیدن به روزم گند نزد، ولی ماکارونی‌ای که ساعت چهارونیم صبح پختم و بردم مطب، به روپوش نویی که ساعت چهارونیم صبح دکمه‌هاشو دوختم و خط اتوشو درست کردم گند زد :))) یه‌کم ماکارونی افتاد رو روپوشم و نارنجی شد :)

دکتر قبلا هم گفته بود که آشپزش (پرستار بچه‌ش) کتلت‌های بدمزه‌ای درست می‌کنه. با خودم می‌گفتم دکتر زیادی سخت‌گیره. امروز از اون کتلت‌ها آورده بود و راستش من که سخت‌گیر نیستم هم خوشم نیومد از طعمش. به قول دکتر، چطوری گوشت و پیاز و سیب‌زمینی تبدیل به این بدمزه میشه؟

 



 

یک اتفاق مهیب! من عادت دارم با گوشی که کار می‌کنم، اگه بینش کاری پیش بیاد، قفلش نمی‌کنم. میرم کارمو انجام میدم برمی‌گردم و دوباره گوشی رو برمی‌دارم. بعضی وقتا خودم غافلگیر میشم که چرا گوشی بازه، تعمدی نیست، ناخودآگاه قفلش نمی‌کنم. امروز وقتی آخرین مریض داخل اتاق بود، کاری پیش اومد و رفتم بیرون و وقتی برگشتم مریض رفته بود و دکتر پشت میز بود، گوشی منم باز و داخل صفحه‌ی پست جدید! پست رو هم تا قبل این دو تا خط بالا نوشته بودم. دکتر سرش تو گوشی خودش بود و اخماشم تو هم بود. یه سوال پرسیدم جواب نداد! فقط گاهی شده سوالو جواب نده و اونم وقتیه که حواسش نیست و داره کار دیگه‌ای می‌کنه. اما امروز... نمی‌دونم. آیا پست رو خونده؟ آیا از این پاراگراف آخر که راجع به کتلت نوشتم ناراحت شده؟ آیا اصلا وبلاگ رو می‌شناسه؟ اگه می‌شناسه آیا آدرس وبلاگمم فهمیده؟ و برداشته؟ و سرخواهدزد؟ یک استرس عجیبی این آخر روزی بهم وارد شد. بدترین قسمتش اون شک و تردید همیشگی و اون بلاتکلیفیه. من چیز بدی نمی‌نویسم، اما قطعا نمی‌خوام احساساتی که اینجا راحت می‌ریزم رو صفحه رو آشناهام بخونن. اگه بدونم کسی می‌خونه، یه‌جور دیگه می‌نویسم.

خانم دکتر اگر می‌خونین لطفا برام یه کامنت بذارین :)

 

  • نظرات [ ۵ ]

روز

 

چه روز طولانی‌ای بود. دیشب یازده از سر کار برگشتم. یازده‌ونیم؟ دوازده؟ خوابیدم. قبل از پنج صبح بیدار شدم و دو تا کیک یزدی و نصف استکان چای خوردم به عنوان سحری. بعد از نماز رفتم کار ۲ و ساعت یازده هم رفتم کار ۱. واقعا چرا مریضای ما انقدرررر ریلکسن و همه‌شون فکر می‌کنن ساعت‌ها وقت دارن که صحبت کنن و انقدر با ناز و شمرده و با طول و تفصیل حرف می‌زنن و حرکت می‌کنن؟ چرا این رفتار منو عصبی می‌کنه؟ اصلا من چرا انقدر خوش‌رفتارم ها؟ :)) دانشجو که بودیم تو بیمارستان بعضی پرسنل رو می‌دیدم که بداخلاقن و جواب مریضو نمیدن و تندی می‌کنن و... می‌گفتم حتما منم چند سال کار کنم به همین بداخلاقی میشم. امروز ساعت شش عصر که داشتم از بی‌خوابی دیشب و گرسنگی روزه و خستگی کار از صبح زود هلاک می‌شدم، دیدم هنوز دارم با حوصله جواب مریضو میدم و ییهو یادم افتاد که عه، منم پنج ساله دارم کار می‌کنم و چرا از حق بداخلاق شدنم استفاده نکردم تا حالا؟ 🤔 ای بابا! اینم بگم که تو خونه اینقدرا خوش‌اخلاق و دردسترس نیستم :) خوبم، از خودم راضی‌ام، ولی به اندازه‌ای که تو کارم خوبم، تو خونه نیستم.

آخرین مریض امروز هم‌کلاسی دوران دبیرستانم بود. بارداری سوم :) با دکتر و پرستار انقدر به این موضوع خندیدیم که اون بچه‌ی سومشه و من مجردم :))

عصر، ساعت‌ها داشتم به ماکارونی فکر می‌کردم. تمام راه فکر می‌کردم کاش برسم خونه و غذا یه ماکارونی چرب‌وچیلی باشه. ولی لوبیاپلو بود. بد نیست، ولی هوس امروزم نبود :|

چند وقت قبل یه پستی گذاشته بودم و یه عکس از صفحه‌ی آبان تقویمم که تصویر شکلات روش بود گذاشته بودم و گفته بودم این شکلاتا ماه تولد منن. الان یادم افتاد که من متولد آذرم و اونجا اشتباها فکر می‌کردم شکلات برای صفحه‌ی آذره. بعدا دیدم آذر یک چشم و دریا و ساحله، شاید نمادی از آرامش، شاید چیزی که امسال برای خودم می‌خواستم از همون اول سال و چقدر سخت بود و تقریبا به دست نیومد.

تو دو ماه اخیر، دو نفر بهم گفتن آدم خاصی هستم و مثل من خیلی کم پیدا میشه. چند روزه دارم بهش فکر می‌کنم، گرچه همیشه می‌دونستم. یعنی می‌دونستم که بقیه در شرایط مشابه کار دیگه‌ای می‌کنن "معمولا". راست راست راستشو بخواین، دوست داشتم منم مثل "معمولا"ها باشم. توضیحش سخته، ولی برخلاف همیشه که از هم‌رنگ جماعت شدن فراری بودم، این روزا دوست داشتم یه‌کم به آدم می‌مونستم (چه فعلی)!

شارژ گوشیم داره تموم میشه، مثل خودم. شب‌بخیر :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

روزها

 

از وقتی رفتم این کار جدید، چایی‌خور شدم :)) نیست که تنهام، حوصله‌م سر میره، چایی می‌خورم :)

زندگی یه‌کم سخت می‌گذره. گاهی خوشم میاد از این سختی، ولی خب از اونجایی که به سختی عادت ندارم، زود کم میارم. خیلی کم‌صبرم به نظر خودم. یک آیه رو گذاشتم صفحه‌ی گوشیم: انه من یتق و یصبر، فان الله لایضیع اجر المحسنین؛ که یادم بیاره اگه صبر کنم نتیجه داره. اینو یه روز که خیلی بی‌تاب بودم، خود خدا در گوشم گفت :)

دیروز آقای کار داشتن، ولی به هر ضرب‌وزوری بود مامانو راضی کردم که بریم بیرون. با مامان و ته‌تغاری رفتیم میامی. از اینور من نشستم، از اونور ته‌تغاری. خیلی تمهید خوبی بود، چون از اونور من تو ماشین خوابیدم و شب، وقتی رسیدیم سرحال بودم :)) خیلی خوب بود، چون کلی کار داشتم. لباسامو انداختم ماشین، روپوش و جورابامو شستم (اینا رو با دست می‌شورم)، کتلت پختم، مواد یکی از غذاهای طی هفته رو پختم فریز کردم، فایلایی که یک ماهه منتظرن، از گوشی به لپ‌تاپ منتقل کردم، دوش گرفتم و البته برای جلوگیری از فوران، فیلم دیدم :) بله خب، وسط اینا فیلمم دیدم. مدت‌ها بود سمت فیلم نرفته بودم. الان این سریاله که مهتاب معرفی کرده رو شروع کردم و می‌خوام کم‌کم ببینم. چون محض فیلم دیدن نمی‌بینم، به جهت تراپیش و اثر فراموشیش می‌بینم. ولی خب ترسم از اینه که ازش تاثیر بپذیرم. یک ماه یا بیشتر با فضای یه فیلم سر کردن، آدمو کاملا می‌بره تو جوش و من اینو نمی‌خوام. در مورد کتاب هم همین‌طوره، ولی معمولا با قرار گرفتن تو فضای کتاب مشکلی ندارم. نمی‌دونم چه فرقی دارن.

منظم شدم نسبتا. البته قبلا هم بودم، الان منظم‌تر شدم. شب‌ها زود می‌خوابم (اگه از سر کار زود بیام البته) خیلی وقته بعد از دوازده بیدار نبوده‌م و اغلب بین نه و ده می‌خوابم دیگه. صبح‌هام پنج و نیم بیدار میشم. حتی جمعه‌ها هم که نمیرم سر کار، همون تایم بیدارم دیگه. ساعتم نذارم همچنین. این به خاطر کار جدید و ساعتشه. قصد دارم دو سه ماه دیگه هم برم و دیگه نرم. امیدوارم بعدش باز بهم نریزه.

چند شب پیش از جلوی یه گل‌فروشی رد شدم و چشمم به نرگسا افتاد. دلم خواست :) فردا صبحش یکی تو خیابون گل نرگس نذری می‌داد :)) منم یه جایی رو یه سکو نشسته بودم و نرفتم بگیرم. دورش انقدر شلوغ شد ناگهان که مطمئن بودم اگه برمم به من نمی‌رسه. یه دفعه دیدم همه‌ی آدمای دورش تموم شدن و خانومه اومد سمت من و هرچی نرگس براش مونده بود داد به من، سیزده تا بود :) واقعا باورم نمی‌شد :) ولی نگفتم کاش یه چیز دیگه از خدا خواسته بودم :)

 

  • نظرات [ ۵ ]

موتور

 

حجت (از این به بعد میگم ته‌تغاری) سال خمسیش رو روز تولدش انتخاب کرده. اول امسال موتورشو فروخت و ماشین خرید. دو سه هفته پیش برای یه کاری مجبور شد ماشینشو بفروشه و قسمتی از پولشو خرج کنه. هفته‌ی پیش هم تولدش بود. تمام تلاششو کرد که تا قبل روز تولدش بتونه یه موتور بخره که کمتر خمس بده :))) آخه واقعا نامردیه که آدم یه روز قبل از سرسالش وسیله‌ش تبدیل به پول بشه و مجبور باشه یک پنجمش رو بابت خمس بده. اینطوری پس‌فردای اون روز نمی‌تونه دیگه بازم وسیله داشته باشه :/ می‌گفت نسبت به سال اولی که خمس دادم، هر سال داره سخت‌تر میشه خمس دادن :)) البته اینم گفت که هر سال که گذشت (=خمس دادم) سرمایه‌م دوبرابر شد سال بعدش. میگم حالا تو به هوای دوبرابری خمس بده، یه سال که نصف شد بعد دیگه بگو نمیدم :) میگه من کی گفتم چون دوبرابر شده میدم؟؟ هنوز جوونه (هفت سال از من کوچیک‌تره)، ان‌شاءالله که خدا کمکش کنه و همه‌مونم هدایت کنه.

ها اینو می‌خواستم بگم مقدمه‌ش طولانی شد. هفته‌ی پیش بهش گفتم میشه هوندا بخری؟ ^_^ که منم بتونم یاد بگیرم؟ :) گفت می‌خوام این دفعه بنلی بخرم :| بی‌ادب، آخرش رفت بازم آپاچی خرید :| بابا خب من اول باید هوندا رو یاد بگیرم :( ولی اون شب رفتم سوار شدم، فکر می‌کردم پام به زمین نرسه، ولی می‌رسید. گفتم پس چرا میگی نمی‌تونم آپاچی برونم؟ گفت چون سنگینه، نمی‌تونی کنترلش کنی. پس نشد نیست :) قدو نمی‌شد کاریش کرد، ولی اینو میشه. باید قوی بشم، بعد می‌تونم :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

امروز

 

امروز را روز شکست‌ها می‌نامم. ظهر کسی که باهاش کار داشتم نبود. دو بار بهش زنگ زدم، یک بار برنداشت و بار دوم مشغول بود. پیام داد که ببخشید، خیلی گرفتارم، بعدا با شما تماس می‌گیرم. می‌خوام صد سال سیاه تماس نگیری :/

بعد از اون با یکی ساعت دو قرار داشتم، گفته بود سه بیا، چون دو با کسی دیگه قرار دارم و منم بعد از کار یک ساعت اینور اونور خودمو علاف کردم که سه برسم به قرار. وقتی رسیدم، گفت اونی که دو باهاش قرار داشته هنوز نیومده :/ یک ساعتمو الکی تلف کردم.

بعد از اونجا می‌خواستم برم قهوه بخرم، خسته بودم، گفتم ولش کن، امروز زودتر برم خونه یه‌کم استراحت کنم و از همون نزدیک خونه بگیرم این بار. اومدم خونه اون مغازه انقدر شلوغ و پر از فقط مرد بود که اصلا نرفتم داخلش. تا هفته‌ی بعد هم فرصت ندارم برم دیگه. اومدم از اون فروشگاهه، اینترنتی بگیرم، گفت این سایت تعلیق شده :/

می‌خواستم امروز برم روپوش بخرم، ولی کارتمو خیلی زود خالی کردم این ماه، از اینم منصرف شدم.

هودی‌ای که خواهرم دوخته بود، قرار بود یه‌کم اصلاحات روش انجام بشه، گفتم لااقل برم اونو درست کنه برام. رفتم در خونه‌ش باز نکرد. کلی زنگ زدم جواب نداد. به شوهرش زنگ زدم گفت خونه‌ی پدرومادرشن همه :/

برای شام گفتم غذاهای تو یخچالو بخوریم امشب، مامان گفتن خیر، برنج بپز. سر مقدار و پیمانه هم باز با مامان بحثم شد.

بعد از آشپزی اومدم تو اتاق دیدم دکتر زنگ زده و پیام داده. گوشیم سایلنت بوده. منم اعصابم خرد بود از همه‌ی اینا، خستگی کل روزم تو تنم بود زنگ نزدم. الان اعصابم بابت زنگ نزدن هم خرده :/

خوابم میاد.

 

  • نظرات [ ۸ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan