این یه متن بازنگری نشدهی طولانیه و اگه بخواین این پست رو با لینکهاش بخونین یه روزی طول میکشه... پس توصیههای ایمنی رو جدی بگیرین و نخونین!
چند وقت قبل تو وبلاگ جناب آقای دکتر میم، یه پست با عنوان چالش خوندم، که خوانندهها رو دعوت کرده بود، یکی دو تا از خاطرات و موضوعاتی که اذیتشون میکنه رو بازگو کنن تا از بار سنگین خاطرات منفی کم بشه. ایشون البته گروهدرمانی رو عنوان کردن، ولی خوب من امکان گروهدرمانی رو ندارم، فقط از همون قسمت تخلیهی روانی این راهکرد استفاده میکنم.
۱. خیلی وقت پیش وقتی هنوز دانشجو بودم، یه عید که یادم نیست کدوم عید بود، نصفه شب داشتیم از مهمونی برمیگشتیم که وسط خیابون ناگهان آقای زدن رو ترمز. جلوتر تصادف شده بود و چند نفر با سر و روی خونی اینور اونور میرفتن. یه خانمی هم یه بچهی حدودا دو ساله رو بغل کرده بود که کاملا شل تو بغلش افتاده بود و در جواب خانم دیگهای که خودش خونین و مالین بود و همش از بچهاش سؤال میکرد، میگفت نه زنده است بابا! ولی نمیداد بغل مامانش. یه جوری بود که ما حدس زدیم بچه مرده ولی بخاطر حال بد مادرش بهش نمیگن. من میخکوب شده بودم سرجام تو ماشین و اصلا فکرم کار نمیکرد. خواهرم با گریه میگفت مگه تو احیا بلد نیستی؟ چرا نمیری کمک کنی؟ ولی من اصلا نمیتونستم تکون بخورم. تا اینکه آقای راه افتادن و رد شدیم ازشون. فکر اینکه ممکنه بچه واقعا تموم کرده باشه و شاید میتونسته با احیا برگرده خیلی ناراحتکننده است. تا قبل از اون اصلا با شرایط اورژانسی که فقط خودم باشم و خودم، روبرو نشده بودم. این قضیه جزء عذاب وجدانهای کاری منه و فک نمیکنم هیچوقت از ذهنم پاک بشه. ولی بعد از این ماجرا تو موقعیتهای مشابه سریعتر فکرمو جمع میکنم و تصمیم میگیرم. مثل این.
۲. این ماجرا رو واسه هیچکس تعریف نمیکنم، چون با تعریف کردنش احساس حماقت میکنم. وقتی دبیرستانی بودم، چند تا از همکلاسیهام ازدواج کردن و برای زندگی رفتن تهران. شمارهشونو داشتم و گاهی احوال همو میگرفتیم. یه مدتی از یکیشون که اسمش مریم بود خبری نشد. تا اینکه یه شب گوشیم زنگ خورد. اونوقتا مثل همین حالا زنگخور موبایلم خیلی کم بود، ولی نمیدونم چه سری توی اون سیمکارتم بود که خیلی مزاحم داشت. بخاطر همین شمارههای ناشناس رو اصلا جواب نمیدادم. اون شب هم به عادت مألوف جواب ندادم. بعد از چند بار زنگ زدن، یه پیام داد با این مضمون که "چرا برنمیداری؟ مریمم" منم خوشحال که مریم پیداش شد! برای اینکه مطمئن هم بشم پرسیدم: "مریم احمدی؟"!!!!!! و اوشون هم گفتن: "بلهههههه، خود خودشم"😆 خلاصه تا پاسی از شب، مریم خانوم پیام میداد و من پیام میدادم، مریم خانم پیام میداد و من پیام میدادم. یه چرت و پرتایی هم گفت که من تعجب کردم این چقد عوض شده و عتابش کردم!!! اونم معذرتخواهی کرد و دیگه چرت و پرت نگفت. فرداش که تو کتابخونه بودم، باز ایشون پیام داد و گفت که "شوهرم خونه نیست و یه کار خیلی واجب دارم که باید جایی زنگ بزنم ولی شارژ ندارم! اگه میتونی برام شارژ بفرست، من شب برات پس میفرستم." منم هیچی پول همراهم نبود، از خواهرم پول گرفتم رفتم شارژ خریدم و کدش رو براش فرستادم. همونطور که فهمیدین، ایشون یه مزاحم بود که با این روش به اندازهی یه شارژ سر منو کلاه گذاشت و خواهرم کلی بهم خندید. شب پیام داده بود که "شارژی که فرستادی رو حلال کن، من دوستت نیستم، فقط از این به بعد انقد زود اعتماد نکن!" فک کنین من انقد سادهام که حتی کلاهبردار هم دلش به حال من میسوزه و نصیحتم میکنه که دیگه سرم کلاه نره! چیزهای مختلفی به ذهنم میرسید که جوابشو بدم، ولی ترجیح دادم سکوت کنم و فقط ازش عبرت بگیرم.
۳. این سومی جزء نقاط عطف زندگی منه. یه نقطهی تلخ و سیاه. یه خنجر که از پشت خوردم. خیلی دردناک! دربارهی این نمیتونم حرف بزنم. شاید در اصل باید این یکی قلمبه درمان بشه ولی واقعا یارای تعریف کردنش رو ندارم. هیچوقت نفهمیدم چرا اون کار رو کرد، ولی بخشیدمش. یعنی اصلا بخشیدنش دست من نبود. یه چیزی تو وجودمه، سرخود واسه خودش بقیه رو میبخشه، از منم نظر نمیخواد. چند دفعه خواستم این بخش درونمو سرکوب کنم نشده. البته خوشبختانه نشده!
+ با عرض معذرت، حواسم نبوده کامنتها رو ببندم. این خاطرات شاید برای خواننده فقط یه خاطره باشه، ولی برای من مرورشون سخته. فقط به توصیهی دکتر میم تعریف کردم که سبک بشم.
+ من توصیه نمیکنم این کار رو تکرار کنین. تضمینی نیست بعدش سبک بشین.
- تاریخ : شنبه ۲۳ بهمن ۹۵
- ساعت : ۲۳ : ۳۰