قضایای تلگرافی:
تصمیم قاطع داشتم ۲۷ برم کلاس یوگای آستان قدس رو که موسسه معتبری هست ثبتنام کنم، اما صبح مامان هولهولکی بیدارم کردن که بدو بریم خونه آبجیت، وقتشه:)
تو اورژانس بیمارستان استاد "ت" رو دیدم که راستش یه کوچولو (خیلی کوچولو) برامون پارتیبازی کرد و من اصلا قصدم از آشنایی دادن این نبود. البته کار ایشون هم هیچ تأثیری در روال کار ما ایجاد نکرد و ما کاملا مثل بقیه پذیرش شدیم.
تولد نیمهشب ۲۷ مهر:):) دختری همنام من که کلی با اسمش مخالفت کردم، ولی کو گوش حرفشنو!
صبح فردا فهمیدم عامل زایمان و اِدِش دو تا از همکلاسیهای خودم بودن که یک ترم عقب افتاده بودن:) حالا خر بیار و شیرینی بار کن!
مهندس جهت مشتلق خبر خوش، واسم شارژ فرستاد:)
برهی ناقلا خواهرش رو دوست داره و فعلا ازش حسودی ندیدم.
وروجک زردی گرفته.
مامان قراره امشب از تیمار مریض برگردن انشاالله.
آشپزی سخت نیست، اینکه به نتیجه برسی بالاخره چی بپزی سخته! قسمت فکر کردن برای نوع غذا همیشه به عهدهی مامان بنده خدا بوده... قسمت آشپزی هم گاهی مامان گاهی ما... این چند روز قسمت مامان هم به ما و بیشتر به من محول شده بود:) حالا ظهر چی بپزم؟؟؟
- تاریخ : دوشنبه ۳ آبان ۹۵
- ساعت : ۱۰ : ۲۹
- نظرات [ ۰ ]