این همه حرف و چیزی برای تعریف کردن دارم، نمدونم چرا یادم میره.
یک هفته پیش، یه لنگه گوشوارهم شکسته از قسمت قلابش و افتاده. دلم سوخت. از زمان دبیرستان، شاید پونزده سال یا بیشتر بود که تو گوشم بود و فقط واسه چیزایی مثل رفتن به موجهای آبی درش میاوردم. (یه چیز دیگهم یادم اومد واسه تعریف 😃) حالا اینا به کنار، هف هش تومن میشه الان همون تیکهای که افتاده. اون زمان بابام واسهم خریده، الان خودم باید اگه خواستم بخرم دیگه :)) حالا خوبه من اصلا آدم طلایی نیستم. نه از رنگ طلایی خوشم میاد، نه طلایی بجز گوشواره میندازم. از النگو که متنفرم. انگشتر هم جز رینگ ساده که واسه متاهلا میپسندم و طلایی بودنش اوکیه، طلا دوست ندارم و نقره دوست دارم. حالا اگه پلاک زنجیر ظریف یا دستبند خیلی ظریف طلایی باشه، موقعیتی شاید استفاده کنم، ولی خب تا حالا اینطوری بوده که پسانداز اگر خواستهم بکنم سکه خریدهم، نه طلایی که بتونم استفاده کنم. البته چرا، فقط یک بار، یه گردنبند کوچیک و ظریف طلای سفید که استفادهای هم نکردم و فروختم. شاید یه وقتی تغییر کردم و خوشم اومد، نمدونم. فعلا که تپلتر از قبل شدهم و مدتهاست انگشترهای نقرهمم دستم نمیکنم، یعنی نمیشه. آها، دو سه روز پیش، پلاک زنجیر نقرهمم یهو تو خونه زنجیرش پاره شد و افتاد :| الان یادم اومد. چرا واقعا؟ باز خوبه خونه بودم و گم نشد. دستبند نقره با سنگهای عقیق سرخ و زرد (شرف الشمس) هم دارم که خودم از کربلا خریدم و از تو ضریح امام حسین دراومده بود. فک کنم باید منتظر باشم اونم همینجور خودبخود بترکه تو کشو :/ فک کنم خدا مرا ساده و بدون هیچ اضافاتی میپسندد! الان هیچی به هیچجام وصل نیست =)
چند روز قبل از اینکه برگردم به کارم، با مامان و هدهد و زن داداش کوچک، رفتیم موجهای آبی. مامان و زن داداش کوچک که سرسره سوار نمیشدن و نمدونم چرا اومدن پس. ولی من و هدهد خودمونو کشتیم، خفه کردیم، لهولورده کردیم با بازیا. چهار بار یو سوار شدیم، دو بار سقوط آزاد 😃 بقیهی سرسرههام یک یا دو بار. خیلی کیف داد. سقوط آزاد هم وقتی یهو زیر پات خالی میشه یه ترس و هیجانی رو تجربه میکنی که باحاله.
من بعد از اینکه رفتیم بجنورد و برگشتیم، تاااازه یادم اومد عه، بجنورد همون شهر دوستداشتنی نگاره که انقد ازش تعریف میکرد. خیلی البته نشد که تو خود شهر بگردیم، ولی خلوت بود، خیابونای پتوپهنی داشت و کلا حس مثبتی به شهرش داشتم. حس نگارو تایید میکنم :) این تا حالا طولانیترین مسیری بوده که یککله بدون توقف رفتهم، حدود سهونیم چار ساعت. قصدم البته شهرهای دورتر بود، مثلا تبریز =) ولی خب فرصت همچین سفری رو ندارم فعلا.
چند روز پیشا، داشتم از سر کار برمیگشتم. تو بزرگراه بودم و لاین سرعت. یهو یه آمبولانس آژیرکشان اومد پشت سرم. کشیدم کنار و بعد خواستم برگردم تو لاین قبلیم که یه النود چراغ و بوق بوق بوق که نیا اینور. فاصلهشم اونقدری زیاد بود که من بتونم لاین عوض کنم و مشکلی پیش نیاد، ولی گمونم میخواست پشت آمبولانس بره. بههرحال من که برگشتم به لاین سرعت و محلش ندادم. واقعا بعضی وقتا تشخیص کار درست و غلط تو رانندگی برام سخت میشه. دوست نداشتم به حرف زورش گوش بدم. فاصلهش زیاد بود و من مجاز بودم به تغییر لاین و با این کار نه تصادفی رخ میداد و نه سرعتم برای اون لاین کم بود که اون اعتراضی داشته باشه. فیالواقع جفتمون بالای صد داشتیم میرفتیم. اما انگار سر لج افتاد یا چی که اومد چسبوند و منم لج کردم و راه ندادم و جایی که مسیرم باز شد، با چند تا لایی چند تا ماشین رفتم جلوتر که کلکل تموم شه، ولی خب اون تموم نکرد. النودها معمولا بچههای آرومیان. بیشتر دست میانسالها و اینا دیدهم و جوون هم اگر بودهن، کلهخر نبودهن. پرادعاترین ماشینها تا جایی که من دیدهم، انواع پژو هستن. بیشتر پارس و ۲۰۶-۲۰۷. این نمدونم کی بود پشت رولش، چون شیشههاشم تماما دودی بود و هیچ دیدی نداشتم، ولی خیلی کلهخر بود. ول نکرد و اونم اومد. منم سبقتای بد و خطرناکی گرفتم که متاسفم واسه خودم، ولی انگار میخواستم بهش بگم با من درنیفت. در کل همهش پشت سرم بود و بالاخره یه جایی اومد کنارم و اونم میخواست به زور خودشو از یه ذره جا جا کنه و بیاد جلوم، ولی هم اون مردد بود که اگه بیاد تصادف بشه، هم من مردد شدم که اگه شل نکنم و بکشه جلوم تصادف بشه، بالاخره یه ترمز خفیفی زدم و اومد جلوم. منم که نمتونستم پشت سر اون برم، رفتم لاین وسط و با اینکه جلوم باز بود، شونه به شونهش واستادم و یه کم همینجوری رفتیم. دیگه سبقت نگرفتم، چون میخواستم از خروجی برم بیرون. و اینگونه به پایان رسید. دلیل رفتارای اون روزمو دقیق نمدونم، ولی میدونم اکثر اوقات سختمه شکست بخورم یا حرف زور بشنوم. یه بار هم که خیلی بهم حال داد، داشتیم با جیمجیم از کجا برمیگشتیم نمدونم، تو بزرگراه بین دو تا ماشین قرار گرفتم با فاصلهی کم. یعنی تقریبا تو دو تا لاین سه تا ماشین، دقیقا کنار هم میرفتیم. یهکم ترافیک بود و اینکه فاصلهی ماشینا کم باشه و بین لاین حرکت کنیم طبیعی بود، ولی ما سه تا با سرعت متوسط و دقیقا هماندازه داشتیم میرفتیم. طوری هم نبود که یکی حداقل بتونه سرعتشو بیشتر کنه که از این آمپاس خارج بشیم و تنها راه این بود که یکی سرعتشو کم کنه. ولی من که حاضر نبودم اون یکی باشم. سمت چپی یادمه ماشین خارجی بود. سمت راستی یادم نیست ولی قطعا از ماشین من بالاتر بود و هر دو هم آقا بودن و احتمالا فک میکردن من بالاخره کم میارم یا کوتاه میام. ولی انقد رفتیم که بالاخره اون دو تا سرعتشونو کم کردن و رفتن عقب :))) اونجا خعلی بهم حال داد. میدونم عدهی زیادیتون شماتتم میکنین، لیکن سانسور در کار من نیست.
گفتم موهامو کوتاه کردهم؟ البته خیلی وقته، شاید دو ماه. هم خیلی راحت شدهم، نگهداری موی بلند سخته، هم خیلی بهم میاد. همه میگفتن کوتاه کنی پشیمون میشی، باید سالها صبر کنی تا دوباره انقد بشه و... ولی خیلی خیلی راضیام و یک ذره هم پشیمون نشدم.
دیشب پشت چراغ میدون فلسطین، یهو رانندهی ماشین بغلی رو دیدم، بیاختیار گفتم عه دکتر سعید جلیلیه؟ جیمجیم نگا کرد و بلند زد زیر خنده. هم یه ذره شبیهش بود از یه زاویهای، هم به نوع گفتن من خندید. دیگه شد شوخیمون که هی میگفتیم عه این جناب آقای دکتر سعید جلیلی نیست؟ عه اون جناب آقای دکتر محمدباقر قالیباف نیست؟
برای عید غدیر، تصمیم گرفتم با مقوا پک درست کنم و شکلات و پولو داخلش بذارم. یادم رفت یه عکس بگیرم ازشون، ولی به نظر خودم که گشنگ شده بود :) پول نو که از خواهر جیمجیم بهم رسید. خود پکا رو هم یهکمشو تو خونه تنها و یه کمشم با جیمجیم درست کردیم. دور اسکناسها رو هم با یه گلای کوچیکی که سیم داره پیچوندیم. کلا دوست داشتم کاری که کردیمو. چون میدونین که چیگد کاردستی دوست دارم :)
ها راستی چند هفته پیش هم رفتم خونه خواهر جیمجیم، کیکهای تولد بچههاشو تزئین کردم. کیکها رو مامانشون پخته بود، من خامهکشی و تزئین کردم. خیلی خیلی ساده تزئین کردم، ولی خیلی خوشش اومد :)
دیگه اینکه طی یه اتفاق نادر، دارم سریال میبینم، در انتهای شب، اونم وقتی هنوز در حال پخشه و تموم نشده. این همه سریال این سالها اومده، من فقط اسمشونو شنیدهم، ولی اینو دارم میبینم. امروزشو هنوز ندیدهم. البته خب یهکم حوصلهم سر رفت از این هم، ولی بازم تا اینجا بدک نبوده. از اینجا به بعد داستان یهکم لو میره. چرا همه به نظرشون ثریا داره کار بدی میکنه؟ خب بهنام و ماهی جدا شدهن، اونم اصلا دلش خواسته بره دل بهنامو ببره، مشکلش چیه؟ نه اینکه مطلق این کارو تایید یا رد کنم، ولی خب این همه فیلم هست که پسر یا دختری از یکی خوشش اومده و سعی میکنه بهش نزدیک بشه. خب؟ این چه فرقی داره؟ یه خانوم مطلقه به یه آقای مطلّق! نزدیک شده و خواسته باهاش اصلا صیغه بشه! چطور نمدونم این همه دوستدخترپسری برای همه طبیعیه، چطور شعار میدن خانومها اگر پیشقدم بشن، خواستگاری کنن و فلان چه اشکالی داره؟ ولی این براشون غیرطبیعیه، بده، زشته، ثریا وقیحه، خرابه و... خب این خانوم خواسته اصلا بره مستقیم به یه آقایی بگه بیا عقد موقت کنیم که اینطور هم نبوده دقیقا، خود آقا هم میلی برابر داشته و تازه آقا گفت بیا ازدواج کنیم. این خانوم گفت نه نباید کار غیرفکرشده کنیم و ممکنه دوتامون دوباره شکست بخوریم و... بعد گفت بیا عقد موقت کنیم. خب؟ روتین نیست، ولی این همه واکنش بد مال چیه؟ نمیفهمم واقعا. همه لجشون گرفته که زن قبلیش سرتره، زیباتره، باسواده، تازه واسه اون ۲۵ شاخه گل مهریه کرده، واسه این یکی گردنبند مادرشو. این حرص خوردن عجیبه برام. بعدم این ارتباط کاملا بعد از طلاق و طی چندین ماه شکل گرفته و نمیشه بگی این خانوم زندگیای رو بهم زده یا تو نخ آقا بوده و اینا. طبیعیه بعد از طلاق خب ممکنه هم مرد هم زن مجدد ازدواج کنن. پس بازم میگم نمدونم مشکلش چیهههههه :)))
+ این پست رو از صبح ذره ذره بین کارام نوشتم. حالام برم که تا شب کلی کار دارم. مادربزرگ و خالهم از یه کشور دیگه در همین قاره، دایی بزرگم از یه قارهی دیگه و دایی کوچیکم و زن و بچهش که در حال حاضر کربلا تشریف دارن، از یه قارهی دیگه قراره بیان. مجمع تشخیص مصلحت طایفه تشکیل قراره بدیم. کلی کارِ همیشه دیگه الان میشه کللللی کار! با آرزوی موفقیت و صبر برای خودم به مدت یکونیم ماه.
- تاریخ : جمعه ۸ تیر ۰۳
- ساعت : ۱۳ : ۲۶
- نظرات [ ۴ ]