روزایی که هر دو هستیم، اغلب میاد تو اتاقم. روابط اجتماعیش از بقیه قویتره و همونطور که قبلا گفتم فک میکنم خاکیتره. من بودم، یک یا حداکثر دو دفعه جواب سرد یا خنثی میگرفتم، دفعهی بعد نگاشم نمیکردم. انصافا نمیدونم بقیه اوایل آشنایی چرا و چطوری منو تحمل میکنن :) حالا یکّم یخم وا شده، حرفم میزنم :)
اون روز میگفت "مردها با چشم عاشق میشن، زنها با گوش." یه تحقیقاتی هم که معلوم نیست ادمین کدوم کانال تلگرامی انجام داده! به این نتیجه رسیده که زنها به طور میانگین 15 روز طول میکشه تا عاشق بشن، چون نیاز دارن حرفای طرفو بشنون. ولی مردها متوسط در هشت ممیز نمیدونم چند صدم ثانیه عاشق میشن!!! با اون قسمت زنانهاش کار ندارم، حالا اونم مدتش منطقی نیست، ولی این صدم ثانیههای مردها رو کجای مغزم جا بدم؟ چرا این تلگرام انقد فاجعه است؟ آخه یه آدم که عاشق میشه خودش نمیفهمه از کجا خورده! اون وقت این محققین محترم چطور تونستن صدم ثانیهشم دربیارن؟!؟!؟!
گفتم "این تحقیقات دیگه بدرد نمیخوره! الان معیارا عوض شده، یکم شعور اجتماعی رفته بالاتر. دیگه معیار اول مردا زیبایی نیست، فهم و شعوره. طبق تخقیقاتی در آمریکا فلان بهمان ال بل..." اونم گفت "آره، طبق یه تحقیقات دیگهای هم بررسی کردن و به این نتیجه رسیدن که جذابترین زنهای دنیا زنهای سوئیسی هستن و این ربطی به زیباییشون نداره، بلکه عقل و شعورشون بیشتره"
بحث به همراه مددکار کشید به عشق! حقیقتا نمیفهممش. عشق برای من یه چیزی شبیه مثلثاته. اول دبیرستان بودیم که کتاب ریاضی تغییرات اساسی کرد، و تغییراتش هر سال با ما جلو میرفت. مثلثات برام گنگ بود. هرچی معلم میگفت رو میفهمیدم، ولی به کنه مثلثات پی نبرده بودم و این مثل هیچ وقت دیگه نبود. وقتی به ما ضرب رو درس دادن مفهوم دو یا چند برابر شدن رو میفهمیدم. ولی وقتی بهم میگفتن سینوس زاویهی سی درجه میشه یکدوم، نمیفهمیدم سینوسش چیشه! یا کجاشه! یا چه نسبتی با هم دارن! و معلم هم جوابی نمیداد. میگفت، این کتاب مثلثات رو خیلی بد توضیح داده. من نمیدونستم قبلا چجوری تدریس میشده و معلم هم اونجوری درس نمیداد. انقد این گنگ بودنو سر کلاس تکرار کردم تا معلم رو دایره توضیح داد که سینوس و کسینوس یعنی چی! شاید توضیحش یک دقیقه هم نشد، ولی ذهن من آزاد شد.
حالا اون حس رو راجع به عشق دارم. نمیفهمم یعنی چی! چه اتفاقی درون آدم میفته! چه چیزی عوض میشه. چه حسی داره یا بهتر بگم چه حسیه! کاملا گنگ! از هیچکس هم نمیپرسم. اصولا راجع به این چیزا حرف نمیزنم. خوب بپرسم هم که سودی نداره صد در صد. و تازه مگه به این علاقههای زپرتی میگن عشق؟ در هر حال، کمی خودسانسوری رو کنار گذاشتم و برای اولین بار میخوام اعتراف کنم، خیلی مایلم این موجود ناشناخته رو کشف کنم. اعتراف میکنم به هر کسی که میدونه عشق چیه حسودی میکنم. بنظرم نباید چیز دور از دسترسی باشه. فک میکنم راهش خیلی کوتاهه، به اندازهی همون یک دقیقه توضیح مثلثات. ولی باید وقتش برسه. آها راستی منظورم این عشقهای افلاطونی و عارفانهای که بزرگان توصیف کردن و هیچکس هم بهش نمیرسه نیست. اون مجنون لازم داره و لیلی. ما آدمش نیستیم.
یه چیز دیگه اینکه زیاد میبینم و میشنوم که یه نفر با فکر یه نفر داره با نفر سوم زندگی میکنه. با شدت هرچه تمامتر از این موضوع بدم میاد، ولی واقعا چاره چیه؟ وقتی یکیو دوست داری و بهش نمیرسی، یه مجسمهی آرمانی ازش تو ذهنت میسازی و تا آخر عمر تو ذهنت نگهش میداری. یه راه پیشگیری داره البته؛ اگه کسی بخواد و نگاه و رفتارش رو کنترل کنه، میتونه جلوی احساسی که میدونه به سرانجام نمیرسه رو بگیره. ولی شایدم به همین سادگی نباشه. اینکه من یا کسی مثل من اینکار رو انجام بده، دلیل نمیشه بقیهام بخوان انجام بدن. چون این روش هم این ریسکو داره که آدم هیچوقت عاشق نشه. شاید کسی انتخابش این باشه که عشق رو تجربه کنه، حتی با ریسک نرسیدن به معشوق. من یقینا انتخابم این نیست. حاضرم عشق تو ذهنم همون نقطهی گنگ بمونه ولی کل عمرم با حسرت نگذره. شایدم اشتباه میکنم، به هر حال.
- تاریخ : يكشنبه ۲۱ خرداد ۹۶
- ساعت : ۱۲ : ۰۱
- نظرات [ ۳ ]