چی بگم خب. یکشنبه که گفتم حالم فاجعه بود، برای تصادف شنبهشبم بود. تصادف بد و خطرناک و سنگینی نبود، ولی تبعاتش برای من خیلی سنگین بود. مقصر تصادف هم من نبودم، یه آقای پنجاه سالهای بود که پایه دو داشت. بیمه هم رفتیم و کاراشم کردیم. ولی من قشنگ تو هاون کوبیده و له شدم. دچار کابوس تو بیداری شده بودم همون شب :) نه به خاطر تصادف، به خاطر یک عالمه غری که شنیدم که شاید ده درصدش در مورد تصادفی که من مقصر نبودم بود و نود درصدش دوختن زمین و زمان به هم و به من بود. فرداش که تعطیل بود و نمیشد بیمه بریم و ماشینو برده بودم تعمیرگاه تخمین خسارت کنن، چقدر چشمم ترسیده بود که الان یکی از کنار میخوره به ماشین. چقدر بین تعمیرگاهها سردرگم بودم اولش. دوشنبه که رفتم بیمه و آقاهه اومد دید شلوغه و گفت من کار دارم و بذاریم فردا و رفت، نمیدونستم برم خونه چی بگم. سهشنبه دیگه صبح زودتر رفتیم و تا هشتونیم کارمون تموم شد. به عنوان تنبیه هیچکس هیچجا باهام نیومد. البته خب منطقی نگاه کنیم این تنبیه نیست، هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. ولی خیلی ازشون بعید بود که تنهام بذارن. حتی در موردش حرف هم نمیزنن. هیچ سوالی نمیپرسن. دلم میخواد ماشینو بدم بهشون بگم دیگه نمیشینم اصلا، ولی باهام اینطوری نباشن. آخه من تصادف نکردهم که، کسی با من تصادف کرده :'( دوست دارم بدونم تو خونهی اون آقاهه هم همینطوری باهاش سنگینن؟
چند روز پیش از یه کوچهی تنگ رد میشدم. یک طرفش کلا ماشین پارک بود و به اندازهی کمی بیشتر از یه ماشین راه بود برای رد شدن. یه دختربچه هم داشت دوچرخهسواری میکرد. صدای ماشینو که شنید کشید کنار و لب جوب وایستاد. از کنارش که رد شدم گفت لباس فرم تنمه، وگرنه میرفتم تو جوب. یهکم طول کشید بفهمم چی میگه. بعد که فهمیدم اینطوری شده بودم 😃 یره تو چقد بامعرفتی :))) چقد بامرامی :))) چقد آخه تو خووووبی :))) هم حرمت لباس فرمشو داشت :)) هم اینجوری با لحن بامزهش که محکم و قرص بود دلبری میکرد :)) چقدر من لبخند شدم اونجا :)
- تاریخ : چهارشنبه ۵ مهر ۰۲
- ساعت : ۰۹ : ۲۲
- نظرات [ ۱ ]