این مطلب یکسری چراست و وقت صرف رووننوشتنش هم نشده... ممکنه جملات یهویی ذهنم خیلی گویا نباشه.
اکثر اوقات حسم اینه که مردها میخوان سکان زندگی زنهاشون در اختیارشون باشه و هیچ مردی وجود نداره که بطور کامل اختیار خانمها رو در مورد زندگیشون به رسمیت بشناسه. حتی ایدهآلترین و منورالفکرترین مردها هم یه جایی میزنن تو خاکی. حتی زنها و حتی خودم هم. وقتی از خودم میپرسم که آیا من میتونم تا آخر عمرم مستقل زندگی کنم و ازدواج نکنم جوابم مثبته و وقتی از خودم میپرسم آیا مایلم ازدواج کنم باز هم جوابم مثبته. ولی وقتی میپرسم که آیا مطمئنم که میتونم زندگی با مردی رو ادامه بدم که مرد خوبی تو این جامعه محسوب میشه ولی بعضی اوقات حق تصمیمگیری من درباره زندگی خودم رو نادیده میگیره، جوابم سکوته. نمیدونم چرا تو کت من نمیره که بعضی جاها بقیه برای زنها تصمیم بگیرن و چرا تو کت بقیه نمیره که باباجان من! زن، در درجه اول یک انسانه و آزاد. چرا نمیتونن قبول کنن که اگه من بتونم از پس زندگی خودم بربیام اونا باید سرپرستی از من رو بیخیال بشن مگه اینکه خودم بخوام، که البته زنهایی که اینطور میخوان هم کم نیستن و این هم نوعی انتخابه و هنوز هم معلوم نیست من از این دسته نباشم.
بعد از این چراهای بی جواب، اینکه چرا هنوز ازدواج گوشهای از ذهن من رو اشغال کرده هم بیجواب مونده. اینکه چرا وقتی دختری که از من کوچیکتره و تحصیلکرده و شاغل هم نیست و قیافهاش هم معمولیتره و اگه مرد بودم بشخصه انتخابش نمیکردم داره ازدواج میکنه، حسی نزدیک به حسادت بهم دست میده هم برام معضلی شده. اینکه چرا وقتی حس میکنم کسی منو برای کسیش در نظر داره، رفتارم محتاطانهتر میشه منو پیش باورهای خودم شرمنده میکنه. اینکه چرا برام مهم و ناراحتکننده است که بقیه فکر کنن بخاطر تحصیل از ازدواج عقب موندم و فکر کنن به همون شکلی که اونها به ازدواج نگاه میکنن نگاه میکنم، اذیتم میکنه.
اینکه این چراهایی که دوستشون ندارم چرا به سراغم میان و چرا آثاری از این چراها در اطرافیانم نمیبینم از همش بدتره... حس تنهایی و ناتوانی در تغییر شرایط رو به آدم القا میکنه... اگه بدون جواب به این چراها اقدام به ازدواج کنم از حالا برای آیندهام میترسم:
۱. زنی رو میبینم که زندگیاش سکون و آرامش به خودش نمیبینه و دائم در جداله برای اثبات بودنش و گرفتن حق تصمیمگیری و ندادن اجازه به کسی برای دخالت در اموری که اونها رو شخصی میدونه. و ممکنه حتی به بدترین چیزی که بهش فکر هم نمیکنه، طلاق، دست زده باشه.
یا
۲. مردی رو میبینم که در مقابل زن کوتاه اومده در حالی که عقیدهای به کاری که کرده نداره و صرفا چون نتونسته زن رو مجاب کنه باهاش کجدار و مریز رفتار میکنه و این نارضایتی و خشم مخفی مرد، روی کیفیت زندگیشون تأثیر گذاشته.
یا
۳. زنی رو میبینم که بخشی از وجودش رو نفی میکنه و چون نتونسته خواستههاش رو عملی کنه، از اونها دست کشیده و وانمود میکنه زندگی خوبی داره و حتی بدتر از این، عقایدش دچار دگردیسی شده و دیگه فکر نمیکنه حق زندگی کریمانه داره.
اینکه کدوم گزینه محتملتره مشخص نیست، فقط زمان میتونه مشخصش کنه. اما اگه بتونم دلیلم برای اون چراها رو پیدا کنم (فلسفهی شخصی ازدواج) شاید حاضر باشم بخاطر رسیدن به اون هدف، تعدیلیافتهی گزینه سوم رو به صورت اختیاری پیاده کنم. و حتم دارم تو این تصمیمگیری روح صلحطلب زنانهی من دخیله.
+ من به هیچ وجه منظورم این نیست که بعد از ازدواج هر طرف برای خودش زندگی و تصمیمگیری کنه. این اصلا در تضاد با مفهوم ازدواجه. منظورم دقیقا مسائلیه که شخصیِ هر کسی هست و حتی حریمی بین زوجین ایجاد میکنه. مسائلی که تأثیر عمیق و حیاتی روی زندگی فرد داره و اینکه این مسائل چی باشن از شخصی به شخص دیگه فرق میکنه و اینطور که به نظرم میاد افتراق اونها از مسائل مشترک باید خیلی سخت باشه.
- تاریخ : جمعه ۹ مهر ۹۵
- ساعت : ۱۸ : ۵۱
- نظرات [ ۰ ]