دیروز وارد ایستگاه مترو که شدم، یه حاج آقایی رو دیدم که حس کردم یهکم متفاوته. بعد از لحظاتی مغزم آنالیز کرد که ای بابا، ایشون کمپلت لیمویی پوشیده! فک کنم بجز عمامه، همه چیزش لیمویی بود. هم پوشش ایشون جالب بود و هم اینکه من اولش نفهمیدم :)) من حتی در مورد جیمجیم هم خیلی دیر متوجه تغییرات ظاهریش میشم. یه بار ابروها و کمی از موهاشو رنگ کرده بود، تا نگفت نفهمیدم. بار اولی هم که بیرون همو دیدیم و نه قبلش و نه بعدش قرار نبود بریم کلینیک و اون شال پوشیده بود بجای مقنعهی همیشگیش که تفاوت بسیار فاحشیه، باز هم خیلی دیر متوجه شدم که تغییری که کرده مال شالشه =)) نمیدونم، فک کنم مدارهای این قسمت مغزم سوخته. متوجه تغییرات خونه زندگی مردم که دیگه اصلا نمیشم. نمیگم ظاهر اصلا برام مهم نیست، اتفاقا منم مثل بقیه از روی ظاهر یه برداشت کلی و اولیه از آدمها و فضاها تو ذهنم نقش میبنده، اما خب جزئی توجهی به کسی یا چیزی نمیکنم.
کلمهی پیشنهادی: عشق
قبلا توی این پست دربارهی عشق نوشته بودم. هنوز هم نمیدونم واقعا عشق چیه. البته دیگه در مورد نظر قبلیم هم نظری ندارم.
- تاریخ : چهارشنبه ۱۶ فروردين ۰۲
- ساعت : ۱۲ : ۴۸
- نظرات [ ۳ ]