مونولوگ

‌‌

از دست حافظ خان!

همه برفتند بخسبیدند. کما فی الیلالی السابق. فقط چون امشب تولد هدهد بود، شیرینی آورده بود خوردیم :) شام هم کدو داشتیم که نخوردم ;)

ما موجوداتی هستیم که صلوات می‌فرستیم و بعد حافظ می‌گشاییم :) [یه وقت به ذهنتون خطور نکنه خانواده تو این امر مقدس شرکت جوییده باشند ها! خانواده در خواب ناز به سر می‌برند :)]


فال

دیشب گفتم به یه فالی برخوردم که در کمال تعجب فال نیست! یعنی خیلی از قسمت‌هاش لااقل در مورد من درسته، شاید ۹۰%. حالا اینکه در مورد بقیه‌ی متولدین آذر یا متولدین بقیه ماه‌ها هم درسته یا نه رو نمیدونم! و هیچ‌وقت هم نمیرم یه متن بلندبالا رو در مورد کس دیگه‌ای بخونم. هرکسی فقط برای خودش میتونه همچین کاری کنه، چون فقط خودش حوصله داره تک‌تک این ویژگی‌ها رو بررسی کنه ببینه داره یا نداره.
اینم بگم اینکه من این مطلب رو اینجا گذاشتم، دلیل بر این نیست که من فال و این چیزا رو قبول دارم. نظر من در این مورد ممتنعه. ولی این چیزایی که تو این متن گفته شده، به طرز باورنکردنی به من نزدیکه.
حالا منم پیرو واکاوی شخصیتم تو پست قبل، اینو با ویرایش شخصی! مینویسم که بمونه تو آرشیو.

My dear classmates :) + اندکی روانکاوی

چی بگم که معلوم بشه تا دقایقی قبل عصبانی بودم؟ هوففففف!

متأسفانه تو این کلاس زبان با چند تا بچه همکلاس شدم که منطق سرشون نمیشه! حاضر نیستن تعداد کمتر بشه و در عوض فقط ده هزار تومن بیشتر بدن تو یه ترم. در واقع احساس میکنم فقط دارن لج میکنن. چون تو این ترم با هم بودن، ما(من و دو نفر دیگه) رو غریبه فرض کردن و فک میکنن کلاس در قرق اوناست و حتی سر میز مذاکره هم نمیشینن! اصلا اشتباه کردیم با مدرک لیسانس رفتیم نشستیم بغل دست بچه دبیرستانیا... والا! الان ایده‌ی از صفر شروع کردنم یه گوشه‌ی اتاق کاملا تو خودش مچاله شده و از ترس صداشم درنمیاد... یه کلاس زبان اکابر سراغ ندارین؟ :)))

آخه اخلاق بدی هم دارم (که احتمالا خیلیا دارن) همونطور که قبلا هم گفتم کم‌همتم و تو خونه، خودم نمیخونم. باید حتما چوب معلم بالاسرم باشه! اگه بخوام تنها بخونم دو سه ترم رو راحت میتونم خودم برم جلو، ولی ولی ولی، امان از تنبلی! (چه آهنگینم شد :))

بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم/ کز بهر جرعه‌ای همه محتاج این دریم

دیشب هم از اون شبا بود! مثلا یلدا... مامان و آقای رفته بودن مهمونی، داداش کوچیکه خونه آبجی، داداش بزرگه خونه خودش، مهندس شهرستان. من و آبجی هم تو خونه بدون هیچگونه آذوقه‌ای! مخلفات یلدا و حتی شام پیشکش، دریغ از یه تیکه نون که لااقل "نون‌پنیرچایی‌شیرین" بخوریم. طوری که تا وقتی داداش برگشت و رفت واسمون ساندویچ آورد، بخاطر افت قند سرگیجه گرفته بودم! شایان ذکر است که هی من به آبجی میگفتم گشنمه، هی اون به من میگفت برو از بیرون یه چیزی بیار بخوریم و دو نفری کماکان جلوی تلویزیون ولو بودیم!

این تصویر خوشمزه که مشاهده میکنین مربوط به امشب و نوآوری بنده است! معجونی از چی‌توز، چی‌پف، چی‌پس! و کرانچی پنیری که برخلاف آرای اکثریت (یعنی همه بجز خودم) با هم قاتی‌پاتی کردم و باز برخلاف نظر اکثریت خیلی هم خوب بود! سلول‌های چشایی‌شون از کار افتاده بابا...

تصویر پایینش هم هدایای بنده به متولدینی که قبلا عرض کردمه. در ازای شش عدد هدیه‌ی پوشاک :/ و یک عدد کیف :| که دریافت کردم، اینا رو خریدم. کتابا رو قبلا نخونده بودم و همینجوری ییهو خریدم و الان که میبینم موضوع یکیشون با شخصیت شخص مذکور نامتناسبه و مجبورم یکی از کتابایی که چند وقت قبل برای خودم خریدم رو جایگزینش کنم. البته حساسیت رو کتابام ندارم، یه بار بخونم راحت میتونم بدمش به کسی.

ولی انصافا کتاب خیلی گرونه‌ها! همین ریزه پیزه‌ها رو به زور تونستم بخرم، والا! آدم شغل از دست داده رو چه به هدیه! 


تیتر: تفألی که امشب زدیم و کاملا بی‌ربط بود! فک کنم زمینه‌ی کاری حافظ منحصر به حوری و پری و می و ایناست. در بقیه‌ی زمینه‌ها توصیه میکنم به سعدی رجوع کنین، خوب نصیحت میکنه!

  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan