- تاریخ : پنجشنبه ۷ بهمن ۹۵
- ساعت : ۲۱ : ۵۲
- نظرات [ ۷ ]
چند وقت پیش فهمیدم جدیدا میگرن گرفتم!
همیشه وقتی تو هیستوری میگفتن میگرن دارم، دور از ذهن بود برام که خودمم داشته باشم. کلا من هیچ بیماریای غیر از سرطان نمیتونم برای خودم متصور باشم! سردردهای زندگیم به تعداد انگشتای دستامم نمیرسه. ولی جدیدا وقتی تو باد یا نسیم پیادهروی میکنم سردرد خفیف میگیرم، که طبق تعریف میشه یکی از انواع میاگرین!* باید کلاه بذارم، ولی با چادر نمیشه.
پیادهروی شیش هفت کیلومتری با شخصی که شبیه توئه ولی اصلا شبیهت نیست، اونم تو نسیم سوزناک خوبه. سردرد نیمساعته به پیادهروی چند ساعته میارزه دیگه!
البته یکی بیاد به من و ایشون یاد بده که پیادهروی گفتن، نه دوی ماراتون!
دیروز تو تریای دانشکده داشتیم وِیفر میخوردیم، دوستم میگفت دلم واسه دانشکده تنگ شده. واسه کلاسا. واسه درسا. دل من نرماله آیا؟ چرا تنگ نمیشه پس؟ تنها چیزی که منو الان به درس و دانشگاه پیوند میده، فکر ادامه تحصیله و بس.
+ چرا درها بسته است؟
+ یه درو باز کن لطفا!
+ اون دری که میخوام رو باز کن لطفا!
+ اگه دوست داری البته، لطفا!
+ لطفا!
+ ;)
* جمع مکسر میگرن. ضمنا نیاین به کسی که عربی رو حدود نود زده گیر الکی بدیناااا!
- تاریخ : پنجشنبه ۷ بهمن ۹۵
- ساعت : ۲۱ : ۵۱
- نظرات [ ۴ ]
از کلاس برگشتیم هرچی در زدیم باز نکردن. یعنی کسی خونه نبود. و ما در برف و بوران (بخوانید نمنم باران) پشت در ماندیم! چارهای نداشتیم جز اینکه بریم خونه دایی. (خونه بغلی!)
یک ساعت اونجا بودیم که داداش زنگ زد. اونهام اومده بودن خونه ما و پشت در مونده بودن. ما هم دعوتشون کردیم به منزل دایی جان.
حدود یه ربع بیست دقیقه بعد، زنگ در رو زدن. خواهر جان بود با برهی ناقلا و وروجک و مادرشوهرش که اومده بودن خونهی ما و طبیعتا پشت در مونده بودن و طبیعتاتر اومده بودن اینور!
نیم ساعت بعد گوشیم زنگ خورد. دیدم داداش کوچیکه است و از خونه زنگ میزنه. (مجرم اصلی پشت در موندن ما) پرسید کجاییم و... پنج دقیقه بعد اونم پیش ما بود.
اندکی بعد مهندس از شهرستان رسید. ترمش تموم شده و بعد از سه هفته میومد خونه. اونم جلو جلو زنگ زدیم گفتیم بیا همینجا :)
سر سفره فهمیدیم که پدر و مادر گرام هم حرکت کردن به سمت منزل. چیه؟ فک میکنین اونهام هوار شدن رو سر خانوادهی دایی؟؟؟ خوب درست فکر کردین :)
زندایی بنده خدا هر مهمون جدیدی وارد میشد یه چیزی به شام اضافه میکرد. دیشب شب آخر گروه ۱۳ برنامه دستپخت بود و مثل هر شب یه چالش جدید داشتن. ما هم به زندایی میگفتیم شمام تو یه چالش شرکت کردین! و الحق که تبدیل غذای چهار نفره به غذای شونزده نفره یه چالش واقعیه...
+ چقد خوشحال شدم اونی که میخواستم تو دستپخت اول شد! ولی بنظرم جایزهاش خیلی متناسب مسابقه نبود...
- تاریخ : سه شنبه ۵ بهمن ۹۵
- ساعت : ۱۰ : ۴۲
- نظرات [ ۵ ]
عجب! دلم خوش بود اگه هر خطایی دارم، خوبه که حداقل دروغ نمیگم. بنده خدا اومد و این توهم هم دود شد رفت هوا!
یکی دو ساعت پیش تنها تو خونه بودم که زنگ در رو زد. اومد تو و باز مثل همیشه چیزهایی میگفت که اصلا به من ربط نداشت. و مثل همیشه همونجور در حالت ایستاده میرفت رو ریپیت! و باز و باز و باز! البته این بار بندهخدا افتاده بود رو دور تعریف از ما! اصلا دوست نداشتم بمونه ولی گفتم بفرمایین بشینین چایی بیارم براتون. و مثل همیشه همونجور که میگفت نه دیگه میرم، ایستاده بود و حرفهای قبلیش رو با همون لحن و با همون جملهبندی تکرار میکرد! همیشه مامان بودن و بالاخره یه طرفه میشد، حالا تنها بودم... چند دفعه دیگه هم تعارف کردم و خیلی خوشحال شد که منِ خشکِ سرد تمایل دارم بشینه پیشم و نشست! راستش تو دلم خیلی پشیمون شدم که چرا تعارف کردم و هی با خودم میگفتم کاش رفته بود. چایی آوردم. شروع کرد با تفصیل قصهای از امام جعفر صادق تعریف کرد به این مضمون که امام با یکی از اصحابشون تا در خونه اومدن و بدون تعارفِ "بفرمایید تو چایی در خدمت باشیم" ازش خداحافظی کردن. فرزندشون پرسیدن اون که نمیومد چرا تعارف نکردین؟ امام هم فرمودن من آمادگی اومدنش رو نداشتم، این تعارف از مصادیق دروغه و دروغ از همینجا پایه میگیره!
اصلا انگار داشت برای تأدیب من تعریف میکرد! (در واقع اینطور نبود و بحث ناگهان به اون سمت رفت و چه خوش رفت!) چند دقیقه از دروغ من نگذشته بود که برملا شد! بعدش دیگه از بودنش معذب نبودم، انگار میخواستم تعارفم رو از حالت الکی دربیارم و واقعا خودم رو از بودنش خوشحال کنم! نوشدارو بعد مرگ سهراب در واقع...
- تاریخ : دوشنبه ۴ بهمن ۹۵
- ساعت : ۱۲ : ۳۳
- نظرات [ ۳ ]
خ: برهی ناقلا! چون دیروز پسر بدی بودی، امروز لپتابو بهت نمیدم، ولی اگه امروز پسر خوبی باشی، فردا لپتابو بهت میدم!
ح: انقد دیروز، امروز، فردا کردی، خودت فهمیدی چی گفتی؟ :)
خ: 😆
برهی ناقلا: 🙍
من: 🤓
- تاریخ : شنبه ۲ بهمن ۹۵
- ساعت : ۱۴ : ۵۵
- نظرات [ ۴ ]
الهی!
آنکس که زندگانی وی تویی، او کی بمیرد؟
و آنکس که شغل وی تویی، شغل کی بسر برد؟
ای یافته و یافتنی!
نه جز از شناخت تو شادی، نه جز از یافت تو زندگانی!
زنده بی تو، چون مرده زندانی
و صحبت یافته با تو، نه این جهانی، نه آن جهانی...
- تاریخ : پنجشنبه ۳۰ دی ۹۵
- ساعت : ۲۱ : ۵۷
- نظرات [ ۳ ]
خواب دیدم تو مغازهی خواروبار به عنوان فروشنده استخدام شدم😊 از بس که همهاش دنبال کارم.
من همهی شغلها رو دوست دارم، بجز بازاریابی. ولی نمیتونم خودمو راضی کنم شغل غیرمرتبط به رشتهام برم. فک میکنم اگه یک سال از محیط دور باشم، ممکنه بعضی چیزا یادم بره و اصلا اینو نمیخوام. بعضی وقتها فک میکنم کار ابلهانهای کردم که کار نازنینم رو ول کردم، ولی اکثر اوقات خوشحالم که دیگه نمیرم.
مامان یک ساعت قبل با مامان برهی ناقلا حرف زدن، باز الان تلفنی دارن حرف میزنن و مامان میپرسه خوبی؟؟؟ :|
+ من خیلی نپختهام و اندک تلنگری درونمو متلاطم میکنه. فعلا سکوت میخوام.
- تاریخ : پنجشنبه ۳۰ دی ۹۵
- ساعت : ۰۹ : ۳۶
در دفتر زمانه فتد نامش از قلم
هر ملتی که مردم صاحبقلم نداشت
.
.
.
.
.
این بیت رو خیلی دوست دارم، ولی چه بد که من صاحبقلم نمیشم...
- تاریخ : چهارشنبه ۲۹ دی ۹۵
- ساعت : ۰۹ : ۵۸
- نظرات [ ۱ ]
عکس پروفایل یکی از همکلاسیهای دانشگاه رو دیدم. انگار سفر خارجه بود به همراه یه آقایی. فهمیدم تازه ازدواج کرده. بلوز شلوار بود و یه چیزی به عنوان شال نصف سرش رو پوشونده بود. ایشون اوایل دانشگاه چادری بود، البته تا آخر چادر رو داشت ولی یه فرقهایی هم کرده بود.
یادمه یه روز تو ترم اول میگفت مادرم گفته اگه چادرتو برداری شیرم رو حلالت نمیکنم! ایشون هم نامردی نکرد و برنداشت. ولی فک کنم موقع ازدواج آقا داماد شیربهای مادر رو پرداخت کرده و همسرش رو از اسارت به در آورده! :):):)
مسلما فکر نمیکنین که من فکر میکنم که تو ایتالیا هم باید چادر بپوشه! فکر میکنم که مادرش نباید دخترش رو با چنین مانعی مجبور میکرد و خودش نباید ناگهانی این همه تفاوت رو به نمایش میگذاشت...
#پوشش_اجباری
- تاریخ : سه شنبه ۲۸ دی ۹۵
- ساعت : ۲۱ : ۳۸
- نظرات [ ۷ ]
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است...
پنجره
فکر
هوا
عشق
زمین!
مال من است...
چه اهمیت دارد، گاه اگر میرویند قارچهای غربت؟
.
.
و نپرسیم کجاییم
بو کنیم اطلسی تازهی بیمارستان را
و نپرسیم که فوارهی اقبال کجاست
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی چه شبی داشتهاند!
پشت سر نیست فضایی زنده...
پشت سر مرغ نمیخواند
پشت سر باد نمیآید
پشت سر روی همه فرفرهها خاک نشسته است
پشت سر خاطرهی موج به ساحل صدف سرد سکون میریزد...
.
.
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ!
از نوشتن اون متن طولانی و بیریخت و بهدرد نخور که فقط انفعال ازش میبارید، دویست درصد پشیمون شدم. (: تنها کاری که میشود کرد :)
- تاریخ : سه شنبه ۲۸ دی ۹۵
- ساعت : ۰۱ : ۲۶
- نظرات [ ۲ ]