- تاریخ : شنبه ۲۵ شهریور ۹۶
- ساعت : ۱۱ : ۵۵
- نظرات [ ۱۶ ]
دیشب کیک کیشمیشی پختم :) مهمونا زیاد بودن و به همه نمیرسید، فلذا قایمش کردیم تا بعدا تنها تنها بخوریم! امروزم که روزهایم، مونده برا افطار. ولی عجب پروسهای شده بود! من از اینور داشتم با کیک ور میرفتم، مامان از اون ور با خورش، زنداداش و هدهد با سالاد، یک شلم شوربایی بود تو آشپزخونهی 12 متری! برای اولین بار چند تا خرابکاری کردم تو کیک پختن، اول تلق تخممرغ رو فرش آشپزخونه شکست! دوم موقع جدا کردن سفیده و زرده، زردهاش تلق ریخت رو فرش آشپزخونه! سوم ظرف شیر بازم تلق ریخت رو کانتر. دیگه دیدم تا خونم مباح نشده باید فرار کنم و کردم. رفتم تو اتاق خواب و بقیهی تلق تلقهام رو اونجا ادامه دادم :)
دیشب داشتم سرسام میگرفتم از دست بچههاشون. فک کنم یه شیش تایی اونا داشتن، دو تا هم ما داشتیم، خونه رو رو سرشون گذاشته بودن! میخواستم خفهشون کنم. انقد از بچه بدم میاد که حد نداره! اگه ساکت و بی آزار باشن حس خاصی بهشون ندارم، ولی کو بچهی ساکت و بی آزار؟ همهشون عینهو از باغوحش در رفتهها! با وجود این نمیدونم چه سریه که این برهی ناقلا و وروجک و جوجه انقدر عمیق تو قلبم نفوذ کردن! برای اولی که قلبم وایمیسته اصلا!
یه چند تا سوتی مهموناتی هم دیشب دادم. وقتی اولین مهمون زنگ در رو زد، من تو اتاق خواب بودم. تا میخواستم برم بیرون سلامعلیک، دیدم عسل با عجله اومده تو اتاق و میگه یه چادرنماز بده، میگم واسه کی، واسه چی؟ میگه واسه مهمون، میخواد نماز بخونه! با تعجب و اعتراض گفتم "هنوز از راه نرسیده؟ بذاره برسه بعد!" یهو برگشتم دیدم پشت سرم واستاده! یعنی تا در اتاق خواب اومده بود، اونم کسی که دفعهی اوله اومده خونمون. فک کنم از در حیاط تو نیومده جانماز خواسته! بعدشم که رفت وضو بگیره، نوهاش از تو پذیرایی جیغهای واقعا بنفشی میکشید، منم که اصلا تحمل ندارم، داشتم به حالت استیصال صورتم رو خنج میکشیدم و میگفتم "ساکت! این چرا انقد جیغ میزنه و..." دیدم زنداداشم از خنده غش کرده! برگشتم دیدم هنوز پشت سرم واستاده! خودمو زدم به اون راه و پشت دیوار اتاق محو شدم :) اصلا این احترام بیش از حد و بی چون و چرا به مهمون رو قبول ندارم، سنش بیشتره که باشه. من اگه ناراحتی خودمو از بیادبی و اذیت بچه و نوهاش نشون بدم اشکال داره؟ نه نداره :) نمیتونم بگم "عب نداره بااااابا! بچهاس دیگه! بذا راحت باشه بازی کنه" میگم "بچه جون، ساکت باش، بشین یه جا، نیا تو آشپزخونه، بذا سرجاش اینو، مواظب ظرف جلو پات باش، به گلدون دست نزن" پدر مادرش اینا رو بگن تا من نگم، والا :)
تمام خروار ظرفهای مهمونی هم افتاد گردن بنده، وحشت میکردین اگه آشپزخونهی دیشبو میدیدین!
- تاریخ : شنبه ۶ خرداد ۹۶
- ساعت : ۱۳ : ۴۹
- نظرات [ ۵ ]
- تاریخ : پنجشنبه ۷ بهمن ۹۵
- ساعت : ۲۱ : ۵۲
- نظرات [ ۷ ]
خیلی جالبه ها. اصلا حس نمیکنم تغییری تو روزمرهام ایجاد شده! یعنی درمانگاه اینقدر کمرنگ بوده تو زندگیم که الان نرفتنش رو متوجه نمیشم؟ فک نکنم. بیشتر بنظرم برمیگرده به اینکه من خیلی خیلی زود با شرایط کنار میام. البته اگه بخوام معمولا میتونم شرایط رو تغییر بدم...
جمعه تولد شمسی و امروز تولد میلادی منه! پست قبلی گفته بودم که هیچ وقت تولدم با مناسبتی همزمان نشده، ولی وقتی رفتم تقویم رو نگاه کردم، دیدم اووو وهههه! تو سالهای مختلف تولدم با عید غدیر و عید فطر و ولادتها و شهادتها و... مصادف شده و خودم نمیدونستم!
دیشب یه تولد خونوادگی کوچولو گرفتیم. خونوادهی دایی و داداش و آبجی اومدن و منم یه کیک دو طبقه و یه کیک یه طبقه پختم. البته نگفتیم تولده، همینجوری مثلا بود;)
امروزم دوستان جان میان. یه کیک هم امشب واسه اونا پختم. این یکی خیلی خوب شده. رزت تزئینش کردم. این مهمونی هم قرار نبود تولد باشه. سرویه و کبری از وطن برگشتن، قرار شد اکیپ شیش نفرهمون یه دورهمی بذاریم. میخواستیم بریم حرم و بعدشم نهار و اینا که من عکس تولد گذاشتم رو پروفایلم! و اینگونه شد که شد. تا همین الان که دقیقا معلوم نیست ظهر میان یا عصر. اگه ظهر بیان تهچین و سالاد درست میکنم. یه تزئین قشنگ و راحت از تو پاپیون پیدا کردم واسه سالاد، میخوام همونو امتحان کنم:)
تو خانواده ما تولدامون خیلی به هم نزدیکه. به این صورت که تولد من و زنداداش به صورت همزمان ۲۶ آذره، خواهرم شب یلداست، اون یکی خواهرم ۴ دی تولد عیسی مسیحه، داداشم ۱۳ دیه، شوهر خواهرمم نمیدونم چندم دیه! آدم نمیدونه باید برای کی کادو بگیره! یعنی میدونه ولی این تعداد کادو یه جا خو پولای آدم ته میکشه! آخه پدر و مادر ما به این نکته اصلا توجه نداشتن آیا؟؟؟ حالا منِ بیکارِ بیپول چجوری این کادوها رو پس بدم؟
- تاریخ : شنبه ۲۷ آذر ۹۵
- ساعت : ۰۱ : ۰۷
- نظرات [ ۲ ]
جمعه تولدمه! هیچ وقت تولدم با مناسبتی همزمان نشد. امسال فقط یک روز اختلاف داره با ولادت پیامبر (ص) و امام جعفر صادق (ع). خوب هیچ وقت هم تولد نگرفتم برای خودم. فقط برای بچه کوچولوها تولد میگیریم ما... ولی کادو معمولا میگیرم. امسال شاید واسه خودم کیک هم بپزم;) پریشب یکی پختم و تزئین کردم که مثلا تمرین کرده باشم که تقریبا خوب دراومد.
چند روزی هست هی میخوام رولت خرما درست کنم نمیشه... هی این دست اون دست میکنم. دیروز هم که یک عالمه برف اومد و صبح تا شب تو خونه بودیم، چون همسایهمون مهمونیشو خونه ما گرفته بود! شب ولی رفتیم حیاط بالا برفبازی.
الان تو راه دانشگاهم واسه کارای فارغالتحصیلی، ولی برفا اکثرا آب شدن، کاش دیروز جمعه نبود دیروز میرفتم.
دیشب سرویه پیام داد که اومده مشهد، اونم واسه فارغالتحصیلی. بارداره سه ماهه. همیشه میگفت به نیت چهارده معصوم، چهارده تا بچه میارم!
چقد این زوجهای جوون تو سرما و برف و اینا جالب میشن، زمین بعضی جاهاش سره، خانمها همچین به آقایون میچسبن و یواش یواش راه میرن که بیا ببین. مطمئنم آقایونم خوششون میاد:)
اون روز یه نذر کوچولو داشتیم، یکم بردم واسه همون خانم همسایه. در زدم یه آقایی اومد دم در که خیلی وضعش خراب بود و معلوم بود داره میکشه، خیلی هم بوی بدی میداد. گفت خواهرم نیست، بعدا خودش میاد! فکر میکنم دروغ گفت و برادرش نبود، ولی به کسی چیزی نگفتم. نمیدونم کار درستی کردم یا کار غلطی؛ ولی میترسم تو این سرما بیخانمان بشن یا اینکه دیگه مامانم کمکش نکنه... حتی همون آبجوش یا گاهی غذا هم شاید دلشو گرم کنه.
چقققدر ذرت مکزیکی بدبوئه!!! این مغازههایی که اینو دارن چطور بقیه جنساشونو میفروشن؟ مگه کسی میتونه از جلو این مغازهها رد شه؟
الان داریم از زیرگذر حرم رد میشیم و بعدش باید پیاده شم... تا اتوبوسی دیگر بدرود...
- تاریخ : شنبه ۲۰ آذر ۹۵
- ساعت : ۱۰ : ۲۰
- نظرات [ ۱ ]
صبحم به گشتن دنبال یه باشگاه خوب واسه پیلاتس گذشت که البته نتیجهای حاصل نشد. چون مسیرش دوره واسم و یکمم هزینهاش بیشتر از تصورمه. نمیتونم به باشگاه محلمون اعتماد کنم و بدنم رو بسپرم دست مربیای که معلوم نیست تأیید شده هست یا نه. البته اصلا پیلاتس نداره فک کنم.
یه نرمافزار دانلود کردم به نام Pedometer PRO که موقع پیادهروی اگه گوشیم باهام باشه تعداد قدمهام و سرعتم و مسافت طیشدهام و کالری مصرفیم رو محاسبه میکنه. من البته وزنم متعادل رو به پایینه (BMI حدود 19 یا یکم کمتر) ولی با این حال این برنامه نظرم رو جلب کرده.
و عصر...
و عصر...
عصر...
عصرم به فعالیت مورد علاقهام سپری شد: قنادی :) برای اولین بار چیزکیک درست کردم، از نوع شکلاتی. چون فر ندارم و نیز قالب کمربندی، تا حالا سراغش نرفته بودم. حالا امروز یه چیز کیک نپختنی درست کردم و مشکل دوم رو هم با گذاشتن پلاستیک فریزر تو قالب در حالی که گوشههاش بیرونه حل کردم. ولی چون ارتفاع کرم پنیری زیاد شده خیلی به مذاقم خوش نیومد. بار اوله چیز کیک میخورم خو... بقیه که هیچی اصلا... مایل به امتحان کردن هم نیستن:) دفعه بعد نصف میکنم مقدار مایهشو. میخواستم توش پنیر ماسکارپونه بزنم، رفتم بخرم فروشنده میگه پنیر چی؟؟؟ :) حالا نه اینکه خودم جایی بجز گوگلایمیج هم پنیر ماسکارپونه رو دیدم:) دیگه همون پنیر خامهای با خامه زدم.
مامان چند شب قبل آبگوشت پای گاو پخته تا الان داریم میخوریم:/ از بس زیاده... امشب دیگه نخوردیم. هیچ وقت از بیرون غذا نمیگیریم چون اقتصادی نیست، ولی امشب زنگ زدیم غذا آوردن. بقیه کوبیده خوردن من جوجه. نصفه خوردم دیگه نتونستم از بس بد بود. بعد دیدم کوبیده از جوجهشم افتضاحتره. صد هزار شکر به غذای سلف... واقعا سلف دانشگاه ما رو تو شهرمون میگفتن از همه دانشگاهها بهتره، بازم بچهها غر میزدن. ای دانشجوهای ناسپاس ;)
فردا قراره با آبجی ز بریم یه بیمارستان که تبلیغشو تو نت دیده. زایمان ایمن با همراه. اگه شرایطش خوب باشه من میشم همراهش موقع زایمان، اونوقت همش از کار ماماها ایراد میگیرم لجشون در میاد:):):)
- تاریخ : شنبه ۱۰ مهر ۹۵
- ساعت : ۲۲ : ۰۴
- نظرات [ ۰ ]
داداش رو با معدل هجده و خوردهای به زور تو رشته ریاضی ثبتنام کردیم. همه برادرام ریاضی بودن و ما خواهرا همه تجربی:) دیشب داداش اومده میگه امسال میخواستم شاگرد اول بشم ولی وقتی همکلاسیامو دیدم دیگه به فکر شاگرد شدن نیستم:| چهار پنج تا زرنگ اساسی و بقول خودش معدل بیست تو کلاسشونه! بهش میگم اینا هیچ اهمیتی نداره و تو نباید تحت تأثیر جو قرار بگیری. ما خواهر برادرا اغلب به شرایط محیطمون غلبه میکنیم و تازه بقیه از ما تأثیر میپذیرن. ایشون نمیدونم به کی رفتن. به زحمت تا حالا جزء شاگرد زرنگای کلاس باقی مونده و اونم نه همیشه اول. بیشتر اوقاتم از ترک تحصیل حرف میزنه. از بعضی کاراش واقعا متعجب و ناامید میشیم و از بعضی کاراش انگشت حیرت به دهان میمانیم! با ما 5 تا فرق داره اساسی.* گاهی فکر میکنم شاید بخاطر اینه که سن مادرم موقع تولدش سی و خوردهای بوده و هفتمین بچه بوده و پرهترم دنیا اومده (شش یا هفت ماهه) و بعد از تولد مدتها تو NICU بستری بوده و تشنج کرده و یه مدتی هم تو اون دنیا به سر برده و دوباره برگشته!!! و تا چند ماه کلی شیلنگ و دم و دستگاه بهش وصل بوده و نمیشده حتی درست بغلش کرد... و در مجموع با کلی گریه و زاری و دعا و التماس مادرم و به شکل معجزهوار موندنی شده. میگم شاید همین قضایا رو مغزش تأثیر گذاشته... شایدم اصلا نباید کسی رو با کسی مقایسه کرد، حتی برادر و خواهرها رو، و شایدم ما زیادی متوقعیم. الله اعلم... فقط میخوام آیندهی همهمون درخشان باشه...
کیکپزون به رولتپزون تغییر یافت! همیشه کیکها و شیرینیهام رو میخورن و اشکالم میگیرن! البته تعریف هم میکنن :) خامهای دوست ندارن و من همیشه باهاشون در جدالم :))
دیشب بابا خطاب به من میگن کو پس کیکتون؟
_ تخم مرغ واسم نیاوردن فردا میپزم.
_ اگه میخوای بپزی یه چیز خوب بپز. یا کیک ساده باشه یا خامه نزن!!!
_ اینا که دوتاش یکیه. پس "یا"ش کو؟؟؟
_ :))
* اینکه گفتم داداش کوچیکم با ما فرق داره، نه اینکه بقیه خیلی شبیهیم. ما هم تفاوتهای فاحش با هم داریم چه اخلاقی چه باورمندی چه رفتاری. اما ایشون تمش با تم ما متفاوته!
+ پدر یکی از منشیهای درمانگاه یه بیماری داره و دکتر بهش گفته خودتون رو آماده کنین، مرگ حقه! وقتی اینو از یکی دیگه از منشیها شنیدم منقلب شدم. اگه کسی یه روز به من همچین حرفی بزنه...؟ سنش از من کمتره و تو عقده. به اندازه کافی مشکلات شروع زندگی مشترک داره. برادرشم از خودش کوچیکتره و حدود 13_14 سالشه... خدا کمکشون کنه :(
+ کیفیت نهچندان خوب عکس هم مربوط به گوشی مامان هستش. بعله!
- تاریخ : چهارشنبه ۷ مهر ۹۵
- ساعت : ۱۳ : ۳۹
- نظرات [ ۰ ]