- تاریخ : پنجشنبه ۱ تیر ۹۶
- ساعت : ۱۰ : ۴۶
چند شبه تنهایی تو حیاط میخوابم. چون خانواده از طرف مامان خانوم ممنوع الکولر شده. حیاط خیلی خوبه، فقط مشکلی که هست اینه که حشرات گونهگون داره. اون شب آقای میگفت مارمولک هم هست تو حیاط!!! خلاصه که یه چیزی شبیه سرخکگرفتهها شدم، بس که حشرات مهماننوازی کردن! البته من خوابم سنگینه، راهپیمایی حشرات رو حس نمیکنم، فقط صبح ردپاشونو میبینم. بین هر قدمِ قرمزشون حدود یک میلیمتر فاصله است! (اغراق!) بین اعضای خونواده، من کمتر هدف نیش پشه قرار میگیرم، به قول دوستم تو حیاط تنها گزینهشون بودم، حسابی از خجالتم دراومدن! شاید امشب حوصلهام کشید، پشهبند رو درآوردم و نصب کردم. آخ که چه کیفی بده. اگه شرایطشو دارین حتتتما برین زیر آسمون بخوابین، گوسفند بشمرین تا خوابتون ببره :) شایدم مثل من نصفه شب مجبور شدین از زیر بارون فرار کنین بیاین تو. بعد قطع بشه، دوباره بساطو جمع کنین برین بیرون، باز بارون بیاد باز بیاین تو! :)
یه خبر استرس وارد آورنده! امروز تو کلینیک فشار خودمو گرفتم "15" بود! اصلا باورم نمیشه! چرا 15؟ همیشه رو 12 بودم، نه بالا میرفت نه پایین. چیکار کنم حالا؟ خراب هم نبود فشارسنج. البته یکم استرس رد کرده بودم قبلش و در حالت ایستاده هم گرفتم فشارمو، کافم یکم محکمتر بسته بودم. چقد این استادا بهم گفتن کم جوش بزن، کم استرس بگیر، ریلکس باش، یکیشون قشنگ برداشت گفت "تو ریسک بیماری قلبی و فشار خونت بالاست!" 😭😭😭
عوضش قندم از همه پایینتر ولی نرمال بود، 72 ، بعد 14/5 ساعت ناشتایی. بقیه 81، 88 و 108! بودن.
وزنم هم که هفته پیش گرفتم نیم کیلو تو ماه رمضون کم کردم، اگه نیم کیلو دیگه هم تا الان کم کرده باشم، بازم اشکال نداره، خوبه :)
باز خانم "ص" رفته بود تو لاک خودش. یه چیزی هست در موردش که نمیتونم اینجا بگم، ولی خیلی اذیتم میکنه. کاش میتونست باهاش کنار بیاد، کاش اینطوری نمیشد براش. کاش این کارو نمیکرد باهاش. کاش بتونه سفت و محکم وایسته و پسش بزنه. کاش قدرتشو پیدا کنه. کاش حداقل یکی بود که بتونه روراست این حرفا رو بهش بزنه.
روانشناس2 هم اون روز بهش گفته بودن روی پا (یا به اصطلاح فقهی همون پشت پا) دیده بشه گناه داره! امروز جوراب مشکی شیشه پوشیده بود!!! وقتی گفت بخاطر همون حرف بوده، خیلی تعجب کردم. آخه نصف موهاش که بیرونه، آرایش غلیظ هم که میکنه، لباس آنچنانی هم که میپوشه. بعد اونوقت بهش گفتن پات دیده بشه گناه داره، رفته جوراب مشکی نازک پوشیده که از گناه جلوگیری کنه؟!؟! اصلا فکر نمیکردم به گناه از نوع پوششی! فکر کنه.
قراره انشاءالله فردا شب، با مددکار و روانشناس1 بریم بیرون افطاری. بعد اون روز اینا هی به دکتر میگفتن شمام بیا بریم، دکتر هم هی میگفت من چیکار بیام، خودتون برین. دیروز بهشون گفتم انقد به دکتر اصرار نکنین، من با یه مرد نامحرم نمیرم رستوران سر یه میز بشینم شام بخورم. تعجب کردن و گفتن دکتر که همکاره و تازه سنی ازش گذشته و و و... گفتم پس من مزاحم نمیشم. قرار شد دیگه نگن به دکتر. بعدش "ص" برداشت به دکتر گفت "شما نمیاین دیگه؟" دکترم گفت "قول نمیدم، شاید نتونستم بیام!!!" اینم شانس من! تازه باز بعدش "ص" گفت "همینجا براتون یه ساندویچ درست میکنیم برای افطارتون!" خیلی ضایع بود. نه به اون اصرارش نه به حالا! احتمال 99% نمیاد، ولی اگه همون لحظهی آخر تصمیم بگیره بیاد، نمیتونم نرم. خیلی تابلو میشه و صددرصد از رفتن منصرف میشه و جو از اینی که موجوده سنگینتر میشه، تُنها! اگه زودتر بگه میتونم یه بهانهای جور کنم. حالا بنده خدا مسن هم هست، ولی اگه بیاد و مجبور به رفتن بشم، کوفتم میکنه فردا شبو.
خوب خیلی حرف زدم، برم به شب پر ستارهام برسم، شبم بخیر :) و شب شما نیز :)
- تاریخ : دوشنبه ۲۹ خرداد ۹۶
- ساعت : ۲۲ : ۳۶
کاش میشد آدم ولوم خصوصیاتشو به تناسب شرایط بالا پایین کنه! مثلا من از شدت معذب بودنم کم کنم، تا بقیه هم انقد معذب نباشن. میبینم بخاطر من معذبن، بیشتر معذب میشم واقعا :|
این خمیر کمکم داره سفت میشه، تازگیا فهمیدم قدرت انعطافم اومده پایین، کمتر تأثیر میپذیرم، کمتر نظرم برمیگرده، کمتر حوصلهی اراجیف شنیدن دارم، کمتر دلم بعضی چیزا رو میخواد... اینه که نمیتونم معذب بودنم رو مدیریت کنم. وقتی از حضور تو یه جمعی معذبم، دلیلم کمرنگ نمیشه، حتی بعد چهار ماه؛ چون دلیلم راحت عوض یا جایگزین نمیشه. حالا این خوبه یا بد؟ گاهی خوب گاهی بد...
_ گفتم "جوک بلد نیستم واسش تعریف کنم" گفت "جوک نهههه! گفته اصلا حرف نمیزنه!" هم ورنداشته بگه "این با ما کی حرف زد که بیاد با تو! (اه پیس پوف) حرف بزنه؟" شیطونه میگه دفعهی بعد چسبو بجای میز بکوب تو سرش! نفهمیدم الان این با اونه یا با من. اومده تو اتاقم، بهش میگه واسه من پانتومیم اجرا نکن، بیا مستقیم به خودش بگو. خوشبختانه جرئت اینو نداره دیگه، همون پشت سرم حرف زده هم متعجبم!
+ امشب در بحثی با مامان جان، به این نتیجهی جالب رسیدیم که از بین شش فرزند خانوار، بنده کمنگرانکنندهترین فرد میباشم. نه غصه میخورن که مثل عسل اوضاع مالیم خوب نیست، نه غصه میخورن که مثل هدهد خودمو تو کار غرق و زندگی رو ول کردم، نه غصه میخورن که مثل بابای جوجه لاغر و ضعیف شدم و اعمال نادونانه انجام میدم، نه غصه میخورن که مثل مهندس از خونه دورم، نه غصه میخورن که مثل داداش کوچیکه درس نمیخونم و آیندهام مبهمه! در واقع بنده نگرانی خاصی برای والدینم ایجاد نمیکنم، مایهی خرسندیه! فقط خودم یه نگرانی کوچولو دارم: اصلا با این همه بچه و مشکلاتشون، به منِ بیمشکل فکر هم میکنن؟🤔 بنظرم تا دیر نشده باید یه فکری به حال این حال بکنم.
+ یه ترس بیدلیل داشتم که نکنه یه آشنای همکار اینجا رو بخونه. الان دیگه ندارم :) شاید از اتفاقات محل کارمم بنویسم.
- تاریخ : چهارشنبه ۱۷ خرداد ۹۶
- ساعت : ۰۱ : ۱۵
- نظرات [ ۳ ]
- تاریخ : سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۹۶
- ساعت : ۱۰ : ۱۱
- نظرات [ ۴ ]