مونولوگ

‌‌

روزمره

 

امروز یک‌ونیم ساعت بیشتر موندم کارگاه که مثلا شکلات تخته‌ای رو بن‌ماری و بعد سکه‌ای کنم، ولی چون هوا خیلی گرم بود و کولر و پنکه جواب نمی‌داد سکه‌ها نبستن و شل موندن. آخرش با کاردک جمعشون کردم ریختم تو پلاستیک. از صبح هم علاوه بر کار هر روز، فر و سینی‌هاشم شسته بودیم که بابامونو درآورد با این فشار کم آب. صبحانه هم ساعت شیش‌ونیم سه چهار لقمه خورده بودم. هم خسته بودم، هم گشنه‌م بود، هم گرم بود، هم شکلاتام خراب شده بود، با جیم‌جیم هم که حرف زدم اونم گرفته بود. برگشتنی مرگم بود رانندگی کنم. پام اصلا جون نداشت کلاچ بگیره. دستم رو فرمون نمی‌موند. وسطای راه، یه ۲۰۶ شاید حدود دویست متر جلوتر از من زد رو ترمز. منم با سرعت ۱۱۰_۱۰۰ تا داشتم می‌رفتم. ترمز گرفتم ولی امیدی نداشتم قبل از اینکه بهش برسم وایستم. بازم در عین ناامیدی ترمز دستی رم کشیدم و حدود ۱۰ سانت پشت ۲۰۶ وایستادم. اوشون هم خوش و خرم راه افتاد و انگار نه انگار تو لاین سرعت یهو اینجوری ترمز کرده. البته اونم کسی جلوش ترمز کرده بود. ولی خب خیلی خدا رو شکر. اگه دستی رو نکشیده بودم که قطعا بهش می‌خوردم. ولی حالم که بد بود، بدتر هم شد. نزدیکای خونه سردرد هم شروع شد. تو خونه از بس حالم بد بود، می‌خواستم بزنم زیر گریه. واسه یه موضوعی هم دیروز از مامان ناراحت بودم، فکرم همه‌ش مشغول اون بود. وقتایی که جسمی و روحی تو فشار قرار می‌گیرم، زودتر گریه‌م می‌گیره. ولی خب سریع جلوشو گرفتم، چون نمی‌خواستم باز توضیح بدم چرا دارم گریه می‌کنم. می‌خواستم مسکن بخورم، ولی گفتم اول نهار بخورم‌، شاید سردردم از معده باشه. یک عالمه کوکوسبزی با گوجه و خیار خوردم. بعد هم یه کمی خوابیدم. پا شدم سردردم خوب شده بود.

 

باید حتما مدل رانندگیمو عوض کنم، احتمال تصادفم زیاده. از هر چند بار که آدم از خطر در میره، یه بارش یقه‌شو می‌گیره بالاخره.

 

  • نظرات [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan