از کلینیک استعفا دادم. به راحتی پذیرفتن. حتی حس کردم که گفتن عه چه خوب شد حالا به یک نفر کمتر حقوق میدیم. نمیفهمن که کار این یک نفر رو دارن رو یک نفر دیگه بار میکنن. بدم اومد. و دلم هم برای جیمجیم از الان گرفته. اینکه یا باید با تمام اعصابش بیاد وسط و هی فلانی و بهمانی رو به کار بگیره، یا اینکه باز خودش یک نفره همهی کارا رو بکنه. منم کم رو اعصابش نیستم البته. گرچه گاهی مثل امشب واقعا نمیفهمم چراش رو. هر چند وقت یک بار این قضیه تکرار میشه که یک کاری از من میخواد انجام بدم، بدون اینکه توضیح کافی در موردش بده. و وقتی توضیح بخوام ازش، میگه اگه من میخواستم این وقت رو بذارم به تو توضیح بدم که خودم انجامش میدادم و ناراحت میشه و خیلی سفت و سخت میگه دیگه انجامش نده. انگار روی من اینجور حساب باز کرده که منم مثل اون باید همه چی رو خودم بفهمم. از این جهت بهش حق میدم که اگه بخواد به من توضیح بده، جواب سوالامو بده یا کمکم کنه، همون تایم رو میتونه خودش اون کارو انجام بده. تعداد کارهاش زیاده و وقتی میبینه منم حتی نمیتونم خیلی جاها کمکش کنم، عصبی میشه. بیشترین افسوس من اینه که از دایرهی امنش خارج نمیشه و مونده تو همچین شرایطی.
یه مشکل دیگهای که هر چند وقت سرشو میاره بالا و خودشو نشون میده اینه که یه روزایی میرم کلینیک و با اینکه خودم هیچ حس نمیکنم حالم بد باشه یا اینکه متفاوت باشم با بقیهی روزها، بهم میگه امروز یه طوری هستی یا امروز کوک نیستی یا سرحال نیستی یا یه چیزیت هست. و من هر چی در خودم میگردم چیزی پیدا نمیکنم یا حتی گاهی حسم اینه که تازه نسبت به بعضی روزها خیلی سرحالتر هم هستم. این اتفاق هم هرازگاهی میفته و هیچ ازش سردرنمیارم. البته خب جیمجیم خیلی تیزه و همیشه کوچکترین تغییر حالتهامم متوجه میشه، جوری که هیچکس تا حالا تو زندگیم انقدر دقیق متوجهم نبوده. گاهی از تعجب شاخ درمیارم حتی که چطور میفهمه. ولی این روزایی که بالاتر گفتم رو واقعا نمیفهمم. شاید هم یه چیزیم هست و خودآگاه نیست و اون حسش میکنه. ولی بههرحال تا خودم نفهممش دردی ازم دوا نمیشه و تکرار اینکه تو یه چیزیت هست به روشن شدن قضیه یا به اینکه دیگه چیزیم نباشه کمکی نمیکنه متاسفانه.
میمالف هم ساز رفتن از کلینیک کوک کرده. خب این بچه هم خیلی تحت فشاره. من جاش بودم ده دفعه تا حالا رفته بودم. اما اون هنوز داره محاسبه میکنه که آیا رفتنش جا زدن و خالی کردن میدون و عرصهی جولان دادن به خرهاییه که خدا شناخته و شاخشون نداده، یا اتفاقا تو این مورد رفتن اون شجاعته و جسارته است، چون هرجای دیگهای هم بره دوباره با همین سیر احتمالا مواجه میشه. خلاصه با یه عده فیلسوف دورهم شدیم هشتاد میلیون :)) البته از آخرین آمار اطلاعی ندارم، شایدم حالا دیگه نود میلیون باشیم.
خستهم و احساس میکنم نیاز دارم یه مدت اصلا کار نکنم. کلینیک گفته نهایتا تا آخر خرداد، اگر بخواد نیرو جایگرین و من رو آزاد میکنه. ولی من مثل مازوخیستا از الان تو آگهیهای کار پلاسم. امروز تازه به یکیشون زنگ هم زدم. قرار شد تو تلگرام رزومه بفرستم که فرستادم. ولی جواب نداده. الان که دیگه دلم میخواد جواب هم نده. با اینکه شرایطش بد نبود. ولی خب میدونم این حسمم موقتیه و اگه اینم جواب نده، فردا بازم تو آگهیها دارم میچرخم. کاش یهکم آروم بگیرم.
- تاریخ : دوشنبه ۱۸ ارديبهشت ۰۲
- ساعت : ۲۳ : ۳۲
- نظرات [ ۱ ]