دختر رنگینکمان، همدم ماه، در مورد رانندگی نوشته. منم با اینکه اینجا خیلی از رانندگی نوشتهم، اما دلم خواست از شاهکاری که اخیرا خلق کردم بنویسم :)) بعد از این شاهکار فهمیدم اصلا دستفرمون خوبی ندارم و تمام تعریف و تمجیدهای مربیهای رانندگیم بخوره تو فرق سرشــ... نه تو فرق سر خودم که حتی خودمم ناامید کردم :) فقط خواهشی که دارم اینه که تو ذهنتون اینو به جامعهی نسوان تعمیم ندین، این فقط راجع به منه.
همین هفتهی پیش بود که داشتم میرفتم خونهی خواهرم. از کوچه دراومدم و میخواستم بلافاصله بعد از وارد شدن به خیابون اصلی وارد دوربرگردون بشم. دیدم ماشین داره میاد و اگه الان نرم، ممکنه مجبور بشم چند دقیقهای وایستم که باز خلوت بشه و من دور بزنم. فلذا گازشو گرفتم و دور زدم و همچین مشتی فرمون رو تا ته چرخوندم. چون سرعتم زیاد بود و خیلی سریع دور زدم، تا بیام فرمونو برگردونم بیــــــــــــــــــــب :)) یکی دو متری رفتم تو شمشادهای بولوار وسط خیابون. سر صبح بود، نه خیلی خلوت بود نه خیلی شلوغ، ولی شانسم که پشت سرم کسی نبود. فقط یه موتوری جوون از کنارم رد شد که تیکه انداخت و رفت. با خودم گفتم حالا چیکار کنم چیکار نکنم. کف ماشین فک کنم روی بلوک حاشیهی بولوار بود. گفتم امتحان میکنم ببینم میتونم برگردم عقب یا باید بگم جرثقیل بیاد درم بیاره :)) دندهعقب گرفتم و گاز دادم و بعد از یهکم تقلا ماشین دراومد. وقتی دراومدم دیدم یه موتوری مسن هم صد متر جلوتر وایستاده داره نگاهم میکنه. وقتی دید دراومدم و رفتم حاشیهی خیابون پارک کردم رفت. احتمالا وایستاده ببینه اگه کمک لازم دارم بیاد. پارک کردم و اومدم بیرون زیر ماشینو نگاه کردم ببینم چیزی نشده باشه. یک دقیقه هم صبر کردم که روغنریزیای چیزی پیدا نکرده باشه یا چمدونم باک بنزین که نمیدونم چقدر با کف ماشین فاصله داره سوراخ نشده باشه و... یه سر هم رفتم به محل حادثه، از نزدیک نگاهش کردم شاید اطلاعات لازمی اونجا باشه یا شاید یه تیکهای قطعهای چیزی کنده شده باشه از ماشین که برای تعمیر لازم باشه. بجز رد لاستیک و شمشادهای کجشده چیزی پیدا نکردم. البته اگه شرلوک هولمز میبودم حتما چیزهای بیشتری دستگیرم میشد :)) مغازهها هنوز باز نبودن، ولی تکوتوک آدمایی که بودن با چشم دنبالم میکردن که این دخترهی دیوانهی خیره چیکار میکنه =) رفتم سوار شدم و به راهم ادامه دادم.
کل این اتفاق و جمع شدنش، شاید پنج دقیقه هم نشد. مقدار خیلی کمی استرس داشتم. اصلا هول نشدم و نترسیدم. دیگه کمکم داره باورم میشه که استرس فوق وحشتناکم تحت کنترل دراومده. البته من تو رانندگی از همون اول هم خیرهسر بودم. کلهم خراب بود. بعضی وقتا بیاجازه مینشستم، بعضی وقتا بد سوتی میدادم یا اشتباه میکردم، ولی خودمو از تکوتا نمینداختم. هرچی راجع به رانندگی خانوما و ترسشون میشنیدم، از این گوش میومد، از اون گوش بیرونش میکردم. میدونستم میترسم، میدونستم آدم باجرئت فوقالعادهای نیستم، میدونستم تا سرحد مرگ استرس دارم، ولی میدونستم اگه حتی به خودم بروز بدم، باختم. تنها چارهم کم نیاوردن بود و منم انتخابش کردم. حالام از دید رانندههای مادرزادی مثل برادرام دستفرمونم خوب نیست، ولی همچنان کم نمیارم و بهش اعتراف نمیکنم تا وقتی واقعا دستفرمونم خوب بشه 😁
ولی یه چیزی که برام جالب و حتی ترسناک بود این بود که من دقیقا دیروز این اتفاق، یه لحظه پشت فرمون وقتی داشتم دور میزدم با خودم گفتم اگه برم تو بولوار چی میشه؟ ولی روز اتفاق اصلا به این فکر نکرده بودم. یادم نیست اون نظریهای که در مورد این موضوع بود اسمش چی بود (جذبو نمیگم)، ولی من اغلب این اتفاق برام میفته. به یه حالت بد فکر میکنم و بعد اون اتفاق خیلی زود برام میفته. جیمجیم میگه تو انرژیت بالاست و زودتر از اتفاق حسش میکنی، نه اینکه فکر تو باعث اون اتفاق بشه. البته جیمجیم بجز این مدل اتفاقها، با توجه به چیزهایی که از حس ششمم دیده و چیزهایی که خودم از حس ششمم تعریف کردهم و راجع به اتفاق بد نبودن، فقط در مورد همزمانی یه سری اتفاق بودن، اینو گفت. منم امیدوارم همینطوری باشه، چون وقتی دیدم امروز به یه تصادف خاص فکر کردهم و فرداش برام اتفاق افتاد، گفتم وای اگه مثلا به تصادف با آدم فکر کرده بودم چی؟ و اینطوری شد که در لحظه به تصادف با آدم هم فکر کردم :)) 🙈🙊
+ چون دوست دارم خودم تنها نباشم، از خوندن پستهای سوتیهای رانندگی شما استقبال میکنم 😁
- تاریخ : سه شنبه ۱۹ مهر ۰۱
- ساعت : ۱۴ : ۰۰
- نظرات [ ۶ ]