امشب یه بحث طوفانی و سهمگییین با جیمجیم داشتم. خیلی بالا رفتیم. تا حالا انقد عصبانی و جدی ندیده بودمش. یه جایی رسید که میگفت حرفت همینه؟ و معنی حرفش این بود که اگه حرفت همینه قطع روابط دوستانه و بسندگی به روابط دیپلماتیک و رسمی :)) گفتم آره و هرطور مایلی. گفت بحثو تموم کنیم، بسه واسه امشب. چند دقیقه در سکوت سپری شد و بعد گفت من تو رو همینطوری که هستی قبول کردهم، برامم مهم نیست چی میگی، به چی اعتقاد داری، چی رو قبول داری و... به نظرم باید از حرفش کوتاه نمیومد. آخه ده بار گفت همین؟ حرفت همینه؟ تموم دیگه؟ و آخرش گفت مهم نیست چی میگی، من به اینایی که میگی کار ندارم. تو دختر خوبی هستی و من به بقیهی چیزات کاری ندارم. اونجوری که اون با تهدید داشت حرف میزد، من گفتم قطع ارتباط رو شاخشه. موضوع بحثمون هم چیز نگفتنیای نبود، ولی چون نمیخوام یه بحث دیگه اینجا راه بندازم از گفتنش امتناع میورزم :)
این دومین بار بود که میگفت حیفم میاد آدمی با کمالات تو، اینا رو بگه یا این چیزا رو قبول داشته باشه. براش پذیرفتنی نیست جمع بین کمالات و فهمیدگی (من ادعایی ندارم، اون میگه و من معتقدم دچار اغراق شده) با اعتقادات من. مرا به کسب علم و دانش و اطلاعات در حیطهی مخالفم دعوتم نمود و سپس آآآخر بحث پیشنهادش را پس گرفت و گفت به من چه ربطی داره کی چطور فکر میکنه :) ولی به نظرم همچنان افسوس میخوره که چرا من دارم خودمو حیف میکنم. جیمجیم شخصیت فرهیخته و بااخلاقی داره، ولی من افسوس نمیخورم که چرا اعتقاداتش با من متفاوت و گاها متضاده. قبلاها درونم مثل سیروسرکه میجوشید که چرا باید آدم خوبی مثل فلانی، اینطوری باشه. ولی الان مدتهاست دیگه اینطوری فکر نمیکنم. من قرار نیست همه رو ببرم بهشت و قرار نیست ارتباطمم با کل آدما قطع کنم. فقط قراره چیزایی که بلدم و فکر میکنم درسته رو انجام بدم. قراره فقط عمل کنم. فعلا تو لول من، اینکه بقیه بگن آدم خوبی هستی کافیه. حالا ممکنه اون بقیهای که میگم بین "من" و "چیزی که بهش معتقدم و خودمو حاصل تربیتش میدونم" ارتباطی برقرار کنن که فبهاالمراد، ممکن هم هست مثل جیمجیم با شدت هر جور ارتباط و "ماحصل بودن"ی رو انکار کنن. دیگه اینش دست من نیست.
ولی من چه آروم شدهم. سابقا بحث ضربان قلبمو بالا میبرد، گر میگرفتم، بلند حرف میزدم، هیجانی میشدم، تند حرف میزدم، ولی امشب فقط تند (سریع) حرف زدن رو از بین اینها داشتم و تمام مدت داشتم میخندیدم. جیمجیم هم همیشه تو بحث میخنده، ولی امشب جدی و یه جاهایی خشمگین ./_\. بود :) من اخیرا بحثهای دیگهای با موضوعات دیگهای با افراد دیگهای هم داشتهم، ولی اونجا کموبیش دارم هنوز آثار برافروختگی نسبی رو. امشب هییییچ نبود. کاملا آروم بودم، یک تسنیم مسلط به خود با افزایش سرعت پردازش ذهنی و تکلم. نمیدونم این تغییرات چطور حاصل میشه، بیشتر راجع به روحه یا جسم (سن و...). دوست دارم راجع به این چیزا بیشتر بدونم.
- تاریخ : يكشنبه ۱۷ مهر ۰۱
- ساعت : ۲۲ : ۰۸
- نظرات [ ۱ ]