دیروز باز اون گریهی بیدلیل اومده بود سراغم. دوست داشتم با کسی که باهاش راحتم حرف بزنم. جیمجیم و میمالف در دسترس بودن. میخواستم بگم بعد کار بریم یه چیزی بخوریم و حرف بزنیم. که جیمجیم چون زود اومده بود زود رفت. با میمالف اومدیم بیرون از کلینیک. نمیدونم چی شد که گفتم "چرا آدما حق ندارن برای بودن یا نبودنشون تصمیم بگیرن؟" گفت دارن. گفتم ندارن. گفت کی نمیذاره؟ گفتم خدا. این حق منه و خدا ازم گرفته. میگه جونتو خودم بهت دادم، خودمم ازت میگیرم. پس من چی؟ رسیدیم سر خیابون. نمیخواستم درخواست کنم که بیا با من حرف بزن، حالم بده. گفتم تو اگه عجله داری برو من میخوام یهکم اینجا بشینم. میخواستم بگه منم میشینم کنارت و باهات حرف میزنم. ولی تلفن داشت و حواسش نبود و برخلاف همیشه که باهام میمونه گفت باشه و رفت. یهکم بعد صدام کرد گفت مواظب خودت باش و زیادم فکر و خیال نکن. نشستم رو نیمکت یهکم گریه کردم و بعد رفتم خونه. نمیدونم چه مرگمه. یکی از بیرون نگاه کنه میگه این دختره خوشی زده زیر دلش. شایدم زده. شاید از شدت بیمشکلی اینطوری میشم. شب تو خونه به پیشنهاد یه نفر روبیکا نصب کردم و تو نگاه اول چشمم خورد به یه فیلم کرهای. از این آبدوغخیاریا. انقدر از معنا تهی شدهم که نشستم قسمت اول اون فیلمه رو دیدم. بعدم از خستگی بیهوش شدم.
امروز صبح که پست دلژین رو راجع به خودکشی خوندم، دیدم عه، من دیشب غیرمستقیم داشتم راجع به همین صحبت میکردم. من با روانشناس هم صحبت کردهم قبلا، ولی بیفایده بود. یعنی من خودمم درد خودمو نمیدونم، اون که معلومه نفهمید. در کل هم همیشه اعتقاد راسخم این بوده که فقط و فقط خودم میتونم به خودم کمک کنم و اگه خودم بخوام ممکنه بشه، اگه نخوام اصلا نمیشه. الان هم یه فکرایی دارم، اگه بتونم عملی کنم شاید بهتر بشم.
لطفا و خواهشا کامنت احوالپرسی و دعای خیر و توصیه و نصیحت و راهکار و میفهممت و اینا نذارین :) فک کنم راه همه نوع کامنتو بستم، ولی کاملا دموکراتیک کامنتا رو باز گذاشتهم :))
- تاریخ : يكشنبه ۱۰ مهر ۰۱
- ساعت : ۰۹ : ۰۰
- نظرات [ ۱۰ ]